کتاب پرسه در سرگشتگی
معرفی کتاب پرسه در سرگشتگی
کتاب پرسه در سرگشتگی نوشتهٔ امی هارمون و ترجمهٔ شیما شریعت است. نشر گویا این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب پرسه در سرگشتگی
کتاب پرسه در سرگشتگی یک رمان معاصر و ایرانی است. این اثر برابر است با داستان تاریخی و عاشقانهای که مخاطب را به سفری شگفتانگیز رو بهسوی غرب آمریکا میبرد. ایمی هارمون، نویسندهٔ پرآوازهی رمانسهای تاریخی اینبار ما را به دل تاریخ پرده است تا داستان عبور از مسیر «اورگن» را از زبان دو شخصیت اصلی خود بازگو کند. این کتاب در سال ۲۰۲۰ میلادی نامزد جایزهٔ بهترین اثر تاریخی در سایت گودریدز (Goodreads) بوده است. این رمان ۲۲ فصل دارد.
خواندن کتاب پرسه در سرگشتگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پرسه در سرگشتگی
«ولفی خوابیده و من هم تلوتلوخوران پیش میروم، کیلومترها و کیلومترها، تلوتلو میخورم و پیش میروم. به راه رفتن عادت دارم ولی به کشانده شدن نه. سرعتمان برای اسبها مطبوع و خوشایند است، برای زنی بچهبغل طاقتفرسا و کشنده است. صورتم چرب و لیز است و پیراهنم از عرق خیس شده. خراش زیر چشمم میسوزد و سرم با هر قدم به گزگز میافتد، اما مثل همهٔ چیزهای دیگرم حسهایم هم تنها از دور خودی نشان میدهند؛ فقط میدانم که هستند، همان مدلی که میدانم خورشید توی آسمان جابهجا میشود و یک ریگ کفشم را سوراخ کرده. چشمهایم را دوختهام روبهرو به تکانتکان پرهای سیاه روی کلهٔ یک بومی. پرهایی که از نوک تا روی کمر و بالای شلوار چرمش آمده. به پشت سرم نگاه هم نینداختهام، هیچکس دنبالم نمیآید، میترسم اگر سرم را برگردانم سقوط کنم و دیگر نتوانم روی پاهایم بایستم یا بدتر، کسی ولفی را از توی چنگم بکشد بیرون.
مامان میگوید که از هر چه بترسی سرت میآید، درست مثل ایوب در انجیل، همه فکر میکنند که خدا داشت آزمایشش میکرد، مامان هم همین عقیده را دارد، اما به نظرش این تنها چیزی نیست که میشود از داستان ایوب یاد گرفت. چیزهایی که بیشترین ترس را از پیش آمدنشان دارم سرم میآیند و هر چه که از آن میترسیدم بر سرم ریخت.
«یه سری چیزا رو نمیشه ازش فرار کرد، باید باهاشون روبهرو شد، ایوب از بهترین آدمهای روزگار بود؛ ولی بااینحال انواع و اقسام بلا سرش اومد.»
میرسیم به یک رودخانه و ازش میگذریم، میگذارند حیوانها آب بنوشند. طناب را از گردنم باز نه ولی شل میکنند و چخم میدهند بهطرف آب. سکندریخوران پیش میروم و کنار گرت نقش زمین میشوم.
دارم میلرزم، محکم به پستانهای گرت چنگ میاندازم، بعبعش میرود هوا، صورت ولفی را میگیرم جلواش، پیش از آنکه دوباره کشیده شوم عقب، با هر بدبختی که شده موفق میشوم برای چند دقیقه شیر بریزم توی دهانش. فرصت نمیکنم آب بخورم. تغییر جهت میدهیم به سمت شمال غربی، در جهت مخالف رود. دارم از تشنگی میمیرم، ولفی شروع کرده به گریه. التماس میکنم تا بایستند، ولی انگارنهانگار که وجود دارم، همچنان پیش میروند، گریههای ولفی تبدیل میشود به نفسهای بریدهبریده و دوباره خوابش میبرد.
خورشید در حال غروب است و داریم به اردوگاه نزدیک میشویم. صدای فریادی توی هوا بلند میشود و متوجه میشوم که در معرض دید عدهای قرار گرفتهایم. وحشت معلق بالای سرم در کل روز حالا نشسته روی شانههایم، بهخاطر تقلایم برای ایستادن انگار توی کمرم سیخ داغ فرو کردهاند. سگها پارس میکنند و هجوم میآورند به پاهایم، گیر میکنم به یکیشان. لباس ولفی خیس شده و بوی ادرار تندوتیز میخورد توی دماغم. جنگجوها با هو هو کردن و بالا بردن نیزهها و سپرهایشان جشن میگیرند. پوستهای کندهشده از سر را میرقصانند و من خودم را جمع میکنم. مرد روی اسب نقاشیشده از اسب سُر میخورد پایین و بدون هیچ اخطاری ولفی را از چنگم میکشد بیرون. دستهایم خشک شدهاند و راست نمیشوند، حتی نمیتوانم درازشان کنم چه برسد به پس گرفتن ولفی. سرباز صورترنگی ولفی را میدهد دست زنی که با نفرت به برادرم چشم دوخته. زن بچه را میگذارد روی زمین و برمیگردد و دور میشود. مرد صدایش میکند؛ عصبانی. دوباره ولفی را بلند میکند و دنبال زن میرود. زن و بچه احاطهام کردهاند، زنها و بچههایی که لباس و موهایم را میکشند. یک زن میزند زیر گوشم و زخم زیر چشمم دوباره سر باز میکند، با دستهای مثل چوب خشکم سرم را میپوشانم و جمعیت را رو به صدای ولفی هل میدهم. صدای گریهاش را میشنوم، ولی صدا انگار که کسی دارد دورش میکند لحظهبهلحظه گمتر میشود. اسمش را با جیغ صدا میزنم، بچههای بومی سرشان را پرت میکنند عقب و زوزه میکشند، میفهمم که دارند ادایم را درمیآورند، ادای ادا کردن اسمی که شبیه اسم گرگ است.»
حجم
۳۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
حجم
۳۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه