دانلود و خرید کتاب اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
تصویر جلد کتاب اندوه مونالیزا

کتاب اندوه مونالیزا

نویسنده:شاهرخ گیوا
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اندوه مونالیزا

شاهرخ گیوا پس از پرداختن به دوران پهلوی اول در کتاب مونالیزای منتشر، در کتاب اندوه مونالیزا به دوران پهلوی دوم و سال‌های ابتدایی انقلاب رفته و درباره دوستی‌ها، رابطه‌ها، وابستگی‌ها و پایان آنها نوشته است.

خلاصه کتاب اندوه مونالیزا

بهرام که خانه دوران کودکی‌اش محل برگزاری نمایش‌های روحوضی بوده حالا به خاطراتش نقبی می‌زند و آنها را روایت می‌کند. خانواده بهرام همگی که در کار نمایش‌های روحوضی بودند به مرور زمان دچار مشکلاتی می‌شوند که در نهایت باعث از هم پاشیدگی خانواده می‌شود.

 گیوا در کنار روایت این خانواده به حال و هوا و اوضاع سیاسی آن روزهای ایران هم نظر داشته است.

 شخصیت‌پردازی و زبان روان اثر از ویژگی‌های بازر اندوه مونالیزا است.

خواندن اندوه مونالیزا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

دوست‌داران ادبیات داستانی، به ویژه داستان‌های فارسی از خواندن این اثر لذت خواهند برد. 

جملاتی از کتاب اندوه مونالیزا

کلنگ را برمی‌دارم. دستهٔ چوبی‌اش یخ است از سرما، از زمهریر. برمی‌دارم و دور می‌خورم طرف حوض. دستهٔ کلنگ به انگشت‌هام فرمان می‌دهد: «ببر بالا... بکوب.» پریسا روی دیوار حوض لی‌لی می‌کند و می‌خواند: «بپوش کپش و بیا درِ خونهٔ من، بکن کپش و بفرما روی قالی، بده دستمال دستت یادگاری، می‌شورمش برات با صابون لاری.»

پس دیگران کجا رفتند؟ خواب‌وبیدارم انگار. مُرده‌ و زنده‌ام انگار. طلبه راست می‌گفت و حالا انگار هستم و نیستم. می‌خواهم بگویم بیا پایین پریسا، می‌افتی. می‌خواهم بپرسم مادرت کو؟ دایی کجا رفت؟ دیگران کجا غیب‌شان زد؟ نمی‌پرسم. می‌فهمم خواب‌وخیال است. می‌فهمم که هذیان است. اصلاً خودم هم هذیانم. کلنگ را بالای سر می‌برم و با تمام قوا می‌کوبم... هوپ... می‌کوبم روی قرنیزهای حوض، هوپ... برقی آبی‌نارنجی از کلهٔ فولادی کلنگ شتک می‌زند و هیچ می‌شود در تاریکنای حیاط. کلنگ که فرود می‌آید خواب ماهی‌ها دریده می‌شود، تندی دُم می‌جنبانند و وحشت‌زده هر کدام طرفی می‌خزند.

moony
۱۳۹۸/۱۲/۲۰

چه نثر روون و خوبی داره. نیم ساعت پیش شروع‌ش کردم و هم‌چنان نمی‌تونم به گذاشتن کنارش فکر کنم.

akram
۱۳۹۹/۰۴/۱۱

نثری روان داشت و کاملا واقعی به نظر می آید مخصوصا قسمت های آخر داستان یاد آوری بیماری کرونایی الان است

کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
۱۴۰۱/۰۸/۲۱

تعلیق های به جا،داستان پردازی، فضاوشخیصت هارا به خوبی بیان کرده بود، خیلی دلم میخواست بدونم دقیقاً چه سالی رادر قسمت بعد انقلاب روایت می کردکه سرما وبیماری واگیر تهران را در برگرفته این که داستان در حوالی خیابان شاپور

- بیشتر
sama65
۱۳۹۹/۱۲/۱۷

داستان جالبی بود.

مزه‌ای در جهان نمی‌بینم، دهر گویی دهان بیمار است.
Alireza
قبل از زندان تمام سعی‌اش را کرد لااقل کمی از شخصیتش را در ظاهر هم که شده حفظ کند؛ اما بیرون که آمد اوضاع فرق کرده بود و دایی هم فرق کرد. همگی نظریهٔ تکامل و اصل بقای برتر را با سرعتی باورنکردنی تجربه می‌کردیم و به هوش داروین آفرین می‌گفتیم! کسی دوام می‌آورد که می‌توانست خودش را با شرایط جدید وفق بدهد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
انقلاب‌ها روی ویرانه‌های حکومت‌های ماقبل خود بنا می‌شوند و تا عیار درست‌ونادرست به دست بیاید، خشک‌وتَر بسیاری در آتش شور انقلابی می‌سوزد. من که می‌گویم هیچ تقصیری با هیچ‌کس نیست، خاصیت هر انقلابی همین است؛ انقلاب خونین کوبا، پرو، حتا انقلاب فرانسه.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
خاطره ذره‌ذره به ذهن برمی‌گردد، هیچ‌وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمی‌کند.
sama65
غم‌پرست! ترکیب عجیبی دارد این واژه. نمی‌دانم مردمِ سایر کشورها هم چنین واژهٔ دلگزایی دارند یا نه. واژه‌ها و ترکیب‌های این‌چنینی به فراخور حال آدم‌ها خلق می‌شوند. غم‌پرستی حال‌وروزمان بوده است؛ حال‌وروزمان است.
من
حالایی‌ها با سونوگرافی همه‌چیز را می‌فهمند. حتا شجره‌نامهٔ آدمی را می‌شود از توی مانیتور تشخیص داد! پریسا آقایی، فرزند اول منوچهر آقایی؛ منوچهر آقایی فرزند سوم احمد آقایی؛ احمد آقایی فرزند اول هاشم... و ناگهان این شعر سپهری تداعی می‌شود: «نسبم شاید برسد به گیاهی در هند... به سفالینه‌ای از خاک سیلک...» دور نمی‌بینم روزگاری را که بشود همهٔ این‌ها را از توی مانیتور تشخیص داد؛ اما حالا فقط می‌توان جانوری را دید که در پیلهٔ رحم می‌تپد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حشره آدمیزاد نیست که مفتون خیالش باشد، مفتون ذهن و مفتون فکر. غریزه فرمان می‌دهد به آن‌ها. و غریزهٔ آدمیزاد ذهن است و فکر است؛ که خوره می‌شود گاهی، آرواره‌ای می‌شود که جان را می‌درد.
ttt
گفت: «سخته غربت، بهرام؛ سخت.» گفت آن‌جا حتا صدای بازوبسته شدن یک در کوچک زپرتی، همان صدای دری نیست که توی وطن خودت می‌شنوی. پوک و گنگ و غریبه هستند صداها و آدم‌ها و همه‌چیز. همان حرف‌هایی را می‌زد که پیش از آن بارها توی نامه‌های مظفر خوانده بودیم؛ یا تلفنی گفته بود برای‌مان. توی یکی از همان نامه‌ها نوشته بود فرقی نمی‌کند در قلب توکیو باشی یا در ده‌سانتی‌متری آن‌سوی مرز ایران نشسته باشی، غربت رگ‌های تن و حتا فکر آدم را خشک می‌کند. عباس هم همین‌ها را می‌گفت. دلتنگ بود و صداش می‌لرزید.
sama65
گاهی فکر کرده‌ام هرگز نمی‌شود چادر فراموشی کشید سرِ گذشته‌ها و نادیده‌شان گرفت؛ گذشته‌ها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حول‌وحوش‌مان پنهان‌اند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ می‌کشند و حلول می‌کنند در حافظه. حلول می‌کنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف.
من
دوستی‌ها، هر چه‌قدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها می‌رسد.
من
بیدکی بود که می‌گفت خیلی عجیب هستید شما ایرانی‌ها؛ می‌گفت مثل پیاز هزارتا پوست دارید و اگر کسی پوست‌تان را بکند، چشمش را می‌سوزانید!
من
خاصیت زندگی همین است، برای حفظ آن حتا می‌شود امیدی دروغین دست‌وپا کرد و چنگ انداخت به آن.
من
خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گل‌های قالی و بگویی همین است نان و نمکش، هست و نیستش. خاطره ذره‌ذره به ذهن برمی‌گردد، هیچ‌وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمی‌کند.
من
کلمات هر ملتی مثل آدم‌هاش هستند؛ اگر کلماتش چندلایه‌اند و چندمعنا، یعنی این‌که آدم‌هاش هم همین شکلی‌اند.
🌿sepidar🌿
می‌گویند خاصیت خاک است که سردی می‌آورد؛ اما من می‌گویم هیچ ربطی به خاک ندارد و این خاصیت حافظهٔ آدمی است، نه سردی خاک. خرافه است و بی‌خود، که تقصیر فراموش‌کاری را گردن خاک می‌اندازیم.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
زمین‌خوردهٔ یه‌سری شعار و آرزو و ایده‌های گُه شدم. هی خودمو کوبیدم به درودیوار و زخم زدم به خودم و زندگیم که می‌شه، نباید کم بیاری محمود، می‌شه. دنیا رو عوض می‌کنیم. من و چهارتا گوسفند دیگه اگه بع‌بع کنیم، دنیا صدامونو می‌شنفه و می‌فهمه و عین خودمون بع‌بع می‌کنه. آره دایی، بع‌بعم کردن، اما بع‌بع‌شون یه شکل دیگه شد، نه اون‌جوری که ما خیال می‌کردیم. بعدم از گله بیرون‌مون کردن و شدیم آدم‌بَدهٔ فیلم
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
نمی‌خواهم بگویم اگر موجودات دیگر هزاران هزار سال طول می‌کشد خودشان را با شرایط محیط وفق بدهند، من توی همین چند سال ناگهان از موجودی تک‌سلولی به آفتاب‌پرستی کم‌نقص بدل شده‌ام.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
و بی‌هراس از دوسیه‌های ساواک و شلیک گلوله‌ها شوق را تجربه می‌کنیم، اتحاد را تجربه می‌کنیم و انقلاب را تجربه می‌کنیم: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» و هیبت هلیکوپترها و ماشین‌های گارد نمی‌ترساندمان و باز: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» و بالاخره آن‌همه مشت و شعار و خون کار خودش را می‌کند و می‌شود همان چیزی که می‌خواهیم بشود.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
می‌شد برای هر حلقه قصه‌ای هم فرا خواند و با تاربه‌تارش خیال‌بازی کرد. همین‌طور است خب؛ همین است که لیلی می‌شود لیلی، شیرین برای فرهاد می‌شود تیشه و سنگ، مونالیزا برای داوینچی می‌شود نقش اندوه و لبخند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حشره آدمیزاد نیست که مفتون خیالش باشد، مفتون ذهن و مفتون فکر. غریزه فرمان می‌دهد به آن‌ها. و غریزهٔ آدمیزاد ذهن است و فکر است؛ که خوره می‌شود گاهی، آرواره‌ای می‌شود که جان را می‌درد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷

حجم

۱۸۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱۸۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۴۴,۰۰۰
۲۲,۰۰۰
۵۰%
تومان