کتاب از اتم تا بی نهایت
معرفی کتاب از اتم تا بی نهایت
کتاب از اتم تا بی نهایت نوشتهٔ نرگس سادات مظلومی است. نشر معارف این ناداستان در قالب زندگینامه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب از اتم تا بی نهایت
کتاب از اتم تا بی نهایت برابر با یک ناداستان در قالب زندگینامه است. این کتاب زندگی یک دانشمند هستهای به نام شهید دکتر «مسعود علیمحمدی» را بهروایت همسرش «منصوره کرمی» ارائه کرده است.
در یک تقسیمبندی میتوان ادبیات را به دو گونهٔ داستانی و غیرداستانی تقسیم کرد. ناداستان (nonfiction) معمولاً به مجموعه نوشتههایی که باید جزو ادبیات غیرداستانی قرار بگیرد، اطلاق میشود. در این گونه، نویسنده با نیت خیر و برای توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص یا ارائهٔ اطلاعات و بهدلایلی دیگر شروع به نوشتن میکند. در مقابل، در نوشتههای غیرواقعیتمحور (داستان)، خالق اثر صریحاً یا تلویحاً از واقعیت سر باز میزند و این گونه بهعنوان ادبیات داستانی (غیرواقعیتمحور) طبقهبندی میشود. هدف ادبیات غیرداستانی تعلیم همنوعان است (البته نه بهمعنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصی که عاری از ملاحظات زیباشناختی است)؛ همچنین تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب یا بیان تجارب و واقعیات از طریق مکاشفهٔ مبتنی بر واقعیت، از هدفهای دیگر ناداستاننویسی است. ژانر ادبیات غیرداستانی به مضمونهای بیشماری میپردازد و فرمهای گوناگونی دارد. انواع ادبی غیرداستانی میتواند شامل دلنوشتهها، جستارها، زندگینامهها، کتابهای تاریخی، کتابهای علمی - آموزشی، گزارشهای ویژه، یادداشتها، گفتوگوها، یادداشتهای روزانه، سفرنامهها، نامهها، سندها، خاطرهها و نقدهای ادبی باشد.
خواندن کتاب از اتم تا بی نهایت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ناداستان و قالب زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از اتم تا بی نهایت
«فصل چهارم: پس از مسعود
همان ماههای اول بعد از شهادت مسعود، در یکی از برنامهها دکتر رهبر از من پرسید که الهام خانم دانشجوی چه رشته و دانشگاهی است؟ ماجرا را تعریف کردم. ناراحت شد. گفت دکتر علیمحمدی همیشه و برای همه سختگیر بود، برای خودش و خانوادهاش هم. جواب دادم بله، مسعود هیچوقت از امکاناتی که در اختیار داشت استفاده نمیکرد. بهواسطهٔ هیئت علمی بودن قانوناً میتوانست با سهمیه، الهام را جابهجا کند، اما دوست نداشت. دکتر رهبر گفتند الآن میتوانیم این کار را بکنیم. اجازه را از حاجآقا هم گرفتم و پیگیر کارهای اداریاش شدیم. این دو دانشگاه را چند بار رفتوبرگشت کردم، با الهام صحبت کردیم، و درنهایت تصمیم گرفتیم الهام همان رشته و دانشگاهی که با مسعود شروع کرده بود را ادامه دهد. اینطور، هم خودش خوشحالتر بود هم مطمئن بودم مسعود راضیتر است.
***
چند روز بعد از شهادت مسعود، یکی از اقوامْ خودکارِ مسعود را از جلوی درِ خانه پیدا کرده بود. خودکاری که بهخاطر موج انفجار کج شده بود. آن را هم نگه داشتم در کنار بقیهٔ وسایلش. از روز اول تصمیم داشتم همهٔ وسایلش را نگه دارم. نگذاشتم بچهها دست به هیچکدام از لباسها و کتابهایش بزنند. حتی کفشهایش را هنوز نگه داشتهام.اینها همه نشانههای مسعود هستند برایم؛ نباید از من دور بشوند. آن خودکار را هم نگه داشته بودم. روزی از دفتر آقای احمدینژاد تماس گرفتند که برنامهای برای ایرانیانِ خارج از کشور برگزار خواهد شد؛ از من هم دعوت کردند که بهعنوان همسر دانشمند شهید، شرکت و صحبت کنم. قرار بود یکی از نمادهای علمی را به رئیسجمهور اهدا کنیم. با بچهها در برنامه شرکت کردیم و یک قاب منبّتکاری به موزهٔ ریاستجمهوری هدیه دادم که درونش خودکاری کجشده از فشارِ انفجار و یک گل رز کنارش جا خوش کرده بود. هدیهٔ ویژهای بود و خیلی مهمانها را تحت تأثیر قرار داد، آنقدر که خودم هم بعد از مدتی، دوباره حالم دگرگون شد. این فقط یک خودکار نبود؛ یادآور سختترین روز زندگیام بود.
***
بهانههای مختلف باعث میشد روزگار سختتر بشود؛ اینکه بعضیها فکر میکردند حالا که مسعود نیست، باید در همهٔ برنامههای زندگی ازشان مشورت بگیرم؛ یا خودشان را مُحق میدانستند حتی دربارهٔ ساعات تنهاییام نظر بدهند؛ اینکه احساس کنم نمیتوانم برای خودم زندگی کنم خیلی سخت بود. نه حسوحال رفتوآمد داشتم و نه تنهایی قابلتحمل بود برایم. ایمان خسته بود از تنهایی و من دور از هر هیاهویی، خستهدل. الهام سر خود را با دانشگاه میخواست گرم کند تا کمتر فکر کند. ایمان هم با جمع همسنوسالانش در بین اقوام، تنهاییاش را پر میکرد. اگر مینشستیم و فکر میکردیم، شرایط سختتر میشد. گاهگاهی با هم پیادهروی میرفتیم، اما این کجا و تجربههای قبل با مسعود کجا.
نوروز که شد، حاجآقا و سردار وحید - وزیر دفاع - آمدند منزل ما. حاجآقا فخریزاده تعریف کرد: «همه فکر میکنند مسعود یک نظریهپرداز ویژه بوده، ولی من میدانم توی کار مهندسی هم نظیر نداشت. یک بار برای تِست یک چیزی رفتیم یکی از بیابانهای خیلی دور. در تست اولیه دیدند دستگاه کار نمیکند، همه ناراحت شدند. زحمتی که مدتهای طولانی پای کار کشیده بودند را هدرشده میدیدند. مهندسان جمع بودند؛ این گفت آن کار را بکن، آن یکی گفت این کار را بکن. اما نشد که نشد. خود مسعود پیراهنش را درآورد و در گرمای پنجاه درجه، شرشر عرق میریخت. با همان عرقگیر، روی آن وسیله خوابید و شروع کرد به درست کردن. و تا درست و سالم تحویل نداد پایین نیامد. همه مبهوت تبحر علمی و عملی یک دانشمند شده بودیم.» حاجآقا میگفت و من اشک میریختم. فقط یک جمله در جواب گفتم: «مسعود همهٔ کارهای فنی خانه را هم خودش میکرد. آدمِ یکجانِشین و بلد نیستم نبود.» آن روزها بهقدری حال روحی من خراب بود که همانجا هماهنگ کردند ما را فرستادند مشهد. اولین سفرِ بدون مسعود برایم خیلی سخت گذشت. با اینکه همهٔ شرایط عالی بود؛ هر لحظه که دلمان زیارت میخواست، ده دقیقه بعدش در صحن حرم نشسته بودیم و گنبد را تماشا میکردیم، ولی من نه از زیارت چیزی فهمیدم و نه از با مادر و بچهها بودن. شاید در اوج آن غم و اندوه، نباید سفر را میپذیرفتم؛ نمیدانم. بعد از برگشت، بالأخره به اصرار اطرافیان تن دادم. میگفتند اگر مدتی با پزشک صحبت کنم و دارو بخورم، اوضاع کمی بهتر میشود. دوست نداشتم. فکر میکردم میخواهند مسعود را فراموش کنم. دائم به پهنای صورت اشک میریختم. تمام آن مدت نهتنها کاری با خانه نداشتم، که حتی غذا هم نمیپختم. معمولاً مادرم اول هفته با چند مدل غذا ما را راهی خانهمان میکرد تا دوباره آخر هفته بشود و برگردیم خانهاش. هر شب رأس ساعت سه، با صدای انفجاری که در خواب میدیدم وحشتزده بیدار میشدم. من هر روز شهادت مسعود را میدیدم و گفتوگوها را میشنیدم. مدت کوتاهی هم شروع کردم به نوشتن حسوحال و دلتنگیام. هر روز میرفتم چیذر سر مزار مسعود، دو ساعتی دعا و قرآن میخواندم و اشک میریختم. کمی که سبک میشدم برمیگشتم خانه و دوباره فردا همین داستان بود. حتی نمیتوانستم برنامهٔ روزانهٔ قرائت قرآنم را در خانه داشته باشم. حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم.»
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه