
کتاب آبی تر از گناه
معرفی کتاب آبی تر از گناه
کتاب آبی تر از گناه (یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار) نوشتهٔ محمد حسینی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است. این رمان درخشان در سال ۱۳۸۳ برندهٔ جایزهٔ ادبی هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب شد.
درباره کتاب آبی تر از گناه
محمد حسینی کتاب آبی تر از گناه را با زبانی ساده و فضاسازیهایی پیچیده نگاشته است. خواننده در طول داستان با ابهام و سردرگمی درگیر است و پایانی عجیب در انتظارش است. شخصیت اصلی داستان کسی است که به خانهٔ یک پیرزن و پیرمرد میرود تا برای آنها کتاب و شعر بخواند و برای این کار مزد بگیرد. هرچقدر بیشتر داستان را پیش ببرید، درمییابید که در جهانی از تاریخ و مسائل اجتماعی درگیر شدهاید. انتقام فقرا از ثروتمندان موضوعی است که در داستان مدام به آن اشاره میشود. این رمان با همان جملهای که آغاز میشود، پایان مییابد: «من کسی را نکشتم، همه چیز از آن عکس شروع شد.» با همین یک جمله میتوانید حدس بزنید که کسی کشته شده و مظنون اصلی هم کسی جز راوی نیست. این رمان داستانی رازآلود دارد و در ده فصل نوشته شده است. نویسنده در این رمان اشارات واضحی به مشروطه، معضلات اجتماعی آن دوران و شخصیتهای تاریخی آن زمان میکند.
خواندن کتاب آبی تر از گناه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره محمد حسینی
محمد حسینی، روزنامهنگار و ویراستار معاصر ایرانی در سال اسفند سال ۱۳۵۰ به دنیا آمد. او در سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۹۶ بهعنوان ویراستار و کارشناس کلیه کتابهای نشر ققنوس فعالیت داشت و از سال ۱۳۸۷ نیز مدیریت تحریریه و دبیری بخش داستان نشر ثالث را نیز برعهده دارد. ازجمله آثار محمد حسینی میتوان به کتابهای «آبیتر از گناه»، «ده داستاننویس»، «یکی از همین روزها ماریا»، «ریختشناسی قصههای قرآن»، «به دنبال فردوسی»، «به دنبال امیرکبیر»، «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، «قصههای شاهنامه»، «کنار نیا مینا» و «آنها که ما نیستیم» اشاره کرد.
بخشی از کتاب آبی تر از گناه
«قصه نیست. به قصه میماند اما قصه نیست. چرا باید قصه بگویم؟
دیگر چه مانده برایم؟ شبها کابوس میبینم. پدر و مادرم را میبینم که با صورت مثل گچ ایستادهاند کنار عصمت و به رویم لبخند میزنند. مهتاب هم هست. شازده هم هست. صدایم میزنند. گریه میکنم و از خواب میپرم. دیگر تحمّلم به آخر رسیده است. کابوس یک لحظه رهایم نمیکند. چطور میتوانم همه چیز را به شکل سابق برگردانم؟ چطور میتوانم فراموش کنم و نادیده بگیرم؟ تسلیمم، تسلیم مطلق. اشتباهی هم اگر میکنم از سر گیجی و حواسپرتی است. وگرنه از همان روز اول گفتم که هر چه بدانم میگویم. من مقصر نیستم. کی میتواند هر بار آن همه سؤال و جواب را به خاطر بیاورد و مو به مو بنویسدشان که من بتوانم. نمیدانم مهتاب چطور تعقیبم کرده بود و با این حال زودتر از من رفته بود داخل. معلوم است که این شدنی نیست. من ندیدم چه وقت آمده بود و رفته بود بالا. حالا که فکر میکنم میبینم چنان از دعوت دکتر و تشویشی که از قبل داشتم دست و پایم را گم کردم که تا رفتم توی حیاط پرسیدم: «دست به آب کجاست؟»
دکتر با دست گوشه حیاط را نشان داد و گفت: «دست به آب را نمیدانم، اما توالت آنجاست.»
آدم رک و راحتی بود. لابد در همین فاصله مهتاب آمده بود و دکتر راهنماییاش کرده بود تا طبقه بالا.
بیرون که آمدم توی حیاط کسی نبود. صدا زدم: «دکتر!» جوابی نیامد. حیران بودم که چکار باید بکنم. حتی خواستم بروم توی کوچه و دوباره زنگ بزنم، که دیدم کار بیمعنایی است. آرام و آهسته پیش رفتم. در راهرو باز بود، رفتم تو. خانهاش زیرزمین هم داشت. در آهنی زیرزمین قفل بود. رفتم بالا. رفتم تا سالن اصلی. چند دقیقهای همان طور ایستادم و به تابلوها نگاه کردم. بعد دکتر از طبقه بالا آمد.»
حجم
۶۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۶۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه