کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود
معرفی کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود
کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود نوشتهٔ رومن پویرتولاس و ترجمهٔ ابوالفضل الله دادی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر فرانسوی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود
کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود برابر با یک رمان معاصر و فرانسوی است که داستانی بسیار پرماجرا را روایت کرده است. مرتاضی برای خریدن تخت میخی به آیکیا در پاریس میرود، اما چون جایی ندارد که شب را آنجا بماند، تصمیم میگیرد در همان آیکیا بماند. صبح مأموران به فروشگاه میآیند. مرتاض بیچاره از ترسش داخل یک کمد قایم میشود، اما از شانسش، مأموران هم دقیقاً همان کمد را میبرند. مرتاض درون کمد به کامیونی فرستاده میشود که پر از مهاجران غیرقانونی آفریقایی است که از طریق کانال مانش به انگلستان میروند. ترجمهٔ فارسی کتاب حاضر، نامزد نهایی سومین دورهٔ جایزهٔ استاد ابوالحسن نجفی و کتاب سال جمهوری اسلامی در سال ۱۳۹۷ شده است. از این رمان در سال ۲۰۱۸ فیلمی با همین نام به کارگردانی «کن اسکات» ساخته شده است.
خواندن کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره رومن پویرتولاس
رومن پوئرتولاس در ۲۱ دسامبر ۱۹۷۵ در خانوادهای نظامی در شهر مونپلیه زاده شد. پدرش سرهنگ نیروی زمینی و مادرش استوار یکم بود. رومن پویرتولاس در نوجوانی و جوانی بارها در نقاط مختلف اروپا از جمله انگلستان و اسپانیا زندگی کرده است. در حین اقامتش در اسپانیا مدتی به تدریس زبان فرانسه پرداخت و همزمان بهعنوان مترجم شفاهی نیز کار کرد، اما همیشه آرزو داشت کارآگاه شود. با اینکه در کنکور نیروی پلیس شرکت کرد و با اینکه ستوان شد، نتوانست به آرزویش برسد. چهار سال در ژاندارمری فرانسه خدمت کرد و بهدلیل تجربهای که به دست آورد، افزون بر نویسندگی، کارشناس مهاجرتهای غیرقانونی نیز شد. برخی از آثار رومن پوئرتولاس عبارتند از «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود»، «ناپلئون به جنگ داعش میرود»، «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» و «همهٔ تابستان بدون فیسبوک».
بخشی از کتاب سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود
«آژاتاشاترو بعد از اینکه حوادث اخیر را با جزئیات برای ویراژ تعریف کرد، آبجوی گرمش را یکنفس سر کشید و نگاه کوکاکولاییاش را به او دوخت. دوستش چیزی نگفت و فقط به فکر فرورفت. این داستان او را هاج و واج کرده بود. آیا اینکه مرد هندی میخواهد اشتباههایش را جبران کند حقه و دروغ تازهای نبود؟
آژاتاشاترو به کیفدستی، سپس به دوست سودانیاش و دوباره به کیف نگاهی انداخت. از کاری که میخواست انجام دهد مطمئن بود. بالاخره فرد مناسب را یافته بود تا به او کمک کند. کاملاً روشن بود. دوباره به سفر مرد سودانی فکر کرد که کاملاً شبیه سفر خودش بود و انگار هیچوقت به پایان نمیرسید.
دوباره احساس خوبی را به یاد آورد که وقتی اسکناس ۵۰۰ یورویی را به جوان مهاجر بندر داد حس کرده بود، و ابری را که در وجودش درست شده و او را با ملایمتی آسمانی در بر گرفته بود. قلبش بهشدت میزد. فهمیده بود احساسی بسیار قویتر از رضایت حقیری وجود دارد که وقتی چیزی را با کلک و تزویر از کسی میگرفت حاصل میشد. آن احساس این بود که همان چیز را به کسی پیشکش کنی که به آن نیاز دارد. جوانک آفریقایی موردی آزمایشی بود و او حالا در این زمینه استاد شده بود.
آژاتاشاترو پنهانی نگاهی به اطرافش انداخت. آنها در گوشه دنجی از بار سر میزی نشسته بودند. بجز آنها دو مشتری دیگر هم آنجا بودند؛ دو گرگ پیر دریا که به زبان خودشان حرف میزدند و به نظر میرسید ماجراجوییهایشان را تعریف میکنند. لیوانهای نوشیدنیشان را بهشدت به هم میکوبیدند شاید جشن گرفته بودند برای اینکه همه عمرشان دریا را به مبارزه طلبیده و هنوز زنده بودند.
مرد هندی کیف را باز کرد، چندین دسته اسکناس برداشت، آنها را شمرد و جلوی مرد سودانی گذاشت.
«این برای توئه ویراژ. برای خانوادهت. چهلهزار یورو.»
بلافاصله کیف را بست.
«چیزی که توی این کیف باقی میمونه، برای نزدیکان منه؛ همه کسایی که گولشون زدم و آبروشون رو بردم. چهل و پنجهزار یورو برای اینکه اشتباهاتم رو جبران کنم و اونها بتونن یه چیزی بخورن و تو وضعیت خوبی زندگی کنن.»
دهان ویراژ همچنان باز مانده بود. اول، داستان ناشر فرانسوی در رُم، رمان نوشتهشده روی یک پیراهن، دستنویس و پیشپرداخت را باور نکرده بود اما حالا همهچیز برایش روشن شده بود. وگرنه این مرد راجستانی از کجا میتوانست چنین پولی به دست بیاورد؟
مرد سیاهپوست تنومند مِنمِنکنان گفت: «با یه همچی پولی حتی دیگه نیاز ندارم برم انگلیس. میفهمی آژا، میتونم با آرامش برگردم به سودان و خونهم...»
وقتی این حرف را میزد دلتنگی را میشد در چشمهایش خواند.
«ولی نمیتونم این پول رو قبول کنم.»
آژاتاشاترو پذیرفته بود احساس خوبی که از انجام دادن کار نیک در وجودش شکل میگیرد با مبلغ پرداختشده رابطه مستقیم دارد. بنابراین انتظار داشت احساسش در آن لحظه هشتاد برابر شدیدتر از احساسش در لحظهای باشد که اسکناس ۵۰۰ یورویی را کنار جوانک آفریقایی انداخت که به طرز شرمآوری غارتش کرده بودند. اما اینطور نبود. مبلغ پرداختی تأثیری نداشت و فقط نفس کمک کردن مهم بود. احساس او همان احساس دفعه قبل با همان شدت بود. ابرش او را از زمین کنده و به سمت سقف بار برده بود. اما آخرین جمله ویراژ برای آژاتاشاترو اثر یک بمب را داشت و او دوباره روی زمین افتاد.»
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه