با کد تخفیف Salam اولین کتاب الکترونیکیات را با ۵۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
معرفی کتاب اردوگاه اطفال
«اردوگاه اطفال» نوشته احمد یوسفزاده روایت دیگری از رنجها و دردهای اسرای هشت سال دفاع مقدس در زندانها و اردوگاههای عراق است؛ اما بسیار دردناکتر از روایاتی که تابهحال شنیدهاید.
یوسفزاده در این کتاب به سراغ اسرای زیر بیست سال رفته است. اسرایی که در فاصله سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ در اردوگاههای رمادی یک و دو معروف به «اردوگاه اطفال» بودهاند.
او در نگارش این کتاب علاوه بر مشاهدات شخصی، ساعتها با آزادگان این اردوگاهها مصاحبه کرده است. هرچند خودش اعتراف میکند که هنوز ناگفتههای زیادی از آن اردوگاهها مانده است که نتوانسته روایت کند: «با این کتاب، تا کنون سه سال از هشت سال اسارت من و همراهانم روایت شده است. میماند پنج سال آخر که در اردوگاه موصل دو گذشته و در یک کتاب جداگانه، اگر خدا بخواهد و عمری باقی باشد شرحش را خواهم نوشت.»
دیگران دریافت کردهاند
سایر کتابهای احمد یوسفزاده
مشاهده همهسایر کتابهای انتشارات سوره مهر
مشاهده همهبریدههایی از کتاب
مشاهده همه (۲۵)منصور سرجایش میخکوب شده بود. در سجدهٔ دوم صدای منصور را شنیدیم که میگفت: «عجب آدمیه! حالا اگه یه ثانیه صبر میکردی ما هم برسیم زمین به آسمون میرسید یا آسمون به زمین؟! ها جون خودتون، حالا با این نمازتون برین بهشت! به همین خیال باشین!»
حواس همه متوجه منصور شده بود. بهزور جلوی خندهمان را گرفته بودیم. پیشنماز سلام نماز را گفت. مکبر که او هم خندهاش گرفته بود، گفت: «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر!» اشتباهی رفت توی سوره «والعصر».
مهدی
بعد از آن شکنجه هولناک، امیر شاهپسندی شش ماه در بیمارستان بستری شد. گوشت کف پاهایش بعد از التیام زخمها، کشیده شد و برایش رنجی همیشگی درست کرد. گوشت ران پایش سفت شد و هنوز در حال تحمل مشکلات ناشی از آن شکنجهٔ سخت است. بعد از آن ایستادگی عجیب، سروان محمد خود را در مقابل امیر کوچک میدید. یک روز اعتراف کرد: «در استخبارات بغداد هیچکس نمیتواند پیش من تاب بیاورد، اما این بچه مرا شکست داد.» سروان محمد روزها میآمد توی بهداری و سعی میکرد دل امیر را به دست بیاورد. بارها به امیر گفت: «امیر مرا ببخش.» اما امیر همیشه رویش را از او برمیگرداند. یک روز سروان محمد در مقابل امیر و چند اسیر دیگر که روی تختهای بهداری خوابیده بودند، حرف عجیبی زد که باید در تاریخ پایداری این ملت تا ابد باقی بماند. به امیر گفت: «امیر، تو انسان نیستی، تو بالاتر از انسانی!»
مهدی
ـ امروز حمید عراقی گفت فردا میخواهیم وسط اردوگاه یک پرچم نصب کنیم. با خودم گفتم لابد از فردا باید به اینا جواب بدیم کی پرچم عراق رو پایین کشیده، کی به پرچم عراق بیاحترامی کرده و مشکلاتی از این دست، اما در کمال تعجب حمید عراقی ادامه داد: از فردا یک پرچم جمهوری اسلامی ایران نصب میکنیم وسط اردوگاه! فهمیدم حمید عصبانیه، داره زمینهچینی میکنه که حرف مهمی بزنه. گفتم: سیدی حمید چرا مگه چطور شده؟ حمید گفت: شما به هیچ قانونی احترام نمیذارید. میگوییم نماز جماعت نخونید، میخونید. میگیم با خبرنگارها مصاحبه بکنید، نمیکنید. میگیم صلوات نفرستید، میفرستید. میگیم بعد از سوت آمار سریع بیایید توی محوطه، نمیآیید. خُب یکدفعه پرچم جمهوری اسلامی رو هم نصب کنید وسط اردوگاه دیگه!
z.gh
«تمام مقصد ما مکتب ماست.
سحر
نصفهشب داشتم توی تب میسوختم. دلم برای مادرم تنگ شد. یادم آمد وقتی در خانه تب میکردم، تشت آبی میآورد، پاهای داغم را میگذاشت توی تشت و پاشویهام میداد. حالا اما هیچکس نبود که کمکم کند. همه خواب بودند. بغض کردم. زیر پتو قطرههای داغ اشک از گونههایم سر خورد و برای اولین بار در اسارت از سر دلتنگی گریه کردم.
z.gh
از بلندگو همان آهنگ همیشگی بندری پخش شد: «دختر بیا دوستت داروم، اهل کجایی؟» آهنگی که مخصوص روزهای شکنجه بود. ما به این ترانه شرطی شده بودیم. این آهنگ شاد ما را غمگین میکرد. میدانستیم پشت این آهنگ تندوتیز، فریادهای دردآلودی هست که نباید به گوش ما برسند.
مهدی
یک روز، وقتی عدهای از خبرنگارها آمدند توی اردوگاه، یک نفر از ما توپ فوتبال را انداخت توی سیمخاردار. آن وسط که نشود درش آورد. رحیم دید. آتشی شد، یقهٔ اسیر را گرفت و گفت: «یک سؤال دارم، اگر راستش را بگویی به شرفم قسم نمیزنمت!» اسیر گفت: «بگو.» رحیم گفت: «اینجا توپ هست یا نیست؟» اسیر گفت: «هست.» رحیم گفت: «پس چرا وقتی خبرنگار میآید نیست؟» اسیر مکثی کرد و به رحیم گفت: «من هم یک سؤال از شما دارم.» رحیم گفت: «بپرس.» اسیر گفت: «اینجا توی دست شما نگهبانها کابل هست یا نیست؟» رحیم گیر افتاد. گفت: «هست.» اسیر گفت: «پس چرا وقتی خبرنگار میآید نیست؟» رحیم کم آورد. سرش را انداخت پایین و رفت به طرف قحطان که نشسته بود روی صندلی کنار بهداری.
z.gh
موجی از شادی پیچید توی اردوگاه. آمده بودند اسرای معلول را آزاد کنند. علیرضا رحیمی که کوچکترین معلول بود اسمش خوانده نشد. از اینکه رفتنی نبود، ناراحت شدم و از اینکه ماندنی بود خوشحال. با آن قد و قامت کوچولو ذرهای خم به ابرو نیاورد. توی دلم به خاطر این مبادله خیلی خوشحال شدم. آنها باید آزاد میشدند، زندگی در اسارت برای همه سخت، اما برای این چند نوجوان سختتر بود. خدا را شکر کردیم، از پشت پنجرهها آزاد شدنشان، دست تکان دادنشان، اشکها و لبخندهایشان را دیدیم. ما بدرقهشان میکردیم و آزادی به آنها خوشامد میگفت.
z.gh
گاهی از بلندگو سورهٔ مریم پخش میشد. از شنیدن این سوره لذت میبردم، اما وقتی حال غریب آن باکرهٔ پاکدامن را تصور میکردم که درد زایمان ناخواسته، او را به زیر تکدرخت نخل کشانده و آنجا از شدت غم و اندوه میگوید: «ای کاش مرده بودم و فراموش شده بودم.» بغض سنگینی مینشست توی گلویم. منتظر میماندم قاری از آیات غم بگذرد و برسد به آنجا که نوزاد مریم به اذن خدا در گهواره زبان باز کند و به نبوت خود و پاکدامنی مادرش شهادت بدهد.
z.gh
فروردین بود. میتوانستم حدس بزنم آن روزهای اول سال جدید، حال و هوای خانواده و روستایمان چگونه است. حتماً موسی تعطیلات عید به ملاقات مادر رفته و مثل همان روزها که با هم توی سبزههای اطراف خانه قدم میزدیم، کتابی دست گرفته و مطالعه میکند و گاهی زیر لب شعری میخواند. فاطی با شوهرش یدالله و دخترهایش از جیرفت رفتهاند پیش مادر و لابد بساط آش رشته هم به راه است. مادر خمیر درست میکند، بعد با مهارت و سرعت خمیرها را با کاردی بزرگ و تیز رشتهرشته میکند و بوی سیرداغ میپیچد توی خانه و تشت آش را میگذارند وسط، برادرها با قاشق نه که با نعلبکی آش داغ را هورت میکشند. حتماً هوای روستا بهاری و دشتها و باغها پر از گلهای زرد شده و کُنارهای پیر پُرند از دانههای شیرین و سرخ و لابد دخترها میان سبزهزار زیر کهورهای کهنسال بابونه میچینند و اگر رعد و برقی بزند و نرمه بارانی بیاید، توی باغ قارچهای ریز و درشت سر از خاک درمیآورند و خالو هاشم بساط کباب قارچ راه میاندازد.
z.gh
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
قیمت:
۲۲,۷۵۰
تومان
نظرات کاربران
این کتاب در واقع ادامه کتاب آن بیست و سه نفر است. لحظات شیرین و گاه تلخی را با این کتاب سپری کردم. خیلی کتاب را دوست داشتم. نقش آدم های بریده و پست در جامعه در مواجهه با دشمن
خییییییییلی خوشحال شدم از دیدنش واقعا آن بیست و سه نفر و ملاصالح عالی بود
عالی. کتاب زنده رود در تکریت و بخونین.عالیه
اول کتاب بیست و سه نفر و بخونید این کتاب ادامشه **دلاورمردان**
کتاب خوبی بود غیر از بعضی از پاورقی هاش که به یه عده فتنه گر آیت الله خطاب شده بود پیشنهاد میکنم کتاب زندان الرشید رو مطالعه کنید
لطفا کتاب رو در کتابخانه همگانی بذارید
اگر این کتاب رو خوندید و خوش تون اومدش، کنارش همه سیزده سالگی ام و من زنده ام رو هم بخونید. هر کدوم از منظر چند نفر متفاوت....
اردوگاه اطفال، در ادامهی کتاب آن بیست و سه نفر میباشد که بسیار زیبا و دلنشین نوشته شده بود... بسیار از آقای یوسفزاده متشکرم که اردوگاه اطفال را نوشتند تا ما را با وقایع دوران اسارت آشنا کنند و بسیار منتظر
اگر این کتاب را همراه با کتاب ۲۳ نفر بخونید بیشتر اطلاعات بدست می آورید در قسمت هایی از کتاب ملا صالح هم است در کل کتاب عالی ای هستش
جذابیتش به اندازه کتاب بیست و سه نفر نبود ولی در کل کتاب خوبیه