دانلود و خرید کتاب انیشتین در جهان موازی مجید ادیب زاده
تصویر جلد کتاب انیشتین در جهان موازی

کتاب انیشتین در جهان موازی

معرفی کتاب انیشتین در جهان موازی

کتاب انیشتین در جهان موازی؛ داستان انیشتین (جلد سوم) نوشتهٔ مجید ادیب زاده است. انتشارات الفبای فرهنگ این کتاب را منتشر کرده است.

درباره کتاب انیشتین در جهان موازی؛ داستان انیشتین (جلد سوم)

کتاب انیشتین در جهان موازی؛ داستان انیشتین (جلد سوم) جلد سوم از داستان‌های انیشتین است و از هشت فصل تشکیل شده است. عنوان فصل‌های کتاب عبارت است از

  • بابا شاش دارم!
  • دنیا، جای مسخره‌ای است!
  • فرزندان سرزمین مادری!
  • انیشتین دست به مهره می‌شود!
  • بابا انیشتین!»، «او، ژنرال است یا انیشتین؟!
  • ژنرال انیشتین دستور می‌دهد!
  • هر انسانی در هر جهانی، اراده‌ی خودش را دارد!

در جلد سوم، انیشتین که تصور می‌کرد دوباره به پایان عمرش رسیده، چشم باز می‌کند و متوجه می‌شود که با هوش مصنوعی به جهانی موازی به اسم جهان انعکاس‌ها فرستاده شده و خودش را درون جسم یکی از ژنرال‌های ارشد کشوری به نام صحرای شمالی می‌بیند! ژنرالی که برعکس انیشتین صلح‌طلب، شخصیتی جنگ‌طلب دارد و تمام جنگ‌طلبان صحرای شمالی از طرفدارانش به‌شمار می‌روند و میان آنها شخصیت محبوبی است! انیشتین که از حقیقت ماجرا خبردار می‌شود، می‌بیند که چاره‌ای ندارد جز اینکه تظاهر کند همان ژنرال است و سعی کند تا جای او را پر کند، آن هم در حالی که پدر هفت بچه قد و نیم‌قد است و تمام مسئولیت‌های ژنرال بر دوشش افتاده.

خواندن کتاب انیشتین در جهان موازی؛ داستان انیشتین (جلد سوم) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب انیشتین در جهان موازی؛ داستان انیشتین (جلد سوم)

«خواب؟! او؟! اینجا؟! انیشتین همین که چشمانش را باز کرد، از تعجب کم مانده بود که شاخ دربیاورد! او قرار بود که دود شود و به هوا برود! اما، خودش را وسط تخت‌خوابی بزرگ و دونفره دید، در کنار زنی که داشت سرش غر می‌زد که «دِ برو اون بچه رو ببر مستراح دیگه! چته تو آخه نصفه شبی!» در آن سوی دیگر تخت، پسر بچه‌ای در حال نق زدن بود که «بابا! شاشم داره می‌ریزه ها!» انیشتین تصور کرد که لابد در آن لحظات آخری قبل از پایان زندگیش، دچار کابوسی عجیب و غریب شده! در همان لحظه دوباره زن با آرنج دستش ضربه‌ای به پهلوی انیشتین زد که «یالا بلندشو مرد! خودت بهتر می‌دونی که بچه هنوز نمی‌تونه خودشو سرپا کنه! ببرش اونو دستشویی تا تمام لباساشو به گند نکشیده!» انیشتین که چند لحظه قبل، خوش‌تیپ و خندان در حال سخنرانی مراسم جایزه‌ی نوبل بود، حالا داشت این کابوس را می‌دید که با لباس خواب، وسط تخت‌خواب خانه‌ای ناشناس و غریبه است و زن و بچه‌ای درون خوابش هستند که از او انتظار دارند تا پسر بچه را به دستشویی ببرد! با بلندتر شدن صدای زن که معلوم بود حسابی عصبانی شده، انیشتین حس کرد که کابوسش هر لحظه واقعی و واقعی‌تر می‌شود! او پیش خودش دید که چاره‌ای ندارند و بنظر نمی‌رسد که حالا حالاها از این کابوس بپرد و خلاص شود، پس تصمیم گرفت که با خوابش همراهی کند و دست پسر بچه‌ای که فکر می‌کرد او پدرش است را بگیرد و بچه را به دستشویی ببرد! خیلی وقت بود که دیگر نقش چنین پدری را برعهده نداشت! همان زمان هم که بچه‌هایش کوچک بودند، تمام مسئولیت و وظیفه‌ی آنها برعهده‌ی مادرشان بود و انیشتین بیشتر وقتش را به نظریه‌پردازی در علم فیزیک می‌گذراند! او با یادآوری آن روزها که حالا بنظرش چقدر آرام و بی‌دغدغه می‌رسید، به خودش گفت که ببین در لحظات آخری که قرار است تا برای همیشه دود شوم و به هوا بروم، باید خودم را در چه کابوسی ببینم! همان لحظه، صدای بچه از دوباره بلند شد که «بابا! درست بگیر منو! شاشم داره می‌ریزه روی پام! می‌خوای بازم مامان ببینه که لباسامو شاشی کردم و عصبانی بشه؟!»

با این حرف پسر بچه، انیشتین کفری شده بود که این دیگر چه کابوسی است که باید به سراغ او بیاید! هر چقدر که او نسبت به کودکان مهربان بود و نوه‌هایش را دوست داشت و با آنها خوش‌رفتار بود، اما حس می‌کرد که در این دم آخری، دلش تصورات و خواب‌های دیگری می‌خواهد. او از جهان آینده، به گذشته برگشته بود تا خورشید را نجات دهد؛ دختری نوجوان که به‌خاطر پیوند سلول‌های باقیمانده از مغزش با مغز انیشتین، وارد ماجرایی باورنکردنی شده بود و انیشتین به‌خاطر نقشی که در این ماجرا داشت، به خورشید احساس دِین می‌کرد و از جان خودش گذشت تا دنیا را به همان شکلی که بود برگرداند که خورشید بتواند از دوباره فرصتی برای زندگی در این جهان داشته باشد. از دید انیشتین، این فداکاری بزرگی بود. او هم مثل تمام انسان‌ها جانش را دوست داشت و با اینکه دیگر بدنی انسانی نداشت و تبدیل به جریانی سیال شده بود، اما همچنان در جهان آینده، تصمیم داشت تا به تلاش‌هایش به عنوان یک دانشمند ادامه دهد و اصلاً فرمانروایی را برای همین هدفش واگذار کرد و از سیاست دست کشید. لحظه‌ای که انیشتین به صحرای مرکزی برگشت و اطمینان یافت که خورشید با ماشین تصادف نمی‌کند و او توانسته تا جلوی این تصادف را بگیرد و جان خورشید را نجات دهد، انتظار داشت در آخرین لحظات با تقدیر بهتری روبرو شود و اگر که قرار بود تا صحنه‌هایی از گذشته از جلوی چشمانش رد شود و بمیرد، با دیدن لحظه‌های دوست داشتنی یا لحظه‌های افتخارآمیز، زندگیش به پایان برسد. اما حالا چه؟! دیگر زمان چندانی برای انیشتین باقی نمانده بود، آن هم در حالی که هنوز پسر بچه درون دستشویی بود و انیشتین باید با دقت بیشتری او را نگه می‌داشت که ادرار پسر بچه به دست و پا یا لباس‌هایش نپاشد، با اینکه چند مرتبه بچه خودش را کجه و کوله کرده و انیشتین را هم از شاشیدنش بی‌نصیب نگذاشته بود. او که این صحنه‌ها را تجربه می‌کرد، زیر لب شروع به غر زدن به خودش کرده و هی می‌گفت که این انصاف نیست! این انصاف نیست! «من یه جهان پر از انسان رو نجات دادم! من یه دختر نوجوون رو نجات دادم تا به زندگیش برگرده و یک عمر زندگی کنه و خیلی چیزها رو تجربه کنه! این حق من نبود! چرا باید اینجوری تموم بشه؟! چرا؟!» در همان لحظه بود که پسر بچه تکان محکم‌تری خورد و انیشتین را از پشت به زمین انداخت!»

n>»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۷۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

حجم

۴۷۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان