کتاب سنگ و سایه
معرفی کتاب سنگ و سایه
کتاب سنگ و سایه نوشتهٔ محمدرضا صفدری است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سنگ و سایه
کتاب سنگ و سایه (یک بازی بلند) برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. در ابتدای این کتاب توضیح داده شده است که «سنگ و سایه» گونهای یارکشیِ پیش از بازی بود که از هر بازیای زیباتر مینمود. کودک میخواست بازی هرگز آغاز نشود؛ همچنان ایستاده باشند پشت به مهتاب، چشم به سایهها که بر زمین افتاده بودند. سردستهها سنگ به سایهٔ دلخواه خود میانداختند و یارگیری آغاز میشد. گاه پیش میآمد سنگ بر سایهٔ کودک میماند، اما او از جا تکان نمیخورد. شیوهٔ دیگر برای یارگیری، «چرچر، دست پر» بود؛ بدینگونه که سردستهها در کنار هم میماندند و بچهها دست به گردن هم انداخته دور میشدند و با هم میخواندند که یکی ماه باشد و دیگری ستاره؛ یا یکی آسمان باشد و دیگری آفتاب. چرا نام این بازی یا یارگیریِ پیش از بازی بر روی این رمان گذاشته شده است؟ این اثر را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب سنگ و سایه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سنگ و سایه
«باز گفت: «نمیدانم چه کرمی داشت. دو تا جارو که با پَنگ خرما درست شده بود... خودش ایستاده بود توی باغ شهرداری. روانه میدانش کرد. گفت، برو که رفتی!»
باز گفت: «آن همه راه باریکه برای چه درست شده بود؟ کوچک که بودم نمیدانم چه میشد یکهو میدیدم توی یکی از آنها میدوم.»
زوزو از روی سنگ نیمروز برخاست. پایش سنگین شده بود. تلوتلو خورد.
گفت: «بلند شو بدویم.»
شولو گفت: «خودبهخود بدویم؟»
زوزو گفت: «چیزی ازمان کم نمیشود.»
شولو از روی تُنگ پایین جست نگاه کرد به کوچه تاریک و به دره که سفیدای کمدیدار ریگ و سنگ اندکی روشنش میکرد.
گفت: «دلبخواهی بدویم؟ دویدن باید پیش بیاید.»
برگشت به پشت دراز کشید بر روی تنگ. سر تنگ به بالا جهید.
زوزو صدای او را از درازای تنگ شنید: «بچهها همیشه تا پاری از شب رفته توی کوچهها بودند.»
زوزو گفت: «دیگر کسی نمانده است.»
شولو گفت: «درست میگویی. از آن همه، ما دو تا ماندهایم. ما هستیم که هنوز میگردیم.»
دست راستش را دراز کرد به سوی زمین آن سوی دره که رو به دژ شیب داشت و دو کبکاب۱۷ بسیار بلند و باریک، اندکی خمیده، رو به هم و کمی دور از هم در آن ایستاده بودند، چند گام دور از جوی پنهان در خاک که از جلو قهوهخانه و از میان درختان بید میرسید به آنجا.
گفت: «آی... این دو تا از کی بودهاند؟»
زوزو گفت: «بگو چه کسی اینها را کاشته.»
شولو گفت: «دو سه تای دیگر هم بود. سگها هم بودند.»
زوزو گفت: «سگها هنوز هستند.»
شولو گفت: «نه. آن همه سگ کو؟ دیگر ندیدم با هم جفت بشوند... کمرو شدهاند. شرم میکنند.»
زوزو گفت: «از همان جا که هستی، نگاه کن شاید دو تاشان را ببینی.»
صدایش از درازای تنگ آمد: «کدام دو تا؟»
زوزو گفت: «دو تا سگ.»
شولو آه کشید: «در آتش خواهیم سوخت.»
زوزو گفت: «ما چه گناهی کردهایم؟»
شولو گفت: «دست و پا هم که بزنیم بیشتر میسوزیم.»
خاموش ماندند.
شولو گفت: «نمیتوانستند توی سوک دیواری جایی بمانند؟»
زوزو گفت: «کیها؟»
شولو ماند: «... همان دو تا... دو سه تای دیگر، کوچکتر، شاید بچههایشان، چشمشان به آن دو تا بود. این چه خوشی داشت؟ پشتشان چسبیده به هم، این یکی میکشید، آن یکی هم میکشید...»
زوزو از سنگش دور و به او نزدیک شد: «بیا برویم یک چیزی نشانت بدهم.»
«از جایم تکان نمیخورم.»
«توی میدان جایی هست که ندیدهای.»»
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه