کتاب عمارت پری زادگان
معرفی کتاب عمارت پری زادگان
کتاب عمارت پری زادگان نوشتهٔ محمد پروین است. انتشارات مروارید این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی رمانی ایرانی که داستانی از شاهزادهای قاجاری را روایت میکند.
درباره کتاب عمارت پری زادگان
کتاب عمارت پری زادگان رمانی ایرانی نوشتهٔ محمد پروین است. محمد پروین در این اثر داستانی از دل دوران قاجار را روایت کرده است. شخصیت اصلی این رمان تاریخی شاهزادهای مفلوک است که در کنج قصری افتاده. تنها چند نوکر و مادربزرگش برای او ماندهاند و سرزمینی که به آن حکمرانی میکند، در حال نابودی است. احمدشاه تاجوتخت را واگذار کرده و ایران را به سردار سپه سپرده و کودتایی در راه است، اما احمدشاه به سرنوشت شاهزادگان و بازماندگانش هم فکر کرده است؟ در این ماتمسرا برای مردم چیزی جز فقر و مرگ باقی نمانده است. محمد پروین، خواننده را به عمارت جنزدهٔ شاهزادهٔ قاجاری میبرد تا خود شاهد پایان غمانگیز او و خاندانش باشد. نویسنده سرنوشت این پادشاه به سلطنت نرسیده را که در بدترین زمان ممکن بهدنیا آمده و حالا شاهد فروپاشی سلسلهاش است، روایت میکند. شاهزاده چه میکند؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب عمارت پری زادگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به رمانهای تاریخی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عمارت پری زادگان
«جلوتر رفت و در را باز کرد. بفرما زد که داخل شوم. مکر این زنها هم برای خودش صیغهای است. چیزی باب میلشان باشد، یک دردسر هست و نباشد هزارتا. خانجان چه خوابی دیده بود را نمیدانم. من خودم خوابببین عالم و آدم هستم. صدای خنده در عمارت پیچیده بود. از روی تبریزیهای کمپُرز که گذشتم، نگاهم افتاد به تابلوی نقاشی خودم. کنار عُلیا. نشسته بر صندلی خاتم و مخمل سبز. با کلاه جواهرنشان و شمشیر. صدایش را یک آن شنیدم. از نقاشی بود یا... برگشتم و به ملوکباجی نگاهی انداختم. پایین چارقدش را جلوی دهانش گرفت. نه، خیالاتی شدم. مثل همان صدا که تا وقتی میآید، خون در وجودم را میچرخاند. وقتی داشت سوار کالسکه میشد، خودش گفت جنازهام را هم نمیگذارم اینجا بازگردد، چه برسد خوابم، خیالت. تصویرم هزارتا شده بود و هر هزارتا من در تکرار آینهکاریهای سقف و ستونها. صدا از بالا میآمد. در اتاقهای پایین خبری نبود. زبیده فقط یکی از سالنها را چهارطاق کرده بود. سفرهٔ هفترنگ چیده بود. تُنگ دوغ و پیالههای ترشی و ماست. عصایم را کنار میز گذاشتم. خواستم بروم داخل که ملوکباجی گفت: «طبقهٔ بالا.»
نگاه بریدهای بهش انداختم. دوباره صدای عُلیا را شنیدم. دست انداختم به نردههای پله. هر قدم که بالا میرفتم، نفسم سنگینتر میشد. پشتیهای دورتادور خانه را جمع کرده بودند. پردهها را کشیده بودند. آفتابش زیادی کشدار بود. به پلهٔ آخر رسیدم، ملوکباجی از کنارم دوید و سمت اتاق آخری رفت. همانجا که صدا بیشتر میآمد. اعتصام سینی استکانهای خالی صاحبقران را جمع کرده بود. تعظیمی کرد و از کنارم گذشت. ملوکباجی دقالباب کرد و داخل شد. روی پاشنه چرخیدم. به آنطرف راهرو رفتم. سمت اتاق خودم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که خانجان صدام کرد. روسری سرش نبود. گیسهای حنازدهاش را بافته بود. گفت: «خُلق تنگت را درست کن.» امری گفت.»
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
نظرات کاربران
سلام شروع خوبی داشت. من که درگیر شدم ببینم آخرش چی میشه. در کل داستان جالبی داشت. پ.ن: داستان رو تا آخر خوندم، خیلی خوب بود. باید چندبار بخونید تا متوجه بشید، به نظر من یه جور اثر کلاسیک_ایرانی طوریه.