دانلود و خرید کتاب نطلبیده؛ جلد اول م. بهارلویی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب نطلبیده؛ جلد اول

کتاب نطلبیده؛ جلد اول

نویسنده:م. بهارلویی
انتشارات:انتشارات سخن
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۲از ۱۰۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نطلبیده؛ جلد اول

کتاب نطلبیده؛ جلد اول نوشتهٔ م. بهارلویی است و نشر سخن آن را منتشر کرده است. نطلبیده داستانی دربارهٔ عشق، نفرت، شکست و روابط خانوادگی است.

درباره کتاب نطلبیده؛ جلد اول

نطلبیده داستان بلندی نوشتهٔ م. بهارلویی دربارهٔ عشق است. میم بهارلویی نویسندهٔ جوان و خوش‌ذوقی است که پیش از این آثار «انتهای سادگی»، «مجنون‌تر از فرهاد»، «این روزها»، «بهت اصلا نمی‌آد» و «می‌درخشد»‌ را نوشته است.

بهارلویی در این اثر هم مثل داستان‌های دیگرش برای خانواده نقشی پررنگ قائل شده و به سوژه‌هایی با درون‌مایهٔ خانوادگی پرداخته است.

ژینا و دیبا دو خواهر دوقلو هستند که از بدو تولد از هم جدا شده‌اند. پدرو مادر آن‌ها که از طبقات مرفه جامعه‌اند، بعد از تولد دخترها از هم جدا شده‌اند. دیبا با پدرش زندگی می‌کند، باستان‌شناس است، عاشق حیوانات است، وقت فراغتش را با اسب‌هایش می‌گذراند و آزادانه تصمیم می‌گیرد. ژینا که با مادر و در انگلستان بزرگ شده، رفتارهای متفاوتی دارد. او طبق مد روز می‌پوشد، علاقه‌مند به ظرافت‌های زنانه و مدیر یک شرکت در انگلستان است. مادر و پدر این دو دختر هم هیچکدام شیوه‌های تربیتی یکدیگر را قبول ندارند.

طرف دیگر داستان و در فضایی متفاوت، رضا توانا با زن باردارش منیر که دختر عمه‌اش است و عمه‌اش در یک خانه در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کنند. رضا مرد پردرسر و بیکار با بدهی ‌های سنگین است که هر روز سروکارش با طلبکارهاست.

دیبا پس از اینکه می‌فهمد پدرش در تقسیم ارث و میراث او را لایق ادارهٔ شرکتش ندانسته تصمیم می‌گیرد دست از کار باستان‌شناسی‌اش بکشد و با کمک فرزاد، پسر عمه‌اش یک تولیدی مبلمان راه بیندازد که در همین گیرودار با رضا برخورد می‌کند، درگیری‌‌ای بین آن‌ها پیش می‌آید؛ اما در نهایت دیبا به او پیشنهاد کار در تولیدی مبلمان را می‌دهد. آشنایی او با رضا توانا و خانواده‌اش برای دیبا سرنوشت عجیبی رقم می‌زند.

نطلبیده پر از شخصیت‌های گوناگون است و راوی دانای کل دارد. این اثر شخصیت‌محور و دیالوگ‌محور است و فضاسازی خوبی هم دارد؛ به طوری که به‌راحتی می‌توانید آن را مثل یک فیلم سینمایی در ذهن خود ببینید. بهارلویی در این اثر بسیار باورپذیر با شخصیت‌های ملموسش به موضوعاتی مثل تفاوت‌های فرهنگی، مذهبی و شخصیتی پرداخته و در عین حال سعی کرده از کنار آن‌ها بگذرد تا تغییرات تدریجی شخصیت‌هایش در انتهای قصه برای مخاطب واقعی‌تر به نظر برسند.

خواندن کتاب نطلبیده؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نطلبیده؛ جلد اول

«سرکی از میان دو لای آهنی در به بیرون کشید. عرق‌های ریز از کنار شقیقه‌اش راه به سمت بناگوش و گردن باز کرده و دهانش از اضطراب خشک شده بود. حس می‌کرد کسی اره برداشته و جراتش را ریز ریز می‌کند. ترسید کمی سر را پیش‌تر ببرد و باز با همان ماشین مشکی رنگ مواجه شود. سه روز بود که خواب و خوراک نداشت. نمی دانست کیستند و چه از جانش می‌خواهند؛ فقط دیده بود که تعقیبش می‌کنند.

شیشه‌های دودی ماشین مانع می‌شد که سرنشینان را ببیند و حدس بزند چند نفرند. دیروز همین که در ماشین باز شد و کسی صدا زد " هی آقا!" دو پا، جفت پاهایش گذاشت و مثل کش از جا در رفت. حدس نزدیک به یقین می زد، از افراد صمد چاقوکش‌اند و دنبال طلب وصول نکرده اشان. این بار اگر به چنگشان می‌افتاد بیوه شدن منیر و یتیم شدن بردیا و آن تو راهی رد خور نداشت.

صدایی یک متر به هوا بلندش کرد:

ــ باز داری زاغ سیاه کی رو چوب می‌زنی؟

قلبش برای ثانیه‌ای از حرکت ایستاد و تنهاش محکم خورد به در. دستش روی سینه‌اش نشست و با نفسی که سعی می‌کرد چاق کند گفت:

ــ عمه، تصدقت، یه اهنی یه اوهونی! اگه جای غلامت، منیر بود که همین جا بارشو زمین گذاشته بود.

عمه با نگاهی باریک بین، خوب از نوک پا تا سر کم مویش را برانداز کرد و گفت:

ــ جل‌الخالق! می‌خوای بگی کور شدم که نتونم دخترمو با تو چلمبر فرق بدم؟

قدمی جلو برداشت و او را با دست کنار زد و گفت:

ــ برو اون ور، برو اون ور می‌خوام ببینم دوباره کی توی کوچه‌ست که تو مثل دخترای تازه بالغ ازش رو گرفتی! نکنه پول جاوید رو ندادی باز اومده در خونه. عمه، به خاک برادرم اگه بدونم پول النگوی منیر رو خرج اتینا کردی طلاق دخترمو...

تا در را باز کرد فوری مرد کم مو، در را با ضرب دست بست و گفت:

ــ عمه، جونِ همون منیر رو دادمت باز نکن این در صاب مَصبو.

عمه دست به کمر ایستاد و گفت:

ــ خاکشیر نبات توی حلقش کردی که راحت جونشو قسم می خوری؟!... برو اون ور... برو اون ور رضا تا سه تا لیچار بارت نکردم... برو اون ور تا ببینم چه گِلی سرمون زدی، تاج که نمیزنی!... از روزی که زنت دادیم، ماشالاه استنبولی استنبولیه که داری گل سرمون می‌ریزی.»

a
۱۳۹۸/۰۸/۲۷

اینو رایگان کن لطفا طاقچه با اینکه میدونم محاله رایگان شه ولی تیری تو تاریکیه شاید دلت سوخت برای شرایط مردم خواستی برای همدردی اینو رایگان کنی☹

baharaak
۱۳۹۹/۰۲/۱۲

من نمیدونم چرا یه عده اومدن و اینهمه این رمان رو کوبوندن.... به نظر من خیلی جذاب و دلنشین بود . خیلی حس های خوب به خواننده میداد این صفا و صمیمیت و دورهمی هایی که تو داستان بود و درکنارش کل

- بیشتر
aseman
۱۳۹۸/۰۶/۰۶

واقعا عالی خانواده نقش پررنگی تو داستان داره

parisa.sbr
۱۳۹۸/۰۸/۰۱

راستش فکر نمیکردم انقدر از کتاب خوشم بیاد . بسیار زیبا و دقیقا تمام صحنه ها کاملا ملموس و قابل تصور بود. امیدوارم بازم خانم بهارلویی تواین سبک رمان بنویسن.

نوریه
۱۴۰۰/۰۷/۰۸

چرا وقتی میشه یه داستان ۶۰۰ صفحه‌ای قشنگ داشت، با زیاده‌گویی به ۲ جلد تبدیل می‌کنن تا هم داستان از دستشون در بره هم وقت مخاطب رو بگیرن و هم تو این گرونی کلی کاغد اسراف کنن؟ خیلی جاها نویسنده مطالب

- بیشتر
niloofar.__.kh
۱۳۹۸/۰۵/۱۲

نطلبیده عالیه بهتر از این کتاب نیست😍😍💜

ماریا
۱۳۹۹/۰۹/۰۳

کتاب خوبی بود اما بسیار کشدار بود

لافکادیو
۱۴۰۰/۰۴/۳۰

پشیمونم از خوندنش میتونست یک جلد باشه خیلی تکرار شده بود لحظات و به نظرم فقط کل کل بود . عاشقانه ی خاصی من تو کتاب ندیدم اما یک جنبه ی مثبت داستان این بود که آدمها اگر بخوان میتونن

- بیشتر
Vafa
۱۳۹۹/۰۱/۱۵

ازنویسنده تشکر میکنم خیلی زحمت کشیدند به نوبه خودشون ولی حتی ارزش یک بار خواندن هم ندارد من جلد اول را ه. هم نتوانستم به پایان برسانم وقت و هزینه هدر کردن است من کتاب انتهای سادگی را خوندم فکر کردم

- بیشتر
yas
۱۳۹۹/۱۲/۱۳

زیادی طولانی بود شاید اولای رمان جذبت میکرد که ببینی وای یعنی بعدش چی میشه ولی ااسط واخراش خسته ات میکرد ازابن همه طولانی بودن بیهوده یک رمان اگر طولانی هست باید بکچیزی برای گفتن داشته باش

آدمها اندازهٔ خودشونن و نه اندازهٔ دید چشم شما!
KOSAR
حرف نزده رو می‌شه همیشه زد اما زده رو نمیشه جمع کرد...
Yasi
اینو آویزهٔ گوش کن که آدمها اندازهٔ خودشونن و نه اندازهٔ دید چشم شما!
حُمی
دل تنگ شده بود برای حفره‌های کنده شده در دل کوه‌ها که یادگار پیش از دورهٔ مادها بودند. همان حفره هایی که فرضیه‌ها برای کاربردش زیاد بود و همه هم قابل تائید و یا رد. حتی در میان عشایر سینه به سینه بود که پیرزن و پیرمردهای طائفه را با آب و غذا در آن حفره ها می گذاشتند تا ایل برود و برگردد. پیرها دست و پا گیر بودند و مانع حرکت آسان ایل به سمت ییلاق و قشلاق. عده‌ای می‌گفتند این فرضیه برای حفره‌های کوه‌های غربی فلات ایران قابل تائید است و حفره کوه‌های شمالی بیشتر کاربرد نظامی و مقبره‌ای داشته اند... در حال حاضر، دیبا خود را بیشتر همان پیرزنی می‌دانست که جا مانده و باید تا برگشتن ایل با غذا و آب کم، تاب بیاورد. تاب بیاورد تا ایل برگردد و ببینند اشتباه کرده‌اند و او هنوز آن قدرها پیر و فرتوت نشده است. باید می جنگید و بر نا امیدی پیروز می‌شد.
دردونه
ــ هیس آروم، یه جوری رفتار کن انگار یه قرارداد معمولی مثل تمام قراردادای قبلیمون بوده. کلاس کاریمونو فراموش نکن! دیبا با شادی به سمت در رفت و آهسته، از سر آبروداری گفت: ــ کدوم قرارداد قبلی؟ مگه "رفیع چوب" به جز دفتر آقای کریمی قرارداد مهمی هم داشته؟! ــ ما می‌دونیم اونا که نمیدونن. کلاس بذار!
Yasi
خوان اول را پشت سر گذاشته بود و بعد به سراغ مجید رفت تا سوئیچ موتور را بگیرد. مجید ابتدا، کار و سفارش مشتری را بهانه کرد و وقتی دید زورش به او نمی رسد صاف توی چشم رضا زل زد که اگر منیر همین حالا هم وقت زایمانش باشد، سوئیچ را به او نمیدهد! یک کلام تمام شد و رفت!
Yasi
دنیا رو آب می‌بره امروز، پاشو، پاشو، پاشو از خواب
Yasi
زنها راحت تر از مردها اشتباهشان را می پذیرند.
Yasi
تنها کاری که از دستش برمی آمد کشیدن دو نفس عمیق بود و گرم کردن سر خودش برای گذشتن زمان
Yasi
ــ ما می‌دونیم اونا که نمیدونن. کلاس بذار!
Yasi
با این که شادی در چشمان مجید هم تلالو انداخته بوداما زیر لبی گفت: ــ هیس آروم، یه جوری رفتار کن انگار یه قرارداد معمولی مثل تمام قراردادای قبلیمون بوده. کلاس کاریمونو فراموش نکن!
Yasi
محل نذار چی می‌گه، همین بهترین پوز زنیه!
Yasi
دست به کار شدم و از همون دبی زنگ زدم به عمه محبوبه و همه چیزو بهش گفتم البته اولش بحث نیکا رو پیش کشیدم و ازش قول گرفتم که بیاد. طفلک از شوقش پشت تلفن گریه می کرد گذاشتم حسابی خوشحالی هاشو که بکنه اون وقت گفتم چاقو خوردی... اون قدر این خبر دوم براش شوک آور بود که فکر کنم به کل یادش رفت قراره داماد بشی!
Yasi
گرسنگی یک طرف، میلش هم به غذا نمیکشید.
Yasi
نیاز به لیوان که نه، بشکهٔ آب خنکی دارد تا عطش حرص و جوشش را بخواباند.
Yasi
ــ نمیگم! چشم مجید گرد شد، " نمیگوید؟! چرا؟!" این سوال را بلند پرسید و طلعت همچنان که به مشت و مال کشکهای هر دو پایش ادامه می‌داد گفت: ــ بگم قضاوتت دربارهٔ اون خدا بیامرز بدتر می‌شه و... موضوع برای مجید جالب شد، حالا که مادرش نمی خواست بگوید او از گرده‌اش پایین نمی‌آمد: ــ چرا؟!... بگو دیگه! بگو طلعت خانوم گل... ماه طلعت من!
Yasi
ــ چرا چشمات سرخه؟ ضایع بود بگوید " خب پدر صلواتی این دیگه چه نمایشیه؟! مردونگی کردم خروپفم هوا نرفت." برای ماستمالی کردن گفت: ــ چشام به تاریکی و نورهای نورافکن حساسه و دچار آب ریزش و سرخی می‌شه، اما نگران نباش یه هوایی عوض کنیم خوب می‌شه. ژینا با صدایی نازک و دلنشین گفت: ــ چه بد؟! من می‌خواستم این هفته به یه کنسرت هم دعوتت کنم این طوری که نمیشه! مجید در خروجی را باز کرد و او را قدمی پیش فرستاد. کنسرت رفتن از برنامه‌های مورد علاقه‌اش بود و نمیشد به راحتی ازش گذشت. ــ سالنها با هم فرق دارند. این جا خیلی تاریک بود و انعکاس نور افکن هام درست توی چشمم بود.
Yasi
مجبور شد کمی خودش را بالا بکشد و صاف و شق و رق تر بنشیند شاید اندکی خواب از چشمهایش رخت بربندد. نیم نگاهی به همراهش انداخت، از فکر این که بعضیها از دیدن چنین نمایش هایی لذت می برند هم خوابش می‌گرفت!
Yasi
دیدم انگار روی این آدم کانال عزاداری خیلی جواب نمیده، زدم اون کانال و رفتم روی فاز طلبکاری، اگه قرار بود همه ش اون طلبکار باشه که دُممو می‌گرفت و می نداختم بیرون. با یه نرمش کوچیک، یه چرخش صد و هشتاد درجه‌ای زدم که " اوه چه خبرشه حالا؟! این همه راه اومده برای این که چند تا کوفته تند شده"!... دیدی اسفند روی آتیشو؟!...
Yasi
ــ شنیدید می‌گن گراهام بل می‌خواسته یه دستگاه اختراع کنه که ناشنواها بشنون، اشتباهی زده تلفنو اختراع کرده...
Yasi

حجم

۴۹۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۹ صفحه

حجم

۴۹۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۹ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
تومان