- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب اردوگاه اطفال
- بریدهها
بریدههایی از کتاب اردوگاه اطفال
۴٫۸
(۲۰)
منصور سرجایش میخکوب شده بود. در سجدهٔ دوم صدای منصور را شنیدیم که میگفت: «عجب آدمیه! حالا اگه یه ثانیه صبر میکردی ما هم برسیم زمین به آسمون میرسید یا آسمون به زمین؟! ها جون خودتون، حالا با این نمازتون برین بهشت! به همین خیال باشین!»
حواس همه متوجه منصور شده بود. بهزور جلوی خندهمان را گرفته بودیم. پیشنماز سلام نماز را گفت. مکبر که او هم خندهاش گرفته بود، گفت: «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر!» اشتباهی رفت توی سوره «والعصر».
مهدی
بعد از آن شکنجه هولناک، امیر شاهپسندی شش ماه در بیمارستان بستری شد. گوشت کف پاهایش بعد از التیام زخمها، کشیده شد و برایش رنجی همیشگی درست کرد. گوشت ران پایش سفت شد و هنوز در حال تحمل مشکلات ناشی از آن شکنجهٔ سخت است. بعد از آن ایستادگی عجیب، سروان محمد خود را در مقابل امیر کوچک میدید. یک روز اعتراف کرد: «در استخبارات بغداد هیچکس نمیتواند پیش من تاب بیاورد، اما این بچه مرا شکست داد.» سروان محمد روزها میآمد توی بهداری و سعی میکرد دل امیر را به دست بیاورد. بارها به امیر گفت: «امیر مرا ببخش.» اما امیر همیشه رویش را از او برمیگرداند. یک روز سروان محمد در مقابل امیر و چند اسیر دیگر که روی تختهای بهداری خوابیده بودند، حرف عجیبی زد که باید در تاریخ پایداری این ملت تا ابد باقی بماند. به امیر گفت: «امیر، تو انسان نیستی، تو بالاتر از انسانی!»
مهدی
ـ امروز حمید عراقی گفت فردا میخواهیم وسط اردوگاه یک پرچم نصب کنیم. با خودم گفتم لابد از فردا باید به اینا جواب بدیم کی پرچم عراق رو پایین کشیده، کی به پرچم عراق بیاحترامی کرده و مشکلاتی از این دست، اما در کمال تعجب حمید عراقی ادامه داد: از فردا یک پرچم جمهوری اسلامی ایران نصب میکنیم وسط اردوگاه! فهمیدم حمید عصبانیه، داره زمینهچینی میکنه که حرف مهمی بزنه. گفتم: سیدی حمید چرا مگه چطور شده؟ حمید گفت: شما به هیچ قانونی احترام نمیذارید. میگوییم نماز جماعت نخونید، میخونید. میگیم با خبرنگارها مصاحبه بکنید، نمیکنید. میگیم صلوات نفرستید، میفرستید. میگیم بعد از سوت آمار سریع بیایید توی محوطه، نمیآیید. خُب یکدفعه پرچم جمهوری اسلامی رو هم نصب کنید وسط اردوگاه دیگه!
z.gh
از بلندگو همان آهنگ همیشگی بندری پخش شد: «دختر بیا دوستت داروم، اهل کجایی؟» آهنگی که مخصوص روزهای شکنجه بود. ما به این ترانه شرطی شده بودیم. این آهنگ شاد ما را غمگین میکرد. میدانستیم پشت این آهنگ تندوتیز، فریادهای دردآلودی هست که نباید به گوش ما برسند.
مهدی
فروردین بود. میتوانستم حدس بزنم آن روزهای اول سال جدید، حال و هوای خانواده و روستایمان چگونه است. حتماً موسی تعطیلات عید به ملاقات مادر رفته و مثل همان روزها که با هم توی سبزههای اطراف خانه قدم میزدیم، کتابی دست گرفته و مطالعه میکند و گاهی زیر لب شعری میخواند. فاطی با شوهرش یدالله و دخترهایش از جیرفت رفتهاند پیش مادر و لابد بساط آش رشته هم به راه است. مادر خمیر درست میکند، بعد با مهارت و سرعت خمیرها را با کاردی بزرگ و تیز رشتهرشته میکند و بوی سیرداغ میپیچد توی خانه و تشت آش را میگذارند وسط، برادرها با قاشق نه که با نعلبکی آش داغ را هورت میکشند. حتماً هوای روستا بهاری و دشتها و باغها پر از گلهای زرد شده و کُنارهای پیر پُرند از دانههای شیرین و سرخ و لابد دخترها میان سبزهزار زیر کهورهای کهنسال بابونه میچینند و اگر رعد و برقی بزند و نرمه بارانی بیاید، توی باغ قارچهای ریز و درشت سر از خاک درمیآورند و خالو هاشم بساط کباب قارچ راه میاندازد.
z.gh
گاهی از بلندگو سورهٔ مریم پخش میشد. از شنیدن این سوره لذت میبردم، اما وقتی حال غریب آن باکرهٔ پاکدامن را تصور میکردم که درد زایمان ناخواسته، او را به زیر تکدرخت نخل کشانده و آنجا از شدت غم و اندوه میگوید: «ای کاش مرده بودم و فراموش شده بودم.» بغض سنگینی مینشست توی گلویم. منتظر میماندم قاری از آیات غم بگذرد و برسد به آنجا که نوزاد مریم به اذن خدا در گهواره زبان باز کند و به نبوت خود و پاکدامنی مادرش شهادت بدهد.
z.gh
«تمام مقصد ما مکتب ماست.
سحر
یک روز، وقتی عدهای از خبرنگارها آمدند توی اردوگاه، یک نفر از ما توپ فوتبال را انداخت توی سیمخاردار. آن وسط که نشود درش آورد. رحیم دید. آتشی شد، یقهٔ اسیر را گرفت و گفت: «یک سؤال دارم، اگر راستش را بگویی به شرفم قسم نمیزنمت!» اسیر گفت: «بگو.» رحیم گفت: «اینجا توپ هست یا نیست؟» اسیر گفت: «هست.» رحیم گفت: «پس چرا وقتی خبرنگار میآید نیست؟» اسیر مکثی کرد و به رحیم گفت: «من هم یک سؤال از شما دارم.» رحیم گفت: «بپرس.» اسیر گفت: «اینجا توی دست شما نگهبانها کابل هست یا نیست؟» رحیم گیر افتاد. گفت: «هست.» اسیر گفت: «پس چرا وقتی خبرنگار میآید نیست؟» رحیم کم آورد. سرش را انداخت پایین و رفت به طرف قحطان که نشسته بود روی صندلی کنار بهداری.
z.gh
شکلاتهای کاکائویی زیبا، بیسکوییتهای خوشمزه، صابونهای خوشبو، خمیردندان، انواع سیگار با برندهای معروف، کنسرو و خوراکیهای دیگر. بعد از سه سال، ذائقهها و شامههای تعطیلشدهمان به کار افتاد. صابونهای سیب و هلو، عطری مدهوشکننده داشتند. بوها ما را به دنیای پیش از اسارت برگرداندند. مزهٔ بیسکوییتهای موزی و پرتقالی از مرزهای کودکی برگشته بودند و ناباورانه میتوانستیم بیسکوییتی را از جلد خوشرنگش دربیاوریم و طعم خاطرهانگیزش را توی دهانمان حس کنیم. اسرای دیگر هم مثل من، با تجربهٔ هر بو و مزهای فریادی از تعجب میکشیدند، یکی از اسرا صابونی با رایحهٔ سیب را از شدت هیجان گاز زد!
کاربر ۳۳۴۵۴۹۸
در زندان، گاهی یک نقطهٔ ریز اشتراک، بهانهٔ درشتی میشود برای همدلی و رفاقت. همین که من سیصدوشصت روز پیش در یک کامیون عبوری، از شهر محمدحسن گذشته بودم و بر کرانهٔ غُمپ آتشکدهشان استکانی چای نوشیده بودم، برای خودش نقطهٔ اشتراک درخور توجهی شده بود که در تحکیم دوستی من و او تا آخرین روز اسارت تأثیر داشت.
z.gh
اکالیپتوسهای جلو ساختمان فرماندهی، صدای غمانگیز جغدی بیدار، خواب از چشمم میبرد و خاطرات دوران کودکی را در ذهنم زنده میکرد. شبهایی که جلو اتاقهای گِلیمان توی پشهبند میخوابیدیم و مادر با کاسهای آب میآمد کنار پشهبند میایستاد، پنجه در ظرف آب میبرد و با دستِ خیسش قطرات آب را روی سقف و دیوارههای پشهبند میپاشید. باد گرم که از توری نمناک عبور میکرد، به نسیمی خنک و خوشبو تبدیل میشد. مادر میرفت و من با شنیدن صدای جغدی که روی شهگزهای بلند پشت خانهٔ روستاییمان نشسته بود، از ترس سرم را توی بالشت فرومیکردم و خواب میرفتم.
z.gh
مستر هانس بعد از نامه، بهترین سوغاتیاش را رو کرد: کتاب. هدیهای باارزش که میتوانست ساعتها و بلکه ماهها وجود مرا تسخیر کند و روحم را مثل پرستوی مهمان راهرو آسایشگاه هشت به پرواز دربیاورد.
z.gh
استشمام اولین نسیم سحرگاهی بعد از شبهای بویناک و نفسگیر آسایشگاه، جان تازهای به همه حتی آنها که هنوز خوابآلوده بودند میداد. آن بیرون، گنجشکها زودتر از ما بیدار شده بودند و صدای جیکجیکشان از روی اوکالیپتوسهای جلو ساختمان مقر تا حیاط خاکی اردوگاه میرسید. آن روز جز صدای گنجشکها، عرعر الاغی که معلوم نبود کجاست، همه را به خنده انداخت و حمید عراقی را عصبانی کرد. اولین بار بود که صدای الاغ را در اسارت میشنیدیم. صدای عجیبی بود.
z.gh
روز بعد، خوراکیهایی که هیچوقت نفهمیدیم از کجا آمده بود به دستمان رسید. شکلاتهای کاکائویی زیبا، بیسکوییتهای خوشمزه، صابونهای خوشبو، خمیردندان، انواع سیگار با برندهای معروف، کنسرو و خوراکیهای دیگر. بعد از سه سال، ذائقهها و شامههای تعطیلشدهمان به کار افتاد. صابونهای سیب و هلو، عطری مدهوشکننده داشتند. بوها ما را به دنیای پیش از اسارت برگرداندند. مزهٔ بیسکوییتهای موزی و پرتقالی از مرزهای کودکی برگشته بودند و ناباورانه میتوانستیم بیسکوییتی را از جلد خوشرنگش دربیاوریم و طعم خاطرهانگیزش را توی دهانمان حس کنیم. اسرای دیگر هم مثل من، با تجربهٔ هر بو و مزهای فریادی از تعجب میکشیدند، یکی از اسرا صابونی با رایحهٔ سیب را از شدت هیجان گاز زد!
z.gh
چند روز بعد، در حیاط بحث تندی با رحیم درگرفته بود. رحیم گفت: «این مدرسه را دارند برای شما تجهیز میکنند.» گفتیم: «عمراً اگر برویم مدرسه!» رحیم گفت: «دست خودتان که نیست، این یک دستور است!» شفیعی بچهٔ خمینیشهر بلند شد گفت: «ببخشیدها! ما به خاطر فرار از مدرسه اومدیم جبهه اسیر شدیم، حالا شما همینجا هم میخواهید ما رو بفرستین مدرسه؟ ما مدرسهبرو نیستیم!» خندیدیم و رحیم سر تکان داد.
z.gh
سیلی زدن رحیم این شکلی بود. با دو دستش میزد. کف دستهایش را گود میکرد که هوا برود داخل گوش کتکخورنده و دردش دوچندان بشود. دهانم را باز کردم. این یک تجربهٔ قدیمی بود که یاد گرفته بودیم. دهانِ باز از پاره شدن پردهٔ گوش جلوگیری میکرد. یکی از جاسوسها این شگرد را پیش رحیم لو داده بود. گفت: «دهان بسته!» دهانم را بستم. سیلی سنگینش روی گوشهایم نشست. توی سرم آسمانغرمبه شد.
z.gh
اجلاس هفتم کنفرانس غیرمتعهدها قرار بود در شهریور ۱۳۶۱ در بغداد برگزار شود، اما تلاشهای گستردهٔ دیپلماتیک ایران و ازخودگذشتگی خلبانان ایرانی ازجمله شهید عباس دوران که آسمان بغداد را ناامن کردند، کشورهای عضو را به این نتیجه رساند که کنفرانس مذکور در اسفند ۱۳۶۱ در دهلی نو برگزار شود.
z.gh
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
۴۹,۰۰۰۵۰%
تومان