دانلود و خرید کتاب پایان نامه حسین رسول‌زاده
تصویر جلد کتاب پایان نامه

کتاب پایان نامه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۲۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پایان نامه

پایان‌نامه اولین رمان حسین رسول‌زاده، نویسنده و منتقد ادبی معاصر است. این داستان روایت عشقی است از دل فراموشی دوباره زنده می‌شود. 

 درباره رمان پایان‌نامه

داستان درباره دلدادگی یک دانشجوی سال آخر ادبیات و یک استاد مسن است.

آذر دانشجوی سال آخر ادبیات ده سال است که باسیاوش، استادش ازدواج کرده است، حالا سیاوش کم کم دارد دچار فراموشی می‌شود. عشق میان سیاوش و آذر تقریبا یک طرفه از سمت اذر بود و سیاوش تنها آذر را دوست داشت و آن هم نه همیشه. آنها فرزندی هم نداشتند و بدین ترتیب هردوی آنها در تنهایی‌های خود، به چیزی جز گذشته فکر نمی کنند...اما این زندگی یکنواخت با فراموشی سیاوش مسیری تازه پیدا می‌کند و چراغ عشقی که رو به خاموشی دارد، بار دیگر زنده می‌شود... 

خواندن کتاب پایان‌نامه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به رمان‌های عاشقانه فارسی را به خواندن این داستان جذاب دعوت می‌کنیم

بخشی از کتاب پایان‌نامه

۳/۱

حالا دیگر آذر به تمامی کنار سیاوش بود و او را همچون‌کودکی زیر بال و پر گرفته بود. سیاوش همچنان پر از واژه بود. فراموشی در او به طرز خاصی اتفاق افتاده بود. او همچنان سخن می‌گفت. اما در سخنانش، تکیه کلام های خاص و کلمات همیشگی، اندک اندک جای خود را به کلمات جدیدی می‌دادند.

حالا که سیاوش در دانشگاه کاری نداشت، تمام وقت خانه بود، کنار آذر، گاهی میان کتاب‌هایش و بسیار دور از آنها ...

او آرام، آرام می‌پژمرد.

۳/۲

گاهی چنان به من خیره می‌شد که گویی حیرتی بی‌سرانجام تمام وجودش را تسخیر کرده بود. در این گونه مواقع نگاهش متفکرانه، سنگین و متعجب می‌شد. من سعی می‌کردم خود را مشغول کار نشان دهم. به ظاهر اهمیت نمی دادم. اما هر بار که نگاهی به او می انداختم، خیره‌گی نگاهش تا عمق وجودم را می‌کاوید. آن وقت لبخندی می‌زدم و در حالی‌که سعی می‌کردم دست و پایم را گم نکنم به کارم ادامه می‌دادم و هر ازچندی، هرگاه به او می‌نگریستم لبخندی صورتش را می‌پوشاند و لبانش می‌لرزید.

یک روز ناگهان از من پرسید «تو چرا هیچ وقت به خانه‌ات نمی‌روی؟ نگرانت نمی‌شوند؟»

این حرف چون خنجری بر من فرود آمد. اما پناهگاهی جز خود نداشتم. به خودم پناه بردم و در درون گریستم.

ظرف ها را که از ناهار مانده بود، شستم و به سراغش رفتم و او را دیدم پشت میز تحریرش نشسته و ضیافت افلاتون را می‌خواند. غرق مطالعه بود. کنار در ایستاده و نگاهش می‌کردم. وقتی متوجه من شد، عینکش را از چشم برداشت و با تعجب گفت «عجیبه! ظاهراً من این کتابو قبلاً هم خوانده بودم ولی زیر جملاتی خط کشیدم که تقریباً هیچ ... هیچ ارزشی ندارن» و بعد عینکش را به چشم زد و به خواندن مشغول شد. من همچنان نگاهش می‌کردم. موهای سرش کمی بلندتر شده بود و سایهٔ سفیدی برپیشانی‌اش می لرزید.

مدتی بود شروع کرده بود به خواندن کتاب‌هایی که قبلاً خوانده بود. می‌گفت احساس می‌کنم آن که قبلاً این سطور را خوانده من نبودم، کس دیگری بود. و گاهی با صدای بلند می‌خندید!

گاهی می‌دیدم با شوقی عیان، مشغول نوشتن مطالبی است. کتاب ها را جلویش می‌گشود، و با نگاه به آنها انگار که مطالب درحال فرار از ذهنش باشند، تند تند چیزهایی را در دفترچه‌اش یادداشت می‌کرد... جرئت نمی‌کردم یادداشت‌هایش را بخوانم. می‌ترسیدم.

۳/۳

یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، سیاوش را نیافتم، سراسیمه به دنبالش گشتم. بیرون نرفته بود چون در قفل بود. لحظاتی بعد او را کنج آشپزخانه یافتم. او با چشم های پف کرده، موهای ژولیدهٔ سفید و شانه های فروافتاده، درگوشه ای کز کرده و به پیرمردی تبدیل شده بود. اکنون من او را نمی‌شناختم.

۳/۴

او می‌نوشت. و درحالی که گذشته را فراموش کرده بود به آذر همچون غریبه‌ای مهربان خیره می‌شد و آذر او را مثل کودکی، تر وخشک می‌کرد.

حالا آن دو به تمامی در کنار هم بودند. روزی در حالی که آذر او را یاری می‌داد استحمامش را به پایان برد با حیرتی ناگهانی به او خیره شد و پرسید «تو که هستی؟» و پرسید «چرا این قدر به من می‌رسی!» و «در تمام عمرم انسانی به مهربانی تو ندیده‌ام» و برقی در چشم‌هایش درخشید.




•Pinaar•
۱۴۰۳/۰۳/۱۳

نمیدونم چرا این کتاب و این نویسنده انقدر مهجور موندند. اولین نظر این کتاب رو مینویسم که آدم ها بیشتر باهاش آشنا بشن. کتاب بسیار خوبیه. من واقعا لذت بردم از خوندنش. داستان حول دوتا شخصیت میچرخه و عشق و زندگی اونهارو

- بیشتر
p.kameli
۱۴۰۳/۰۳/۱۵

بسیار عالی فکر نمی‌کردم چنین تاثیر برانگیز باشه... بدون اینکه لحظه ای احساس خستگی یا اتلاف وقت پیدا کنم، کتاب رو مطالعه کردم... یک داستان کوتاه اجتماعی که درصدهایی از اون در واقعیت، در زندگی بسیاری از زوجین دیده میشه... بسیار عالی...ممنون از

- بیشتر
فاطمه ابراهیمی
۱۴۰۳/۰۳/۱۴

جز اینکه بگم ارزش خوندن داره چیزی به ذهنم نمی‌رسه. بعضی دیالوگ‌هاش عالی بود که به اشتراک گذاشتم.

Arezoo
۱۴۰۳/۰۳/۱۳

به پیشنهاد استادم این کتاب رو خوندم. داستان و پایان بندی زیبایی داشت. در یک نشست خوندم و لذت بردم. فقط روایت از سه نظر کمی سردرگمی داشت ولی در کل فوق العاده خوب بود.

کاربر ۱۵۸۷۶۹۸
۱۴۰۳/۰۳/۱۹

شروع داستان جالب بود اما محتوا و پایان بندیش باب میلم نبود. بیشتر حسم این بود که انگار نویسنده یک نوجوانه که تجربه‌ای از دانشگاه هم نداره. ضمن اینکه داستان خیلی کوتاه بود و رمان به حساب نمیاد

میترا
۱۴۰۳/۰۳/۱۷

یک داستان دونفره‌ی عالی.

کاربر 7773075
۱۴۰۳/۰۳/۱۴

واقعا زیبا بود و چندان از خوندنش لذت بردم که غیرقابل توصیه...

مهم نیست قبلاً کجا بودم، مهم آن است الان اینجام.
paria
وقتی از «تنهایی» حرف می‌زنم، منظورم «تنها شدن» برای ساعتی یا لحظاتی و یا حتا روزهایی نیست. بلکه تنهایی به مثابه رهایی. کسی که تن به ازدواج می‌دهد ممکن است بتواند به لطف فرهیختگی همسرش، برای روزهایی تنها شود اما هیچ گاه نمی تواند احساس رهایی کند، رهایی از این که همسر است و با هزاران کابل که از کانال زمخت ازدواج می‌گذرد به او که دورتر ایستاده وصل است.
فاطمه ابراهیمی
او گفت «خنده‌هایت را دوست دارم» او گفت «فقط برای من بخند»!!
paria
چقدر این زن مهربان است، چقدر زیباست. وقتی به من نگاه می‌کند گویی ظلمت درونم روشن می‌شود، پرتوی بر تاریکی وجودم می‌تابد، چیزی در من جوانه می‌زند، حسی دور ولی مفرح. وقتی برای خرید بیرون میرود، دلم برایش تنگ می‌شود ... صدای در می‌آید. خودش است. رفته بود خرید. به سویش می‌روم. چقدر دیر کرده است ...
سورینام
او درحالی که از زندگی مشترک لذت می‌برد اما تقریباً هیچوقت از حرف زدن علیه ازدواج و زندگی مشترک دست برنمی‌داشت
p.kameli
او که به آرامی آمده بود و ناگهان عاشقم شده بود به آرامی درپس چشم های خاکستری سیاوش محو شده بود، گم شده بود.
p.kameli
او درحالی که از زندگی مشترک لذت می‌برد اما تقریباً هیچوقت از حرف زدن علیه ازدواج و زندگی مشترک دست برنمی‌داشت. یادم هست وقتی باهم آزادانه به بیرون می‌رفتیم، قدم می‌زدیم، خرید می‌کردیم یا در مسافرت‌ها، هتل می‌رفتیم، او از لذت سرشار می‌شد. دستم را می‌گرفت و چشم‌هایش می‌درخشید. ازدواج به ما آزادی داده بود، آزادی با هم بودن و لذت بردن ...
فاطمه ابراهیمی
چنان مرا غرق عشق بی‌دریغ خود کرده بود که گاهی همه چیز را فراموش می‌کردم، و در آن‌گاه چنان خوشبخت بودم که خود را بر فراز زمان حس می‌کردم.
paria
این حرف چون خنجری بر من فرود آمد. اما پناهگاهی جز خود نداشتم. به خودم پناه بردم و در درون گریستم.
paria
من سیاوش عاشق ولی بیمار را به سیاوش سالم و رهیده از بیماری ترجیح می‌دهم.
کاربر ۵۵۰۰۶۱۱
یادآوری می‌کردند معمولاً کسی که اهل مطالعه و امور ذهنی باشد مبتلا به فراموشی نمی‌شود.
کاربر ۵۵۰۰۶۱۱
وقتی چشمهایش را گشود، سیاوش مقابلش ایستاده بود، کمی به سوی او خم شده بود و صدایش می‌کرد. آذر با تعجب به او خیره شد. سیاوش گفت «منم سیاوش» آذر گفت «تو سیاوش نیستی» سیاوش حیرت‌زده با تمسخر گفت «نکنه تو هم آذر نیستی!؟» آذر گفت «من آذر نیستم» سیاوش سرش را عقب کشید و با اضطراب گفت «پس کی هستی؟» آذر به چشم‌های سیاوش خیره شد و گفت «من آذی هستم»
کاربر ۴۰۱۱۸۵۱
سیاوش همیشه می‌گفت ازدواج، عشق را از آدم می‌گیرد و با خنده و شوخی مثال می‌آورد و می‌گفت تا حالا دیدید یک داستان عاشقانه، به ماجراهای پس از ازدواج بپردازد؟! همیشه داستان عشاق با ازدواج آنها به «پایان» می‌رسد.
فاطمه ابراهیمی
آذی انگار از توی کتاب‌های شعر بیرون آمده و پا به دنیای من گذارده است.
paria
وقتی به من نگاه می‌کند گویی ظلمت درونم روشن می‌شود، پرتوی بر تاریکی وجودم می‌تابد، چیزی در من جوانه می‌زند، حسی دور ولی مفرح.
paria
مثل آفتاب بهاری بر من می‌تابد...
paria
گفت «کاش زودتر می‌آمدی» گفت «کاش زودتر می‌دیدمت»
paria
وقتی از «تنهایی» حرف می‌زنم، منظورم «تنها شدن» برای ساعتی یا لحظاتی و یا حتا روزهایی نیست. بلکه تنهایی به مثابه رهایی. کسی که تن به ازدواج می‌دهد ممکن است بتواند به لطف فرهیختگی همسرش، برای روزهایی تنها شود اما هیچ گاه نمی تواند احساس رهایی کند، رهایی از این که همسر است و با هزاران کابل که از کانال زمخت ازدواج می‌گذرد به او که دورتر ایستاده وصل است.
کاربر ۵۵۰۰۶۱۱
پارک، تجسم نابودی طبیعت به دست بشر است. مثل موزه‌ها که نشانهٔ فروپاشی تمدن‌های کهن. انسان‌ها جنگل‌ها را نابود کردند و حالا به داشتن چند درخت تربیت شدهٔ دست آموز دل خوش کرده و سعی می کنند زیر سایهٔ آنها بیارامند و احساس کنند در جنگل به سر می‌برند.
کاربر ۵۵۰۰۶۱۱
من همواره برآن بودم ازدواج، خاتمهٔ یک رابطه است. در مورد ما هم به نظرم همین طور بود. ازدواج به رابطهٔ ما پایان داد.
کاربر ۵۵۰۰۶۱۱

حجم

۳۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۳۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان