کتاب آخرین مرد سفیدپوست
معرفی کتاب آخرین مرد سفیدپوست
کتاب آخرین مرد سفیدپوست نوشتهٔ محسن حامد و ترجمهٔ لیدا قهرمانلو است. انتشارات مروارید این رمان خارجی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آخرین مرد سفیدپوست
محسن حامد در رمان آخرین مرد سفیدپوست (The last white man) با زبانی طنزآمیز و تلخ، به سراغ یکی از مهمترین چالشهای عصر حاضر میرود: نژادپرستی. او با خلق دنیایی خیالی و سوررئال، به خواننده نشان داده است که چگونه یک ویژگی ظاهری مانند رنگ پوست میتواند به ابزاری قدرتمند برای تقسیمبندی، تبعیض و ایجاد ترس تبدیل شود. «آندرس»، شخصیت اصلی این رمان، در این جهان دگرگونشده، به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسش است که هویت واقعی انسان در کجاست و آیا رنگ پوست میتواند مبنایی برای قضاوت در مورد ارزش یک انسان باشد؟ او به چه پاسخهایی میرسد؟ این رمان سورئال را بخوانید تا بدانید. محسن حامد، نویسندهٔ بریتانیایی و پاکستانیتبار، این رمان را در سه بخش نگاشته است. گفته شده است که او داستان این رمان را به شیوهٔ کافکایی آغاز کرده است؛ چراکه شخصیت اصلی روزی از خواب برمیخیرد و درمییابد که رنگ پوستش تغییر کرده است.
خواندن کتاب آخرین مرد سفیدپوست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی بریتانیا و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین مرد سفیدپوست
«وقتی اغتشاشات شروع شد، اونا سرِ کار بود. چون شلوغیها قابل پیشبینی بودند، نیمی از مشتریهایش نیامده بودند، شایعههایی سر زبانها بود و تهدیدهایی شکل گرفته بود که مردم در خانههایشان میماندند. گرچه وقتی اتفاق افتاد، هم قابلپیشبینی بود و هم شوکهکننده، وقتی اونا و همکارانش از سالن یوگا بیرون زدند و درش را قفل کردند، نگرانی در هوا موج میزد. به خیابان که رسیدند، میتوانستند صدای شلوغی یا نشانههای تغییرات بهوجودآمده را از دور بشنوند، اونا حتی میتوانست بو را هم احساس کند، بوی آتش را. یک مرد سفیدپوست و زنی تیرهپوست با دو بچهشان از جلوی او رد شدند، احتمالاً از ماشینشان بیرون کشیده شده بودند و از ذهن اونا گذشت آیا زن از همان اول رنگینپوست بوده یا اینکه تغییر رنگ داده؟ نتوانست بچهها را از نزدیک ببیند که شبیه مادرشان بودند یا نه، شباهتی که زمان تولد رخ داده بود یا اینکه شبیه حالای زن بودند و همهٔ اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و بعد اونا با خودش فکر کرد آن خانواده را صدا بزند چون ماشینش همانجا پارک بود. میتوانست آنها را به جایی برساند، اما خیلی زود دیر شد، آنها به طرف دیگر خیابان رفته بودند. اونا درهرحال صدایشان کرده بود، گرچه نه خیلی بلند، و حتی دستی هم بالا برده بود که خانواده متوجهاش نشده بودند و خودش هم نمیدانست چرا این کار را کرده، آیا برای کمک به خانواده بوده یا میخواست از آن مدل آدمهایی باشد که به آن افراد کمک میکنند؟ یکی از همکارانش همانموقع صدایش کرد که بجنب، بجنب و او را به جلو هل داد و اونا سوار ماشینش شد و سریع راه افتاد.
بهنظر میرسید بعضی از مردم به مرکز شهر میرفتند، جایی که اغتشاشات داشت اوج میگرفت و بعضی از مردم هم داشتند از مرکز شهر فرار میکردند. اما آدمهای زیادی جزو هیچیک از دو گروه نبودند و احساس تغییر در همهجا وجود داشت و اونا متوجه شد هیچ رانندهای دم چراغراهنمایی یا تابلوهای ایست توقف نمیکند و خودش هم توقفی نکرد ولی بهآهستگی میراند و هر دو طرف خیابان را چک میکرد. انتظار داشت آژیر ماشینهای پلیس، ماشینهای آتشنشانی و آمبولانسها را بشنود ولی خبری از آنها نبود، چیز عجیبی بود، فقط میتوانست یک آژیر بشنود، از دوردستها، صدایی یکه و تنها، انگار تمام ماشینهای آژیردار بهجهت مخالف رفته یا در پارکینگها و جلوی خانهها گیر افتاده یا به خاکستر تبدیل شده بودند، درهرحال اونا تا خانه صدای هیچ آژیری را نشنید و همین نشنیدن، وحشتش را بیشتر میکرد، چراکه احساس میکرد ناآرامیها از کنترل خارج شده و جامعه قادر به مدیریتش نیست، مثل موجی که به شهر رسیده بود و همهٔ شهر را زیر آب برده بود، دستوپا میزدی یا نمیزدی، موج آمده بود و همهجا را زیر آب میبرد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه