دانلود و خرید کتاب آدم های چهارباغ علی خدایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب آدم های چهارباغ اثر علی خدایی

کتاب آدم های چهارباغ

نویسنده:علی خدایی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آدم های چهارباغ


آدم‌های چهارباغ مجموعه داستانی نوشته علی خدایی، نویسنده معاصر است. داستان‌‌های کتاب در شهر اصفهان اتفاق می‌افتد و چهار باغ نام یکی از خیابان‌های اصلی و تاریخی اصفهان است.

درباره کتاب آدم‌های چهار باغ

داستان‌های این کتاب هم مثل روایات کتاب نزدیک داستان او در اصفهان می‌گذرند. علی خدایی در اصفهان زندگی می‌کند و این شهر را بسیار دوست دارد. در کتاب‌هایش هم بیشتر از اصفهان می‌نویسد. کتاب هم که به گفته خودش ادای دینی است به شهر اصفهان.

 آدم‌های چهارباغ چهل داستان کوتاه پیوسته است که چند شخصیت اصلی دارد. داستان‌های این کتاب قبلا به صورت دنباله‌دار در ۴۵ هفته در سال‌های ۹۶ تا ۹۷ در روزنامه اعتماد منتشر شده‌اند.

خواندن کتاب آدم‌های چهارباغ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه فارسی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.

درباره علی خدایی

علی خدایی نویسندگی‌اش را با «از میان شیشه، از میان مه» در دهه ۷۰ آغاز کرد. او فارغ التحصیل رشته علوم آزمایشگاهی است و در اصفهان زندگی می‌کند. دومین مجموعه داستان او با نام تمام زمستان مرا گرم کن در سال ۱۳۸۰ برندهٔ جایزه هوشنگ گلشیری شد و در جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی عنوان «بهترین مجموعه داستان دهه ۸۰» را به دست آورد.

از علی خدایی تاکنون سه مجموعه داستان و یک ناداستان کوتاه منتشر شده‌است:

از میان شیشه، از میان مه، تمام زمستان مرا گرم کن، کتاب آذر و نزدیک داستان.

جملاتی از کتاب آدم‌های چهارباغ

در این روزهای پاییزی، در این روزهایی که چشم‌پزشک‌ها زیاد شده‌اند، آقای دکتر بی‌کار و کم‌مریض شده. صبح‌های زود که بچه‌ها دارند می‌روند مدرسه، او می‌آید کنار درِ چوبی زردشدهٔ بزرگ، لابه‌لای مغازه‌های پاساژطلا، می‌ایستد و چارباغ را تماشا می‌کند. درخت‌ها کم‌پشت‌تر شده‌اند. به فیروز وحدت می‌گوید «نمی‌شناسم‌شون. مُرده‌ند؟»

«کی آقای دکتر؟»

«درخت‌ها، دیگه نمی‌شناسم‌شون.»

در نیمه‌باز است و سگش، بارُن، پوزه را از لای در بیرون آورده. دکتر به آن طرف خیابان نگاه می‌کند و سرش را جلوعقب می‌برد. بی‌هوا می‌آید وسط پیاده‌رو. باز سرش را جلوعقب می‌کند. عینکش را برمی‌دارد، ها می‌کند، با گوشهٔ پیراهن پاک می‌کند و دوباره به چشم می‌زند.

«ناین. ناین. پیر شدم.»

ساعت ده، فیروز وحدت در می‌زند. طول می‌کشد تا دکتر بیاید دم‌در. در را باز می‌کند، یک ردیف بلیت اعانهٔ ملی با رقم آخرهای صفر تا نُه را که برایش آورده می‌گیرد. فیروز مجله‌های خارجی را هم آورده. بارُن آن‌ها را به دندان می‌گیرد.

«جدیده.»

«می‌دونم. تو رادیو گفت.»

نظرات کاربران

باران
۱۳۹۹/۰۱/۰۶

آدم های چهارباغ همدلی و صمیمیت و احساس تعلق آدم هایی را نشان می دهد که باهم روزگار می گذارند،آدم های چارباغ آدم را می برد به کوچه باغ های اصفهان و زندگی در خیابانی که پر از زندگی و

- بیشتر
نفیسه
۱۳۹۸/۱۰/۰۶

روایت های علی خدایی از زندگی عالی هستن ولی وقتی با صدای خودش می خونه داستان انگار زنده میشه و جون می گیره . از نشر چشمه می خوام این کتاب رو زودتر با صدای زیبای علی خدایی نازنین صوتی

- بیشتر
نَــسـی
۱۴۰۱/۰۳/۲۵

برای وقت گذرونی بد نیست...

مناریا
۱۴۰۰/۰۵/۱۶

نمی توان اسم داستان رویش گذاشت. بیشتر شبیه یک جور خاطره یا شرح حال نویسی از آدم ها. خواندنش خالی از لطف نیست.

کاربر ۳۷۴۱۹۰۹
۱۴۰۱/۰۶/۱۵

کتاب جذاب بود و خواندنی. نثر شیرین و روان و گیرا بود. به پیشنهاد کلاس داستان نویسی خواندم

𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
۱۴۰۱/۰۵/۲۳

حوصله سر می‌ره...

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۸)
«وقتی می‌رفتیم چارباغ می‌خواستم تموم نشه این خیابون و کِش بیاد کِش بیاد کِش بیاد.»
باران
از مدرسهٔ چارباغ صدای اذان آمد. چراغ‌های هتل کم‌کم سو گرفت. عادله‌دواچی فکر کرد، «خدا خودش چاره‌سازه.»
باران
«او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال.»
باران
با هم... می‌رفتیم بالا. بالای سی‌وسه‌پل. چه شب عیدیِس. بش می‌گفتم پُرآب روونی زنده‌رود، نون بدهٔ مایی زنده‌رود. این دم عیدی، غم‌هام را به‌تون بوگم می‌بری بشوری و یه قلب خوشحال برام بیاری؟ آی زنده‌رود،‌ آی زنده‌رود...»
باران
مرگ در همین غوغاها اتفاق می‌افته. یک‌آن. نه بیش‌تر.
باران
«آدم که گم می‌کونِد یه چیزیا حتم بدون پیدا می‌کوند چیزای خُب‌خُبا. منم پیدا کردم.»
باران
«می‌دونی غم‌شاد چیه؟» مهدی گفته بود «لابد یک چیزیه شبیه بستنی‌فالوده یا هویج‌بستنی.» عادله گفته بود «یکی را به سامون می‌رسونی و وقتی می‌ره جا خالیش دلِدا جمع می‌کونِد.
golnaz
نغمه مادر را دیده بود که در را باز کرده بود، نان را گرفته بود و با لهجهٔ اصفهانی صحبت کرده بود. دیشب مادر حرف زده بود و حالا انگار در هتل کار می‌کرد. عادله نغمه را دید و به او گفت «مادرِدون خُب مادریه. پشتی حال‌بدیش همه‌ش شوماهایْد.» نغمه گفت «شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همهٔ اصفهان شمایید.» عادله گفت «اون وقت که همه‌ش بالاسرم قابله‌ست و ماما!» و خندید از ته دل. «حالام که بالاسرم همه‌ش قابلمه‌س.»
Farhad Ahmadi Araghi

حجم

۱۱۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۱۱۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان