
کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار)
معرفی کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار)
کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار) نوشتهٔ نفیسه شیرین بیگی عظیمی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان را منتشر کرده است. اثر حاضر در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته است. «حکیمه» در تلاش است خودش را با شرایط سخت وفق دهد و به امیدهای شخصیاش هم دل ببندد. او باید میان خواستههای خودش و دیگران همآهنگی ایجاد کند. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار) اثر نفیسه شیرین بیگی عظیمی
کتاب «ماجراهای خانوادهٔ آمد» (جلد دوم، مربای انار) که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده، یک رمان معاصر و ایرانی است که ۲۵ فصل دارد. جلد اول این رمان «مربای گل» نام دارد. راوی جلد اول زنی خانهدار و شخصیت اصلی رمان است. این زن نگاه طنزآمیز و واقعگرایانهای به زندگی دارد. تربیت فرزندان و حفظ گرمای خانواده دغدغهٔ روزمرهٔ او است. «احد» همسر راوی، شخصیتی سادهدل و شوخطبع است. او در ابتدای رمان میکوشد فرهنگی و باسواد به نظر برسد. این مرد نمایندهٔ مردانی است که بین جدیبودن و طنز در نوسان هستند. «سعید» و «وحید» فرزندان این زوج و بچههایی بازیگوش، باهوش و بیپروا هستند. این کودکان با سؤالات و رفتارهایشان تعادل بزرگترها را به هم میزنند. «سهیلا» فرزند کوچکتر و خردسالی است که گمشدنش در موزه در فصل نخست، تنش در این اثر داستانی را آغاز کرده است. جلد دوم این مجموعه با داستانی طنز و پرجزئیات از روزمرگیهای زنی به نام «حکیمه» آغاز شده است. این رمان به دغدغهها و تضادهای درونی یک زن خانهدار در مواجهه با وظایف خانوادگی، همسایگی و باورهای دینی پرداخته است.
خلاصه داستان ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار)
«حکیمه» ناخواسته درگیر آمادهسازی یک مهمانی میشود. همسر همسایه که «بهمن» نام دارد، در مکه است. بهمن به همسرش، «اشرف» سفارش کرده برای خانوادهاش غذا درست کند. اشرف با لحنی تحکمآمیز و زبانی تند از حکیمه کمک میخواهد. حکیمه بین خواست خودش (رفتن به جلسهٔ قرآن) و احساس وظیفه (کمک به همسایه) سرگردان میشود. او با زحمت فراوان مقدار بسیاری هویج پوست میکند و خرد میکند؛ درحالیکه ذهنش بین رضای خدا، امید به سوغاتی از مکه و خستگی و بیحوصلگی در نوسان است. دختر کوچکش «سهیلا» پسرهایش و شوهرش «احد» در این فضای شلوغ و فشرده حضور دارند. در نهایت، حکیمه خسته و بیرمق از خودش میپرسد آیا واقعاً کار نیکی کرده یا نه؟
چرا باید کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار) را بخوانیم؟
مطالعهٔ این اثر شما را با یک خانوادهٔ پنجنفرهٔ ایرانی و یک زن و دغدغههای او همراه میکند.
کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان درمورد یک خانوادهٔ پنجنفرهٔ ایرانی و دغدغههای مادر خانواده پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماجراهای خانواده آمد (جلد دوم، مربای انار)
«فصل بیستویکم: زن ریحانه است!
هر چه پیدا کردم، توی کمد و پشت تلویزیون پنهان کردم. تشکی برای احد انداختم. هرچه قرص و دوا توی یخچال بود، کنار تشک چیدم. احد پانسمان دستش را باز کرده و شنگول بود. رنگورویش برگشته بود. انگار پانسمان دست صورتش را گانگرین کرده بود. باند را ناشیانه دور دستش پیچاندم و وادارش کردم روی تشک دراز بکشد. به زبان بیزبانی حالیاش کردم نقش بیمار را بازی کند. لحاف را تا زیر بینی کشید و از آن زیر با صدای خفهای گفت: «حکیمه خانیم، الآن که یاخجی شدهم، داری ازم مواظیبت میکنی؟»
سهیلا عقبعقب رفت و روی کلهٔ احد نشست. قیافهٔ احد مچاله شد و پیفپیفی کرد. بینیاش را گرفت و با صدای تودماغی گفت: «من پسرها رو میبرم حموم. سنآلله تو هم سهیلا رو ببر.»
حوصلهٔ شستوشوی خودم را نداشتم، چه برسد به سهیلا. بهانهام هم دوری حمام بود. چند سالی میشد جای حمام جعفر آقا مدرسهٔ غیرانتفاعی ساخته بودند. برای حمام باید یک ایستگاه پیاده میرفتی. وقتی برای حرفزدن نمانده بود. مشغول شستن استکانهای زرد و پرلکه شدم. باید تاوان ساعتهایی را که در خانه نبودم، میدادم. تقهای به در خورد و دلم هری ریخت. قوری را روی سماور گذاشتم و در را باز کردم. حاج بهمن از لای در دو کیسه پر از سیب و موز رد کرد و دستم داد: «قیزیم، اینها رو بگیر. حاج جمشید سر کوچهس. داره میآد.»
در را باز گذاشتم و میوهها را سریع گرفتم و جستی همه را توی کاسهٔ ظرفشویی ریختم. مهمانها یکییکی یااللهگویان وارد حیاط شدند. احد خواست خودش به استقبال برود که با اشارهٔ من فهمید باید قوانین بیماربودن را رعایت کند. مهمانها مشغول تعارف برای اول و دوم واردشدن بودند که وحید و سعید زودتر از آنها دویدند و راست و چپ احد مثل گوشواره نشستند. دوست داشتم همانجا تا یادم نرفته گوش وحید را بگیرم و بکشم، اما حاج جمشید وارد هال شد و مرا منصرف کرد. حاجی بال عبا را گرفت، تند دوید و توی اتاق رفت. پشتسرش، مردها یکییکی نایلونبهدست وارد شدند. باباقلی و نائب هم دست در دست هم تو آمدند. حاج بهمن هم آخر از همه پله را بالا آمد، نگاهی به من کرد و گفت: «قیزیم، اگه چیزی ناقص باشه، بگو.»»
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه