دانلود و خرید کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا واسینی اعرج ترجمه شکوه حسینی
تصویر جلد کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا

کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا

نویسنده:واسینی اعرج
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا

کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا نوشتهٔ واسینی اعرج و ترجمهٔ شکوه حسینی است. نشر ثالث این رمان معاصر الجزایری را منتشر کرده است. این اثر نامزد نهایی بوکر عربی در سال ۲۰۱۹ میلادی بوده است.

درباره کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا

کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا (سیصدویک شب در جهنم عصفوریه) برابر با یک رمان معاصر و الجزایری است که آن را نخستین رمان عربی دربارۀ زندگی نویسندۀ بزرگ مصری، «می زیاده» دانسته‌اند. داستان چیست؟ این رمان از دست‌نوشته‌ای گمشده گفته است که «می» در آسایشگاه روانی عصفوریه نوشت و رازهای دلش را برملا کرد. این رمان برابر با روایت سفر سخت راوی است در بیغوله‌ها، کپرها و کلبه‌هایی در دامنۀ کوه‌ها، معابد، بیمارستان‌ها و دیوانه‌خانه‌ها به‌دنبال یادداشت‌های گمشدۀ «می». همهٔ شخصیت‌های نامی عرب در ابتدای قرن بیستم در یک قاب جمع شده‌اند و «می» در میانۀ روشنفکرانی است که با وجود ادعاهایشان، متحجرند.

خواندن کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر الجزایر و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب می؛ شب های ایزیس کوپیا

«سنّ اکنونم از نیمهٔ دههٔ پنجاه گذشته، ۵۶ سال، برای نوشتن این خاطرات هیچ گواهی ندارم، جز فریادی که هیچ کس جز خودم آن را نمی‌شنود، مگر آن‌که چرخ روزگار تقدیر دیگری را رقم بزند، یا شاید عابری بشنود که اهمیت چندانی برایش ندارد: خانواده‌ام مرا کشتند، و بدنم را با تربیت دینی نابود کردند. دینی که آن‌ها برایم برگزیدند، برای این‌که از زمانهٔ سخت در امانم بدارد، که در افقی تیره کشیده می‌شد. کودکیِ سرکشم را مدرسهٔ راهبان از من دزدید، همان‌ها که بدنم را سخت کردند و از آن سنگی ساختند سخت، خشک، بی‌خاک، بی نرمی، بی آب، به‌رغم خواستنی‌ها و شادابی‌هایی که بدنم را در برگرفته بودند، این را وقتی هر از گاهی خودم را در آینه‌های بخار گرفتهٔ حمام می‌دیدم، کشف کردم. خواهشی که نمی‌توانستم حدی برای آن قائل شوم و بدنی که نه خودم و نه دیگری آن را لمس نکرد، در هیچ مرحله‌ای از زندگی‌ام، تا آن زمان که فاجعه مرا به دروازه‌های عصفوریه پرتاب کرد.

مدرسه دختران یوسفِ ناصره، شهر محبوبم که فریادش را نشنیده گرفتند، تا شش سالگی مرا از دست مادرم گرفت. این مدرسه به من قدرت داد تا نفْسم را از خطا حفظ کنم، دست کم مادرم این‌گونه فکر می‌کرد. بعد از آن پدرم مرا به مدرسهٔ شبانه‌روزی راهبه‌های زیارت در عینطوره، در ارتفاعات جبل بیروت سپرد. انزوایی کامل از همه چیز، مرگی خاموش برای تمامی ذرات زندهٔ وجودم. هر شب به صورت و لب‌ها و بدنم نگاه می‌کردم. انگار این بدن‌ها متولد شده بودند نه برای این‌که درخشان و زندگی‌بخش باشند، بلکه برای آن‌که محو شوند و ابرهای سیاه جایگزینشان گردد. آنها مانند درختان خشک پیاده‌رو پیر می‌شدند، بی‌آن‌که عطر هوای جان‌بخشی غیر از هوای زنگ‌زده‌ای که به آن خو گرفته بودند، استشمام کنند.

سال اول در عینطوره بسیار سنگین گذشت. همان یک سال کافی بود تا تحت آموزش‌هایشان، به جای نگرانی برای بدنم، از آن بترسم. آن یک سال تمامی موانع ممکن را برایم یک به یک ردیف کرد و میان من و کودکی‌ام فاصله انداخت.

و اکنون این منم، میّ؛

میّ آن‌گونه که منم، نه آن که شبیهش بودم و دیر زمانی با آن سر کردم.

در یک لحظه تمامی آرزوهایم، آرزوهای عاشقی نورس، بر باد رفت. عاشقی که هر بار به خورشید می‌نگریست، گمان می‌کرد که تنها برای او می‌درخشد. بازوانش را می‌گشود و شادمانه تلألؤ شبنم صبحگاهان بهاری را در آغوش می‌کشید. بیش از صد ساعت بود که هیچ آب و غذایی نخورده بودم. انگار شکمم چیزی به نام گرسنگی و سیری را فراموش کرده بود. هرچه برایم می‌آوردند، نمی‌پذیرفتم و از خودم دور می‌کردم تا حالت تهوع به من دست ندهد. گاهی هم به همان حال باقی می‌ماند تا این‌که خدمتکار، خاله مادلین، می‌آمد و آن را برمی‌داشت و زیر لب می‌گفت:

-حیفه دختر، اینجوری خودت را می‌کشی!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۲ صفحه

قیمت:
۱۳۱,۰۰۰
تومان