دانلود و خرید کتاب هرس نسیم مرعشی
تصویر جلد کتاب هرس

کتاب هرس

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۵۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هرس

کتاب هرس دومین اثر داستانی نسیم مرعشی در نشر چشمه چاپ شده است. این اثر تجربه‌ای متفاوت با رمان اول او است. اگر پاییز فصل آخر سال است درباره بلاتکلیفی‌ها و تردیدهای یک نسل آرمانگرا بود و سرگشته‌گی‌شان؛ اما «هرس» روایت رازهایی از مادران و پسران است. مادران و پسرانی که در دالان‌های تودرتوی تاریخ و در میان سال‌های طولانی جنگ گم شدند. هرس شرایط پس از جنگ در جنوب ایران و تأثیر این رخداد بر زنان و مردانِ بازمانده را به‌روشنی شرح داده است.

درباره کتاب هرس

رسول مردی است که ۵ سال پس از جنگ به دنبال همسر گمشده خود می‌گردد و او را در مکانی عجیب بازمی‌یابد:

«در این سه سالی که نوال رفته بود هر کاری کرده بود برای بچه‌ها. برای دور هم ماندن‌شان. برای این‌که هنوز هم خانواده باشند، بدون مادر. به خاطر دخترها تنها مانده بود. نخواسته بود غریبه بیاید توی خانه‌اش. اما اَمَل لج می‌کرد. با هیچ‌کس نمی‌ساخت. نه با بچه‌ها، نه با رسول، نه با مادر رسول. رسول دیگر نمی‌توانست.

در این سه سال فقط سه روز بالای سرشان نبود. فقط سه روز. او که عاشق دکل بود و عاشق کارش، سه سال هر شب برگشته بود خانه. خودش را برای بچه‌ها توی قفس کرده بود. فقط کارهای نزدیک شهر را پذیرفته بود و هر پیشنهادی که رد کرده بود روی قلبش خراشی انداخته بود که یادش نمی‌رفت. پیشنهادها را نوشته بود توی سررسید که هیچ‌وقت یادش نرود روزگاری در شرکت نفت که بوده. بعد از سه سال فقط سه روز رفته بود و در همین سه روز اَمَل خانواده‌اش را به‌هم ریخته بود. خانواده‌ای که رسول زنش را برایش قربانی کرده بود»

مرعشی در این اثر با استفاده از فضاهای روایی متفاوت و متعدد سرنوشت این خانواده را در دوره‌ای طولانی بازگو کرده است. هرس رمانی قصه‌گو است و از آدم‌هایی می‌گوید که مجبور شده‌اند برای گذر از خاطرات، اتفاقات گذشته را مرور کنند. مرعشی در این اثر علاوه بر قصه‌گویی شما را به دل طبیعت اسرارآمیز خوزستان هم می‌برد.

کتاب هرس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی معاصر پیشنهاد می‌شود.

درباره نسیم مرعشی

نسیم مرعشی، نویسنده، روزنامه‌نگار و فیلم‌نامه‌نویس ایرانی است که در سال ۱۳۶۲ در اهواز متولد شد. او فعالیت حرفه‌ای خود را از روزنامه‌نگاری در همشهری جوان آغاز کرد و سپس به دنیای داستان‌نویسی قدم گذاشت. اولین رمان موفق مرعشی با عنوان «پاییز فصل آخر سال است» در سال ۱۳۹۳ منتشر شد و توانست نام او را به‌عنوان یکی از نویسندگان جوان و پرطرفدار ادبیات داستانی ایران مطرح کند. رمان بعدی او، «هرس»، نیز با استقبال گسترده‌ای از سوی مخاطبان و منتقدان روبرو شد. زندگینامه نسیم مرعشی را می‌توانید در طاقچه بخوانید.

بخشی از کتاب هرس

شش سال پیش از این اگر کسی عصرهای بهار، حوالی ساعت چهار و نیم، آخر کوت عبدالله کنار جادهٔ اهواز ـ آبادان می‌ایستاد، رسول را می‌دید که بلند و کشیده و کت‌وشلوار براق آبی‌نفتی‌به‌تن، کیف چرمی انگلیسی با آرم شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در آن گرما می‌راند تا آبادان. وقتی می‌رسید شانه‌ای از جیبش بیرون می‌آورد، موی مشکی‌اش را از راست به چپ شانه می‌زد، کت‌وشلوارش را می‌تکاند و سرش را خم می‌کرد تا از چهارچوب در رد شود. اما حالا رسول با شانه‌های خمیده، شکم آویزان، جای سه دندان خالی روی فک بالا، پیرهن چرک خاکستری خیس از عرق، با مویی که انگار به‌عمد این‌طور رقت‌انگیز از پسِ سرش ریخته بود، سوار رنوِ اسقاط زردش هفتاد کیلومتر داشت تا آبادان. ساعت چهار و نیم بود.

سیاهیِ ساعد چپ رسول در این یک ساعت و نیم سیاه‌تر شده بود از زور آفتاب داغ عصر بهار و لابد اگر ساعت طلایی را که در کویت هدیه گرفته بود از دست باز می‌کرد، جایش سفید بود، فقط کمی سفید، آن‌قدر که پوست سیاهِ آفتاب‌نخوردهٔ رسول بود. وسط راه، به خروجی شادگان که پیچید، زد بغل و لُنگ را برداشت پهن کرد لبهٔ شیشه و شیشه را بالا کشید تا داغی آفتاب مهزیار را گرمازده نکند. حسابش را کرده بود کِی بیفتد توی جادهٔ آبادان که بچه آفتاب نخورد و موقع برگشت هم نخورند به شب. مهزیار آفتاب نخورده بود در این یک ساعت. اما بعد از پیچ، آفتاب پیچیده بود روی بچه. رسول برایش سایه درست کرد و راه افتاد. لُنگ روی شیشه پِت‌پِت می‌کرد. دو طرف جاده تالاب بود؛ 

پرویز
۱۳۹۸/۰۲/۳۰

فکر نمیکردم بتونم با نویسنده های زن این روزها کنار بیام. ولی نسیم مرعشی تو هرس ثابت کرد که در نشون دادن لایه های پنهان وقایع و شخصیت ها چقدر تواناست. چقدر در روایت کردن تواناست. موضوع به شدت بکر

- بیشتر
Maryam Shahriari
۱۳۹۹/۰۱/۱۲

این کتاب هیچ تشابهی با «پاییز فصل آخر سال است» نداره. در اون کتاب با خوندن افکار چند شخصیت مختلف متوجه اتفاقات و خط سیر داستانی می‌شیم که در همین روزها شکل گرفته و پر از حال و هوای دختران تهرانیه،

- بیشتر
i._.shayan
۱۳۹۹/۱۲/۰۳

من نوشته ام رو درباره ی این کتاب این شکل شروع کنم که اگه من الان کتاب ایرانی میخونم حالا هرچقدرم کم باشه تمامش رو مدیون کتاب پاییز فصل آخر سال است نوشته ی قبلی خانم مرعشیم، اون کتاب احساست

- بیشتر
maryam_z
۱۳۹۹/۰۱/۲۷

ساختن یه فیلم از روی داستان این کتاب، کمترین کاری هست که میشه در حقش انجام داد. این حجم از تفاوت بین دو کتاب نویسنده برای من به هیچ وجه قابل درک نیست. چه قدر خوب بود. همین.

Sophie M
۱۳۹۹/۰۱/۱۲

این رمان درباره ویرانگری جنگ و از دست رفتن آرزوها و رویاهای یک خانواده است. رسول و نوال هر یک به سبک خود به دنبال ساختن ویرانه پس از جنگ هستند اما ویرانه‌ها و خرابی های جنگ را فقط با

- بیشتر
Letrovich
۱۳۹۹/۰۲/۰۹

در مورد جنگ زیاد خوندم و دیدم و شنیدم، ولی این داستان روایت متفاوتی بود از تلخی جنگ، از مصیبتی که با خودش میاره و حتی بعد از رفتنش هم اون رو جا میذاره بین آدما! هرس نشون میده که

- بیشتر
Amin D
۱۳۹۸/۰۲/۳۱

مرثیه سرایی و ذکر مصیبت همواره در ادبیات ما موجود بوده و خریدار هم داشته است. حتی اگر داستان پرفراز و نشیب و روایت جانداری هم در کار نباشد، آن قدر خوراک فکری و خاطره و رنج در تک تک

- بیشتر
محمد شریعتی
۱۳۹۹/۰۱/۲۲

جنگ وقتی میره، زندگی رو هم با خودش می‌بره... حتی وقتی جنگ نباشه، اثرات تلخش هست و این تلخی تو لحظه لحظه‌های زندگی نفوذ می‌کنه. این داستان در مورد جنگه، در مورد اثرات پس از جنگ، در مورد نبودِ زندگیِ پس از

- بیشتر
zahra rezaee
۱۳۹۸/۰۶/۲۷

نسخه ی چاپی را از عزیزی امانت گرفتم و خواندم. تلخ است داستان زندگی رسول و خانواده ش. نگاهی ست از زاویه ی دردناک دیگری به آنچه که به زنان و مردان خرمشهر و آبادان در جنگ و پس از

- بیشتر
به دنبال آلاسکا
۱۴۰۱/۰۸/۲۳

با اینکه اصلا سمت کتاب هایی با مضمون جنگ و … نمیرم ولی این یکی خیلی خاص به دلم نشست…نویسنده از زاویه متفاوتی به جنگ و عواقبش پرداخته. صادقانه بگم خیلی وقته از نویسنده های ایرانی ناامید شده بودم ولی با این

- بیشتر
ام‌ضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن.
فاطمه
نسیبه گفت «تو جنگ جنازهٔ یه بچه‌یه دادم مادرش. دستش نبود. مادرش جنازه‌یه دید نشست رو خاکا. گفت بچه‌م غصه می‌خوره بی‌دست. دستشه پیدا کن. هیچ گریه نمی‌کرد. فقط می‌گفت دستشه پیدا کن. صورتش یادم نمی‌ره. چشماش هم. برگشتم سردخونهٔ بیمارستان. یه دستی پیدا کردم. نمی‌دونستم مال کیه. پیچیدمش تو پارچه و بردم گذاشتم تو بغل مادرش. دستمه بوسید، جنازه‌شه برداشت رفت. فرداش که بیدار شدم صورتم ئی‌طور بود.» نوال نگاه کرد به صورت نسیبه. ماه‌گرفتگی‌اش انگار جای سیلی دستی خونی بود که به صورتش زده باشند.
Shadi
ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
شراره
امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
razi
گوش می‌داد به ناله و فریاد مردم که دیگر به گوشش فریاد نبود، زوزهٔ روزمرهٔ زندگی بود.
fateme1ghaderi
ام‌ضیا گفت «ئی زنا همهٔ امیدشون به ئی بچه‌نخلاست. ئی‌همه سال هیچ امیدی نداشتن. بی‌امیدی می‌دونی چه‌طوریه رسول؟» رسول می‌دانست.
Maryam Shahriari
«ئی‌جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی‌دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم می‌شیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا. زندگی‌مون داره عوض می‌شه یومّا، ها.»
Maryam Shahriari
رسول گفت «به نظرت نوال ئی بچه‌یه دوست داره خاله؟» ام‌ضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه می‌گیری، می‌بریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خودت می‌گم رسول. سختت می‌شه.»
zeinab.ghl
نوال شب‌هایی که بی‌خواب می‌شد، شب‌های زیادی که بی‌خواب می‌شد، گوسفندها را نمی‌شمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را می‌شمرد.
مسلم عباسپور
تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه.»
Ailin_y
ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
Maryam Shahriari
بوی توریِ خاک‌گرفتهٔ باران‌خورده بلند شد. همه باهم نگاه می‌کردند. هر پنج‌تاشان. و رسول پشت‌سر همه، از تماشای آن‌ها کِیف می‌کرد. می‌ارزید اگر زندگی‌اش را برای دیدن همین تصویر کوتاه هم داده بود. می‌ارزید که با بچه‌هایش کنار هم باران را تماشا کند و او مرد همه‌شان باشد. او، که هیچ‌وقت مرد نوال نبود.
Maryam Shahriari
بوی خرمشهر بود. بوی همان روزی که خیلی گرم بود و با همسایه‌های‌شان هفت‌نفری توی ماشین رسول نشسته بودند و بدون شرهان از خرمشهر می‌رفتند و توی ماشین هوا نبود. نوال بالای آبادان دود سیاهی می‌دید که پایین‌تر از آسمان ایستاده بود و در راه مردمِ پیاده را می‌دید که با چمدان‌ها و بچه‌ها و گاومیش‌های‌شان می‌رفتند. سرد و سنگین و بی‌حرف. و زمین زیر پای‌شان تکان می‌خورد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
لای گریه گفت «برا ختمش هر کی مونه دید گفت وُلک، چرا ئی‌قدر بی‌تابی می‌کنی براش؟ فکر بچه‌های خودت باش... حقش نبود خاله. گناه داشت.»
Ensiyeh
نسیبه ظهر می‌آمد و تا عصر می‌ماند. وقتی می‌آمد سلامی به نوال می‌کرد و می‌رفت سر کارش. گاهی خلوت‌تر که می‌شد نوال را صدا می‌کرد تو. از خرمشهر حرف می‌زدند. نوال از شط می‌گفت، از بازار، از روزهای آبادانی‌ها. نسیبه از خرابی‌ها می‌گفت، از پرستاری در جنگ. می‌گفت اسلحه هم داشته. عراقی هم کشته. می‌گفت «ئی‌قدر زشت نبودم قبلِ جنگ. ئی‌همه جنازه ئی شکلم کرد.» گفت «زاییدی بیا برات بگم. الان بگم بچه‌ت زشت می‌شه.»
محمد یغمائی
هر چه رسول بیشتر می‌راند جاده ویران‌تر می‌شد. آسفالت جا به جا شکافته بود. از گرما بود یا شکافندگی موج بمباران که هنوز بعد از نُه سال از آخر جنگ، نوبت صاف کردنش نرسیده بود.
mina
نوال دست می‌کشید به جای گلوله‌ها و قلبش تیر می‌کشید. بُن خاک‌شدهٔ دیوارها را می‌دید و نخل‌های خشکیدهٔ بی‌سر را. شهر را بین این‌همه آوار پیدا نمی‌کرد. این‌جا شهر نبود. استخوان‌های خُردشدهٔ تنی بود که بعدِ هزار سال از قبر درش آورده باشند و روی زمین چیده باشندش.
razi
ام‌ضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
Marzieh Torabi
. نوال فکر کرد این‌جا زمین نیست. آخرزمان است. اگر دنیا انتهایی داشته باشد حتماً همین جاست. همین لحظه است. دست دخترهایش را گرفت و آن‌قدر وسط زمین خالی ایستاد تا ماشینی آمد. نوال گفت «کوچهٔ سپهر می‌رم آقا. چهل‌متری.» مرد نگاهش کرد. گفت «آدرس بده خواهر. بلد نیستم.» اهل خرمشهر نبود. اگر این‌جا خرمشهر بود، پس خرمشهری‌ها کجا بودند؟ مرد راه افتاد. نوال خیابانی نمی‌دید. شط را می‌دید، اما نمی‌شناخت. آب آبی شفاف خروشانِ شط که از وسط شهری آباد و رنگی رد می‌شد، خاکستری بود. به جای کارون مرداب مُرده‌ای بود وسط زمینی سوخته. نوال از شط سر برگرداند. عرق می‌دوید به چشم‌هایش و می‌سوزاند. پیچیدند. چهل‌متری یک تکه خاک بود. خالی و خراب. کوچه‌ای در کار نبود که نوال بتواند سپهر را بین‌شان پیدا کند. پیاده شد. بوی خون می‌آمد. خون مانده و گندیده
Nazgol
نیرویی نشناخته تا دم پنجره رساندش. پرده‌ها گلدوزیِ رنگی داشت. حسرت هزارسالهٔ بازدیدن نقش‌های رنگی قلب رسول را فشرد. گردن کشید و به هوای دیدن چیزی دیگر از خانهٔ خرمشهر توی خانه را نگاه کرد. زن‌ها، چند زن سیاه‌پوش، داشتند کسی را که پشت به پنجره نشسته بود بند می‌انداختند. زن‌هایی با صورت‌های مُرده، بی‌رنگ، مات؛ مثل عروسک‌های کوکی، عروسک‌های کوکی کهنه، توی خواب می‌خواندند و می‌رقصیدند. بدون هیچ تغییری توی صورت‌های‌شان. رسول موی بلند خاکستری زنی را که نشسته بود دید و دیگر نتوانست نگاه کند. حس از زانوهایش رفت. زیر پنجره، نشست زمین و به صدای یزلهٔ زن‌ها گوش داد و گذاشت چیزی که قلبش را می‌فشرد، در گلویش بجوشد و صورتش را خیس کند.
hooran

حجم

۲۰۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

حجم

۲۰۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰
۵۰%
تومان