دانلود و خرید کتاب گزارش برودک فیلیپ کلودل ترجمه آمنه کرمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب گزارش برودک

کتاب گزارش برودک

نویسنده:فیلیپ کلودل
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گزارش برودک

کتاب گزارش برودک نوشتهٔ فیلیپ کلودل و ترجمهٔ آمنه کرمی و ویراستهٔ غلامحسین دهقانی است. انتشارات دیدآور این رمان معاصر فرانسوی را منتشر کرده است.

درباره کتاب گزارش برودک

کتاب گزارش برودک (Le rapport de Brodeck) برابر با یک رمان معاصر و فرانسوی است که در ۴۰ فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است. این رمان یک راوی اول‌شخص دارد. این راوی «برودک» نام دارد. او از ابتدای اثر می‌گوید در ماجرایی که رخ داده، بی‌تقصیر بوده است. در بخشی از این اثر می‌خوانیم که برودک یک ساعت پس از غروب آفتاب، اولین فریادها را شنیده است؛ صدایی کمابیش زیر، شفاف و پر از غم که از در همهٔ خانه‌ها می‌گذشت. صدا می‌گفت «قاتل‌ها! قاتل‌ها!». برودک می‌گوید که این، صدای «آندرر‌» بوده که مثل شبگردی غریب آمده بود تا به همه یادآوری کند چه کرده بودند یا جلوی چه چیزی را نگرفته بودند. داستان چیست؟ برودک کیست و آیا می‌توان به او اعتماد کرد؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب گزارش برودک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره فیلیپ کلودل

فیلیپ کلودل در سال ۱۹۶۲ به دنیا آمد. او نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس قرن بیستم میلادی و اهل فرانسه است. کلودل علاوه بر نویسندگی، در زمینهٔ تدریس نیز فعالیت می‌کند و اکنون استاد ادبیات دانشگاه نانسی است. او به مدت ۱۱ سال در زندان به‌عنوان معلم مشغول به کار بوده است؛ تجربه‌ای که برای کلودل در نگارش داستان‌های کوتاه، رمان‌ها و فیلم‌نامه‌هایش الهام‌بخش بود. چنان‌که فیلیپ کلودل گفته است، حضور در کنار زندانیان و حشرونشر با آنان باعث شده است که نظرات ساده‌انگارانه‌اش را درمورد مردم، گناهکاری و قضاوت دیگران کنار بگذارد. او معتقد است اگر چنین تجربه‌ای را در زندگی خود نداشت، نوشتن رمان‌هایی مانند «گزارش برودک» یا «ارواح خاکستری» و ساختن فیلم‌هایی مانند «من تو را خیلی دوست داشتم» غیرممکن بود. نمایشنامهٔ «توافق نامه» یکی دیگر از آثار اوست.

بخشی از کتاب گزارش برودک

«امروز خیلی دیر بیدار شدم. توی سرم چکش می‌کوبند. گمان کنم دیشب زیادی نوشیده‌ام. بطری شراب تقریباً خالی است. دهانم مثل چوب خشک شده و نمی‌دانم با کدام معجزه‌ای راه تختم را پیدا کرده‌ام. تا دیروقت می‌نوشتم و یادم مانده سرما آن‌قدر انگشتانم را کرخت کرده بود که دیگر حس‌شان نمی‌کردم. این را هم یادم مانده که شاسی‌های دستگاه بیش‌تر از قبل گیر می‌کردند. سرخس‌های یخ شاخ و برگ‌شان را پشت شیشه گذاشته بودند و من آن‌قدر مست بودم که خیال می‌کردم جنگل پیشروی کرده تا انباری را بگیرد و من و آن‌جا را با هم خفه کند.

وقتی بلند شدم، فِدورین چیزی نپرسید. برایم دمنوشی آماده کرده بود که بوی آویشن، نعنای وحشی و گل همیشگی‌اش برایم آشنا بود. فقط گفت: «بخور، برای این حالت خوبه.» مثل وقتی بچه بودم، به حرفش گوش دادم. بعد سبدی را که آلفرد وورتسویلر کمی قبل آورده بود، جلوم گذاشت. داخل‌اش سوپ سیب‌زمینی، یک قرص نان قهوه‌ای، نصف یک ژامبون، سیب و تره‌فرنگی بود. اما پولی در کار نبود. مثل همیشه نبود که از اس برایم حواله‌ای فرستاده باشند تا نشان بدهند کاملاً فراموشم نکرده‌اند. هر بار پول و سه چهار مدرک اداری هم بود که چند بار مهر و امضا شده بود و گواهی می‌داد که پرداختی انجام شده. اما به‌جز خوراکی چیزی داخل سبد نبود. نمی‌توانستم تک‌خوانی روز قبلم جلو دهدار و بقیه را به این خوراکی‌ها ربط ندهم. به این شکل به من مزد داده بودند. مبلغ کمی پرداخت کرده بودند. برای گزارش. برای آن‌چه نوشته بودم و به‌خصوص، به‌خصوص، برای آن‌چه ننوشته بودم.

فِدورین مشغول شستن پوپشِت توی تشتی فلزی بود. پوپشِت دست‌هایش را به هم می‌کوبید و توی آب گرم دست می‌زد. با صدای بلند می‌خندید و تکرار می‌کرد: «ماهی چوکولو! ماهی چوکولو!» او را در آغوش گرفتم، خیسِ خیس، به خود فشردمش و پوست برهنه‌اش را بوسیدم، نرم و داغ بود و با این کارم بیش‌تر خندید. پشت سرمان، پشت پنجره، چشم‌های آمِلیا در دوردست‌ها به‌سوی بی‌کران سفید دره گم شده بودند، شعرش را زمزمه می‌کرد. پوپشِت دست و پا می‌زد و من گذاشتم‌اش روی زمین. کمی کف توی مشت‌اش گرفت، به طرف مادرش دوید و کف را به سمت‌اش پرت کرد. آمِلیا بی‌آن‌که خواندنش را قطع کند، به طرف دخترک برگشت. نگاه بی‌روحش روی خندهٔ زیبای پوپشِت خیره ماند، سپس دوباره به سفیدی نگاه کرد.

احساس می‌کنم ضعیف و بی‌مصرف‌ام. سعی می‌کنم چیزهایی بنویسم. اما چه کسی آن‌ها را می‌خواند؟ چه کسی؟ بهتر است پوپشِت و آمِلیا را در آغوش و فِدورین پیر را بر پشت بگیرم، بقچه‌ای پر از خوراکی، لباس و چندتایی خاطرهٔ خوب بردارم و از این‌جا دور شوم. شروعی دوباره. همه‌چیز از نو. انگار در این‌جاست که انسان را می‌شناسیم، قبلاً نوزل بهمان می‌گفت «انسان حیوانی است که همیشه از نو شروع می‌کند.» نوزل جمله‌های قصارش را با مکثی به زبان می‌آورد، دو دست‌اش را به میز بزرگش تکیه می‌داد و همیشه پشت سرش سکوتی عمیق به‌جا می‌گذاشت تا هر کسی آن‌طور که دلش می‌خواست آن را پر کند.

«انسان حیوانی است که همیشه از نو شروع می‌کند.» اما چه چیزی را بی‌وقفه شروع می‌کند؟ خطاهایش یا ساختن داربست شکننده‌ای را که ممکن است گاهی او را تا عرش بالا ببرد؟ نوزل هیچ‌وقت این را نمی‌گفت. شاید به این دلیل که می‌دانست خود زندگی، زندگی‌ای که ما تازه پا در آن گذاشته بودیم، امروز و فردا ما را به درکش می‌رسانَد. یا شاید به این دلیل که چیزی نمی‌دانست، چون خودش هیچ‌وقت شکی به دل راه نمی‌داد و به جبر این‌که مدام در حال نشخوار کتاب‌ها بود، جهان واقعی و هر چه را در آن می‌گذشت فراموش کرده بود.

شب قبل، شلوس بعد از آوردن شراب معطر، بی‌دعوت روبه‌رویم نشست. خوب می‌دانستم که می‌خواهد چیزی به من بگوید، اما من، من حرفی نداشتم که به او بزنم. هنوز هم ذهنم به‌شدت مشغول حرف‌های کشیش پایپر بود. از این گذشته، چیزی که می‌خواستم، فقط نوشیدن شراب معطرم بود و احساس‌کردن آتشی که به جسم‌ام جانی می‌دمید. همه‌اش همین. چیز دیگری نمی‌خواستم. سرم پر بود از سؤال‌های بی‌جواب و همین‌طور صدها قطعهٔ کوچک از معمایی بزرگ که باید راهی برای کنارهم‌گذاشتن‌شان پیدا می‌کردم.»

HD
۱۴۰۳/۱۱/۰۲

بهترین رمانی که امسال خوندم. فووق‌العاده، روایت جذابی با تم تراژیک.

حجم

۳۰۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۳۱۴ صفحه

حجم

۳۰۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۳۱۴ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان