کتاب مرگ کوچک
معرفی کتاب مرگ کوچک
کتاب مرگ کوچک نوشتهٔ محمدحسن علوان و ترجمهٔ سیدحمیدرضا مهاجرانی است. انتشارات روزنه این رمان معاصر عربستانی را منتشر کرده است؛ رمانی در باب «محییالدین بن عربی» (عارف بزرگ مسلمان).
درباره کتاب مرگ کوچک
کتاب مرگ کوچک حاوی یک رمان معاصر و عربستانی است که به «محییالدین بن عربی» (عارف بزرگ مسلمان) پرداخته است. او مردی است که توانست شکنجههای روحی و آلام درونیاش را در کتاب «الفتح المکی» تاب آورد و آن دسته از مؤدیان دینداری را رسوا کند که در ردای خلیفه، سلطان، قاضی، فقیه و واعظ رخ نمودند اما ظاهرشان از وجودی حکایت میکرد که انسان را به یاد همهچیز میانداخت غیر از خدا و دین. این رمان حاوی قصۀ مردی است که از اندکبودن خود واهمه ندارد؛ چون دیگر هیچ تمنایی برای «منِ» خودش ندارد و در اوج این بیتمنایی است که ملکوت آسمان و بهشت جاودان را از آن خود میکند. ااو مردی است که برای رسیدن به بهشت از عرض دوزخ گذر کرد و عاشقی است که دانست خداوند پشت همهچیز است. «محییالدین بن عربی» مبارزی است که برای رزم از سلطان و خلیفه رخصت نمیگیرد و از هیچ شاهی کمک نمیخواهد. او قلبی دارد راست، هنردان، باورمند و استوار بر چهار ستون بنیادینِ «دلیری»، « بخشندگی»، « انساندوستی» و « آدمیت». گروهی از شخصیتهای این رمان حقیقی هستند.
خواندن کتاب مرگ کوچک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر عربستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره محمدحسن علوان
محمدحسن علوان در ۲۷ اوت ۱۹۷۹ به دنیا آمد. او رماننویسی عربستانی است که در ریاض زاده شد و در دانشگاه «ملک سعود» در رشتهٔ سامانهٔ اطلاعاتی مدیریتی تحصیل کرد؛ سپس در دانشگاه پورتلند در رشتهٔ امبیای ادامه داد و از دانشگاه کارلتون Ph.D خود را در سال ۲۰۱۶ گرفت. او در سال ۲۰۱۳ برای رمان «سمور» از نامزدان جایزهٔ بوکر عربی شد و در سال ۲۰۱۷ توانست با رمان «موت صغیر»، جایزهٔ بوکر عربی را دریافت کند. رمان «موت صغیر» از آثار موفق او محسوب میشود که رمانی زندگینامهای دربارهٔ «محییالدین بن عربی» (عارف بزرگ مسلمان) است. این رمان با نام «گاه ناچیزی مرگ» و «مرگ کوچک» نیز منتشر شده است.
بیوگرافی و معرفی آثار محمد حسن علوان را در صفحه این نویسنده در طاقچه میتوانید بخوانید.
بخشی از کتاب مرگ کوچک
«به محض اینکه چشمم به سالار و سر کردۀ حجاج قونوی افتاد به یکباره قلبم آکنده از عشقی ناب به او شد. با لبخندی سرشار از وقار و در حالی که به نشانۀ احترام سرش را تکان میداد با من مصافحه کرد و همانطور که دستم را در دستش نگه داشته بود چهرهاش را تا آن حد به من نزدیک کرد که پنداری میخواست تک تک خطوط سیما و پیشانیام را مورد تفقد و محبت قرار دهد. خیلی برایم سخت بود بتوانم آثار هیجان نشسته بر چهرهام که آفریدۀ فیض آن عشق الهی بود را کتمان سازم و جلوی آن را بگیرم. عشقی که در همان لحظۀ نخست قلبهایمان را پیوندی محکم و عزیز داد. این قونوی به من فرصت نمیداد افکارم را منسجم و رفتارم را سنجیده کنم. با گرمی تمام، درست مثل خودش، با او دست دادم و صمیمانه دستش را فشردم حالی که زبان و کلامم خالی از قوام و نظم شده بود. بدون اینکه به گویش عربی او که آمیخته به لهجۀ ترکی بود توجهی کنم سعی داشتم سنجهای برای قوام بخشیدن به زبان و لکنت کلامم بیابم و گویشم را کنترل کنم. همانطور که دست در دستم داشت او را کنار خودم نشاندم و ظرف پر از خارکی که بدر برایمان آورد تعارفش کردم و با یک خارک از او پذیرایی کردم.
با دقت تمام تک تک خطوط و بارقههای چهرهاش را زیر نظر گرفته بودم و سعی داشتم مو به مو آنها را در حافظهام ثبت کنم، پیشانی فراخش، سر مربع گونهاش، چشمان تنگش که اندکی به سوی پایین متمایل بود، قامت نه چندان بلندش، شانههای پهن و بازوان ستبر و قوی اش. موهایش در قسمت شقیقه کاملاً سفید شده بود حالی که بقیه حالت جوگندمی دلنوازی داشت و تارهای سفید و سیاه آن به زیبایی و نرمی در کنار هم قرار گرفته بودند. وقتی میخندید بر گونههایش دو خط موازی شکل میگرفت و آنگاه که به اندیشه فرو میرفت و ابروانش را به هم پیوند میداد همسان آن دو خط بر پهنۀپیشانیاش ایجاد میشد. نمیدانم چرا او را به درختی کهن ریشه تشبیه کردم، درختی که شاخههایی اندک ولی برگهایی گشن و انبوه دارد از همان درختانی که همواره پا بر جا هستند و نه گرمای تابستان و نه سرمای زمستان آنها را پژمان و خمیده نمیکند و همواره چون قامت بلند تمنا کشیده باقی میمانند و مکان را آکنده از آرامش و پایداری و اطمینان میکند. بله! اینها همه همان تصاویری است که من در نگاه نخست از او در ذهنم ثبت کردم و با دقت مورد واکاویاش قرار دادم. این اسحاق همان کسی است که از پیرامونش نور وقار ساطع میشود، درست همانگونه که خورشید با سخاوت تمام، گرمایش را به همۀ خاکیان و موجودات میدهد.
روز به روز به این حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشدم که او برای روحی سرگشته و مضطرب مثل روح من چقدر دوست سودمند و نافعی است! من از صمیم قلب دوستش داشتم و در سرای قلبم چونان یک ولیّ از اولیاء خداوند بر تختش نشاندم. تا زمانی که او به عنوان مهمان در خانۀ شیخ زاهر مقیم بود از خانۀ او خارج نشدیم تا اینکه قرار گذاشتیم درسهایی را به اسلوب مباحثه در جایی دیگر شروع کنیم. من در آن جلسات مجموعه علوم و دانشهای سرشار از نور مغرب را که پیشتر فراگرفته بودم به او تعلیم دادم و او نیز مجموعه دانشهایی را که مهدش سرزمینهای شمالی بود، سرزمینهایی که بس از من دور بودند، به من آموخت. او کتابهایش را در سبدی کوچک میگذاشت و با خود میآورد اما من چیزی با خودم نمیآوردم. من میخواندم و او میخواند و ساعتهای متمادی را اینگونه سپری میکردیم. چندین و چند روز به همین منوال گذراندیم تا اینکه یک روز توافق کردیم با یکدیگر عقد اخوت ببندیم. این شد که من عبای نازکی را که بر دوش داشتم به دوش او انداختم و او نیز عبای پنبهایاش که در قسمت دور گردن دارای خزی از دم روباه بود از تن در آورد و به دوشم انداخت، یکدیگر را در آغوش کشیدیم و روح خودمان را یکی کردیم و به این طریق دو ولیّ یکی از مشرق زمین و آن دیگری از مغرب هر دو با هم در عشق الهی گداختیم و یکی شدیم. این عشق الهی بود که دو ولیّ را از شرق و غرب به هم رساند. به او پیشنهاد کردم تا زمانی که در مکه ماندگار است در منزل من اقامت کند چرا که من نه زنی دارم و نه فرزندی و تنها هستم. او هم موافقت کرد و به این ترتیب توانستم او را از خانه شیخ زاهر که نظام هم در آن سکونت داشت بیرون آورده و به خانۀ خودم ببرم، خوب حالا کی گفته اولیاء غیرتی نمیشوند و اهل خودخواهی نیستند؟!»
حجم
۶۹۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱۶ صفحه
حجم
۶۹۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱۶ صفحه
نظرات کاربران
من این نسخه از کتاب را نخواندهام. کتاب صوتی《گاه ناچیزی مرگ》که حدس میزنم ترجمه دیگری از همین کتاب باشد را از طاقچه گرفتم و شنیدم. کتاب《گاه ناچیزی مرگ》کتاب زندگینامهای نسبتا خوبی است که به زندگی محیالدین عربی میپردازد.