
کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
معرفی کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی نوشتهٔ نصرت ماسوری است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را به سفری درونی میبرد تا با زنی به نام «زکی»، روحیات، دوستان و چالشهای زندگی او بیشتر آشنا شوید و دگردیسی و تحولات شخصیتی او را مشاهده کنید. نصرت ماسوری در رمان حاضر شما را با شخصیتهای گوناگونی آشنا میکند. هر کدام از این افراد تیپ شخصیتی خاص و داستان ویژهٔ خودشان را دارند؛ بهطور مثال «آقای مترصد» معلمی نجیب و عاشقپیشه است. او به یکی از شاگردان خود که سه برادر متعصب و غیرتی دارد، علاقهمند شده و در راه این عشق قرار است با هزاران چالش مواجه شود. این اثر وقایع را تماماً از نگاه زکی روایت کرده است؛ به همین جهت ما هیچگاه متوجه نمیشویم که در ذهن کسی همچون «مهران» چه میگذرد. او کودکی تلخی داشته؛ مادرش همچون همسرش او را در کودکی رها کرده و رفته است. مهران شخصیتی ضعیف و خودشیفته دارد که میکوشد با کنترلگری و تحقیر همسرش، شخصیت خود را قدرتمند نشان دهد. کتاب «انتهای خیابان شاهبختی شرقی» ظاهراً خاطرات زنی را روایت میکند که حتی زندگیاش دردسر و چالش چندانی ندارد، اما در واقع دنیایی از درون آدمهای گوناگون و چالشهای فرسودهکننده را برای ما آشکار میکند.
خواندن کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
«بیخوابی زکی را کلافه کرده بود. مهران گفته بود: «تو هیچیت به آدم نمیبره. مردم با زناشون میرن مسافرت حال میکنن، ما یهسره باید حواسمون به استفراغ تو باشه.» بعد از آن بود که زکی قرصهای ضدتهوع را دوتا دوتا میخورد. یکی دو ساعت عمیق میخوابید و بعدش بیخواب میشد. مهران گفته بود: «زن ما رو باش، زنای مردم چه کارا که نمیکنن راننده خوابش نگیره، این ننشسته خروپفش هوا میره.» از کوپه بیرون آمد. توی راهرو هیچکس نبود. از پنجره چیزی دیده نمیشد. سرما و تاریکی خودشان را چسبانده بودند به شیشه. تا ته راهرو رفت. از سمفونی خروپف خندهاش گرفت. برگشت توی کوپه و دراز کشید روی تخت.
از مسابقات والیبال مراغه برمیگشتیم. همه دخترها نشستیم ردیف آخر مینیبوس با دو تا صندلی جلویاش. حامد نشسته بود روی تکصندلی جلو، کنار راننده. هنوز مینیبوس از شهر خارج نشده بود، منیژه با انگشتهاش روی شیشه مینیبوس ریتم گرفت. ما هم باهاش دست میزدیم. کمی روی صندلی کج شدم تا بچهها را بهتر ببینم. پسرها بلندبلند سربهسر هم میگذاشتند و میخندیدند. هرچه ما محکمتر دست میزدیم پسرها بلندتر حرف میزدند. منیژه یکهو گفت: «نرمک نرمک...» ته مینیبوس ترکید: «از لب جویی میآیی.» پسرها داد زدند: «رعناااا» و یکییکی روی صندلیها چرخیدند و با بشکن وارد گود شدند. دخترها با جیغ و هورا رفتند به استقبالشان. یکی دو تا از پسرها روی دوزانو نشستند کف مینیبوس نزدیک ما و ترانه بعدی را شروع کردند. این بار دخترها جواب دادند. سرم داشت گیج میرفت. داغ شده بودم. توی معدهام تلاطم بود. برگشتم و درست نشستم روی صندلیام. فرخنده از پشت زد روی شانهام و پرسید: «خوبی؟» بدون اینکه برگردم گفتم: «نه.» صداها توی سرم میپیچید. چنگ زدم به صندلی جلو که خالی بود. چند بار آب دهانم را قورت دادم. اما دوباره پر میشد و از کنار لبم میچکید. بلند شدم. ضرب گرفتن روی شیشه قطع شد. و همه ساکت شدند. کسی داد زد: «زکییییییییییییی.» راننده زد روی ترمز. مایع گرمی گلویم را سوزاند.
طعم و بوی استفراغ اولین چیزی بود که حس کردم. چشمم را باز کردم. روی حصیر کنار پیادهرو خوابیده بودم. حامد را که دستهاش را گذاشته بود پشتش و تکیه داده بود به درخت تبریزی روبهرو دیدم. آمد بالاسرم. بچهها پخشوپلا کف پیادهرو نشسته بودند. راننده با لنگ خیس تو دستش پیاده شد. دیدم نشست کنار جوی آب کنار تبریزی و از شلپشلپ شستنش فهمیدم گند زدم به ماشین. حامد گفت: «بهتری زکی؟» چشمهام را گذاشتم رو هم. دهنم تلخ بود و گلویم میسوخت. بلند شدم و نشستم. گرمکن توی تنم گله گله خیس بود. منیژه داد زد: «بچهها زکی بیدار شد.» همه جمع شدند دورم. فرخنده تعریف کرد چی شده. راننده دستهاش را با لنگِ تو دستش برد بالا و بلند گفت: «الهی شکر.» حامد آمد جلوتر: «نصف عمر شدیم بابا. صمیم تو رو به ما سپرد مثلاً.» نگاهش کردم. توی چشمهاش آب جمع شده بود یا من اینطور خیال کردم؟ منیژه و فرخنده کمکم کردند تا کنار جوی رفتم. راننده با شیشه خالی نوشابه از دبه توی مینیبوس آب آورد و داد به حامد. دست و صورتم را شستم، چند بار که قرقره کردم حالم بهتر شد. بچهها سوار شده بودند. فقط حامد و منیژه مانده بودند. منیژه گفت رنگم عین گچه. تا دم مینیبوس تلوتلو خوردم. حامد پابهپایم میآمد. منیژه شیشه نوشابه را داد به راننده و رفت ته مینیبوس. راننده گفت بنشینم صندلی پشت راننده تا از توی آینه حواسش باشد. حامد گفت: «چیزی میخوری؟» ابروهام را بردم بالا. چشمهام را بستم. وقتی بیدار شدم غیر از حامد و راننده همه خواب بودند. حامد یکوری نشسته بود روی صندلی و تا دید بیدار شدم آمد کنارم و پرسید خوبم، گفتم خوبم. گفت داریم میرسیم، نزدیک یام هستیم. راننده از توی آینه نگاه کرد و گفت: «دیگه چیزی نمونده دخترم.» دوباره داشت توی دهنم آب جمع میشد. چشمهام را بستم. خیالم راحت بود، توی معدهام چیزی برای بالا آمدن نبود.»
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه