کتاب پرونده خاکستری
معرفی کتاب پرونده خاکستری
کتاب پرونده خاکستری نوشتهٔ سمیه حاجی عبدالمجید است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پرونده خاکستری
کتاب پرونده خاکستری برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با شخصیتی به نام «امید حکمت» آشنا و همراه میکند. امید حکمت، استاد ریاضیات یکی از بهترین دانشگاههای تهران است که با ورود به یک شغل مجرمانه و پیچیده، به زندگی یکنواخت و کسلکنندهاش پایان میدهد. در این میان واردشدن در رابطهای احساسی با یکی از دانشجویانش، زندگیاش را دچار گرههایی میکند؛ گرههایی کور. با او همراه شوید. این رمان ایرانی در ده فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است.
خواندن کتاب پرونده خاکستری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پرونده خاکستری
«یکی از آن روزهایی بود که امید حکمت در اتاق شاهین خلوت کرده بود. برای فرار از افکار آزاردهنده دربارۀ صبوری اتاق شاهین پناهگاه خوبی بود بین کتابها و دفترهای شاهین میچرخید که صدای چرخیدن کلید در قفلِ در به گوشش خورد سریع وسایلش را برداشت و به بالکن رفت و در آنجا مخفی شد، بدش نمیآمد بداند این دفعه چه کسی وارد اتاق ممنوعه شده، دوباره الهه بود پس الهه هم مثل او از این اتاق به عنوان کتابخانه و اتاق فکر استفاده میکرد. چیزی از کمد برداشت و یادداشتی نوشت، خوشبختانه صدای زنگ تلفن و فریاد شاهرخ او را به طبقۀ پایین کشاند.
بعد از رفتنِ الهه نفس عمیقی کشید و از مخفیگاهش بیرون آمد. هنوز کلید روی کمد بود. با خوشحالی به سمت کمد رفت تا بلکه اطلاعات بیشتری از شاهین پیدا کند. کمد پر از اشیائی بود که به طور مرتب و خیلی زیبا در آن چیده شده بود. یک شال گردن و پلیور در یک طبقه. پلیور را برداشت و جلوی خود قرار داد کاملاً اندازۀ خودش همرنگ شال گردن هر دو طوسی شال را انداخت و در آینه ای که روی طاقچه بود نگاهی به تیپش انداخت حرف نداشت. طرحِ بافتِ پلیور و شال گردن خیلی زیبا بود، دست بافت بود معلوم بود کسی آن را برای شاهین بافته. تصمیم گرفت زمستان آینده لباسهای شاهین را که بی استفاده مانده بود بپوشد. لباسهایی که ممکن بود محبوبش برای او بافته بود. با این فکر پلیور را در آغوش فشرد. شاهین را ندیده عاشق پلیورش شد. پلیور را دوباره مقابل خود گرفت و در آینده خود را برانداز کرد. فریاد میزد محبوبی با عشق آن را برای معشوقش بافته. دلش گرفت. دلش از اینکه شاهین نتوانسته بود سالها پلیور محبوبش را بپوشد گرفت. پلیور را تا کرد و با اندوهی فراوان سر جای قبلیش گذاشت. نگاهی به کمد انداخت چند لباس دیگر هم بود. یک کیف و یک دفتر در طبقه ای دیگر. دفتر را برداشت و آن را ورق زد. دست خط الهه بود. هنوز خودکار لای صفحه آخر دفترچه بود. دفتر را سر جای قبلی گذاشت خواست در کمد را ببندد که خودکار از لای دفتر افتاد. خم شد و خودکار را برداشت و در صفحه آخر جایی که قبلاً بود گذاشت و دفتر را دوباره در کمد قرار داد. جمله ای که شروع کننده صفحه آخر دفتر بود و به چشمش خورد به نظرش جالب آمد. جمله ای که به چشمش خورد این بود:
" امروز تولد..." روز تولد او بود، به کلی فراموش کرده بود، الهه در مورد او نوشته بود؟ از شوق اینکه مادرش از او نوشته دوباره دفتر را از کشوی میز برداشت و شروع به خواندنِ صفحۀ آخر دفتر کرد.
امروز تولدشه. پسرت سی و شیش ساله میشه. شاهین نمیدونم چرا هر وقت روز تولد امید میشه تا با تو حرف نزنم دست و دلم به هیچ کاری نمیره. ای کاش انقدر شبیه تو نبود.
دوباره خط اول را نگاه کرد: " پسرت سی و شیش ساله میشه. "
یادِ گربه خیس افتاد، همان دختر گل فروشی که شاهین قصد ازدواج با او را داشت. یعنی ممکن بود دخترِ گل فروش همان الهه ای بود که در طبقه پایین با قدرت سلطنت میکرد. یعنی مادرش روزی یک دختر گل فروش بوده و شاهین او را از دل خیابان جمع کرده و گذاشته بغل عزیز؟ مادرِ او؟ مدیر یکی از بهترین مدرسههای دخترانۀ تهران!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه