دانلود و خرید کتاب پدر‌کُشی ملاحت نیکی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پدر‌کُشی اثر ملاحت نیکی

کتاب پدر‌کُشی

نویسنده:ملاحت نیکی
انتشارات:نشر نیماژ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پدر‌کُشی

«پدرکُشی» رمانی نوشته ملاحت نیکی نویسنده معاصر ایرانی است. این رمان روایتی از زندگی چهار دختر دانشجو در سال‌های انقلاب است که هر کدام درگیر سختی‌ها و مشکلات خود هستند. شخصیت اصلی و محوری رمان دختری است به اسم ناهیدکه به خاطر بی‌عملی و انفعال به انتقاد از دیگران می‌پردازد، اما آگاهانه یا ناآگاهانه این انتقاد به خود او نیز وارد است. ناهید نماینده نسل سرخورده امروز است؛ نسلی که از تحلیل وضع موجود عاجز است و به نوعی گذشته‌گرا است؛ نسلی که در پی شناخت هویت خود و تاریخ خود است. در یک ارزیابی کلی «پدرکشی» رمانی سیاسی- تاریخی است. داستان یک روایت مینی‌مالیستی با قدرت واژگانی فوق‌العاده و فضاسازی خوب و دقیق دارد. ملاحت نیکی متولد ۱۳۵۳ رشت است و به‌عنوان مهندس متالورژی صنعتی بیش از یک دهه در کارخانجات صنعتی کار کرده و نخستین کتابش مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که «محراب سانتاماریا» نام دارد. بخش کوتاهی از داستان: ناهید از کی دیگر به چشم‌های مادر نگاه نکرد؟ از کی عادت کردند رو به دیوار با هم حرف بزنند؟ رو به سقف؟ رو به پنجره؟ حرف‌ها از مرزِ دو هم‌زیستی جلوتر نمی‌رفت و به همدلی نمی‌رسید. مثل آخرین بار که خداحافظی می‌کردند. ناهید تنداتند وسائلش را جمع می‌کرد، لباس‌هایی را که هنوز نمدار بود از بند رخت برمی‌داشت و لای روزنامه می‌پیچید و توی ساک می‌گذاشت. دیر نبود ولی این‌طور راحت‌تر وانمود می‌کرد که حواسش نیست. مادر اما ساکت بود، مثل هر بار که زمان خداحافظی و رفتن ناهید نزدیک می‌شد، آسمان ریسمان نمی‌بافت. انگار خسته بود مادر، انگار یکهو پیر شده بود، پیر و خسته. پشت داده بود به دیوار، دست‌هایش روی دو زانو بود و تخته‌ی سینه‌اش از یقه‌ی گشاد شده‌ی پیرهن چیتش بیرون افتاده بود. مثل یک مجسمه‌ی سنگی شده بود مادر. منتظر بود انگار، شاید منتظر این‌که ناهید نگاهش کند.

نظرات کاربران

kamrang
۱۳۹۷/۰۹/۱۲

واقعا بی سر و ته بود و گیچ کننده و مبهم ! حیف وقتی که واسه خوندن این کتاب گذاشتم 😔

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۹)
هر چیز رایگان وابستگی می‌آورد و استقلال فرد را می‌گیرد
kamrang
همه‌اش هراس بود از این‌که به‌خاطر کمبودهایش از بقیه عقب نماند. همه‌اش عجله بود برای بزرگ شدن! همه‌اش درس خواندن بود چون فهمیده بود تنها راه نجات آدمی مثل او همین درس خواندن است. روزی که بهرام پرسیده بود: «دوست داری دوباره برگردی به دورانِ بچگی؟» ناهید سریع گفته بود: «نه!»
kamrang
شلوغ بود و خیلی‌ها از قبل توی سالن جمع شده بودند. ناهید و شیرین جایی پیدا کردند و مثل بقیه روی زمین نشستند. با خاموش شدن چراغ‌ها از جلو صدای اعتراض بلند شد. یکی از ماموران کنترل اعلام کرد نور سالن کافی نیست و برای جلوگیری از حرکات خلاف باید چراغ‌ها روشن باشد. ناهید منتظر خواننده‌ی زن فیلیپینی بود، دلش تنگ شده بود برای شنیدن یک صدای نرم و مخملی. رادیو دیگر صدای خواننده‌های زن را پخش نمی‌کرد. بالاخره خواننده‌ی زن روی صحنه آمد. گونه‌های گرد و گندمگونش در نور سالن می‌درخشید. لبخند زد و دست‌هایش را رو به جمعیت باز کرد. صدای فریاد اعتراض از ردیف جلو و چهار گوشه‌ی سالن قاطی صدای همهمه‌ی استقبال و کف تماشاچی‌ها شد. چند نفر بلند شدند. ماموری روی صحنه رفت و فریاد زد: «قرار به اجرای خواننده‌ی زن نبود.»
kamrang
پیرمرد کلاه پشمی‌اش را از زمین برداشته و تکانده و روی سرش گذاشته بود، آستین جرخورده‌ی کتش را روی سرشانه کشیده و پی انارهای پخش‌شده خم شده بود توی جوی آب و بی‌وقفه ناسزا می‌گفت. ناهید انارهایی را که کنار جدول افتاده بودند یک جا جمع کرد، بهرام ته سیگارش را پرت کرد توی جو و سراغ ترازو رفت. همان‌طور که میزان بودن شاهینش را امتحان می‌کرد پیرمرد را به حرف گرفت: «چی شد مشتی؟ چرا داغ کرده بودن؟ نکنه گرون‌فروشی می‌کردی؟» پیرمرد که با تخته‌ی شکسته‌ای انارهای توی جو را نگه داشته بود زارید: «می‌گن چرا گفتی شاه‌میوه! شاه‌میوه! خب بابا چهل‌ساله این کارمه! همیشه این وقت سال انار می‌آرم و داد می‌زنم انار ساوه! شاه‌میوه!»
kamrang
دو سه روز پیش، مینا قالب صابونی را که خریده بود توی جاصابونی‌اش گذاشت و گفت: «یک دونه بیشتر گیرم نیومد. نبش خیابون، جلو سوپر دریانی دیدن داره. مردم همدیگه رو جرواجر می‌کردن. گفتن دیگه برنج امریکایی قدغن شده، همه رو کول‌شون یه کیسه برنج! می‌دوئیدن ها! چه وضعی! آخر پاسدارها ریختن و دکون رو بستن! گفتن برنج‌ها رو خودمون توزیع می‌کنیم. می‌گم این‌ها همون مردم پارسال نیستن پس؟! چه‌شون شده؟!»
kamrang
حرصش گرفت، از خودش، از این که تا امروز هر چه به دستش رسیده قاطی و بی‌نظم خوانده بود و هیچ کدام هم دردی از او دوا نمی‌کرد. رمان‌هایی که خوانده بود هم، هیچ چیز یادش نداده بودند. حتی عاشق شدن! نه عشقِ توی کتاب‌ها شبیه عشق‌های واقعی بود نه عاشق‌ها به آدم‌های طبیعی می‌بردند! مثلاً چرا همیشه فکر می‌کرد عشق واقعی خیلی از احساساتِ کریم، پسر سید آسیه، به خودش باشکوه‌تر است؟ و لابد کارهای عاشق‌های واقعی هم از تک و دو زدن‌ها و جان کندن‌های کریمِ سید آسیه، باشکوه‌تر است؟
kamrang
کاش برود سر بهرام داد بزند، جیغ بزند، هوار بکشد. مثل همان روز اول آشنایی. موقعی که هنوز دست و دل آدم نمی‌لرزد مبادا دیگری ناراحت شود و هی نباید محافظه‌کاری کند و مواظب چیزی که برایش وقت گذاشته، باشد و آن چیز انگار از جنس بلور بوده و هی نازک و نازک‌تر شود تا کی بشکند و خلاص. خلاص هم که نه، هروقت به‌یاد بیاورد، دلتنگ شود و بی‌حوصله و هی به روز اولی که گرفتار هم شدند لعنت بفرستد.
kamrang
سه یا چهار سال بیشتر نداشتم. تو باغ مردم زیادی جمع شده بودند و حسابی شلوغ بود. بعد بستنی دادن. من و مادرم هم گرفتیم، بابام کنار واستاده بود. برای خودم رو خوردم، بستنی مادرم رو هم که زیر چادر دو سه قاشق بیشتر ازش نخورده بود تا ته خوردم. موقع برگشت حالم به‌هم خورد. بالا آوردم روی لباس خوشگلم. جوری مریض شده بودم که تا پای مرگ رفتم. بستنی فاسد بود و اون روز همه‌ی کسایی که بستنی مفت شهرداری رو خورده بودن، مسموم شدن. مادرم می‌گه بیمارستان پورسینا قیامت شده بود، دیگه جا برای مریض‌ها نبود، مردم توی حیاط و زیر درخت‌ها ولو شده بودن. دو هزار نفر از مردم شهرمسموم شده بودن! باورت می‌شه؟ بهرام خندید: «چرا باور نکنم. درس خوبی شد برات، تا بفهمی بستنی‌ای که حکومت فاسدْ مفت می‌ذاره کف دستت، مسمومه!»
kamrang
آخرین بار که رفیقانه قدم زدند کی بود؟ وقتی بهرام برای خداحافظی روی چشم‌های ناهید را بوسید و ناهید دستپاچه خودش را کنار کشید: «نه، رو چشم نه، جدایی می‌آره!» و بهرام خندید: «خرافاتی!» در این دو سال کی این‌همه از هم بی‌خبر مانده بودند؟ دو سال شده؟!
kamrang

حجم

۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان