کتاب خانمچه و مهتابی
معرفی کتاب خانمچه و مهتابی
کتاب خانمچه و مهتابی نوشتهٔ اکبر رادی است. نشر قطره این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این نمایشنامه از چندین شخصیت، زمان و مکان متفاوت تشکیل شده و داستان زندگی یک پیرزن مبتلا به آلزایمر را در یک آسایشگاه سالمندان روایت میکند.
درباره کتاب خانمچه و مهتابی
کتاب خانمچه و مهتابی حاوی نمایشنامهای است که بهشیوهٔ جریان سیال ذهن روایت شده و چندین داستان در زمان و مکانهای مختلف آن رخ میدهد. پیرزن که شخصیت اصلی نمایشنامه است، در قالب شخصیتهای متفاوت در قصههای ذهنی خود زندگی میکند و هر بار تبدیل به انسانی متفاوت میشود. مخاطب با مطالعهٔ این نمایشنامه، داستان زندگی یک مرد و زن از طبقهٔ مرفه و اشراف، یک زن و مرد هنرمند و یک زن و مرد فقیر را میبیند و از افکار درهم و پیچیدهٔ پیرزن آگاهی پیدا خواهد کرد. شخصیتهای این نمایشنامه عبارتند از «خانجون»، «پرستار»، «لیلا»، «شارل»، «گَلین»، «آموتی»، «ماهرو»، «سامان»، «حاکم»، «غلام»، «عالیجناب»، «پیشخدمت»، «سه زن با صورتک»، «زن گدا»، «کودک خفته»، «سیاهپوشان»، «سوگواران» و صحنه، شهر فرنگی است که هیچ آرایش ثابتی ندارد.
نمایشنامه متنی است که برای اجرا بر روی صحنه و یا هر مکان دیگری نوشته میشود. هر چند این قالب ادبی شباهتهایی به فیلمنامه، رمان و داستان دارد، شکل و فرم و رسانهای جداگانه و مستقل محسوب میشود. نخستین نمایشنامههای موجود از دوران باستان و یونان باقی ماندهاند. نمایشنامهها در ساختارها و شکلهای گوناگون نوشته میشوند، اما وجه اشتراک همهٔ آنها ارائهٔ نقشهٔ راهی به کارگردان و بازیگران برای اجرا است. بعضی از نمایشنامهها تنها برای خواندن نوشته میشوند؛ این دسته از متنهای نمایشی را کلوزِت (Closet) نامیدهاند. از مشهورترین نمایشنامهنویسهای غیرایرانی میتوان به «آیسخولوس»، «سوفوکل»، «اوریپید» (یونان باستان)، «شکسپیر»، «هارولد پینتر» (انگلستان)، «مولیر» (فرانسه)، «هنریک ایبسن» (نروژ)، «آگوست استریندبرگ» (سوئد)، «برتولت برشت» (آلمان)، «ساموئل بکت» (ایرلند) و «یوجین اونیل» (آمریکا) اشاره کرد. نام برخی از نمایشنامهنویسهای ایرانی نیز «بهرام بیضائی»، «عباس نعلبندیان»، «اکبر رادی»، «غلامحسین ساعدی»، «بهمن فُرسی»، «محسن یلفانی»، «نغمه ثمینی»، «محمد رضایی راد»، «علیرضا نادری»، «محمد یعقوبی»، «محمد رحمانیان» و «محمد چرمشیر» بوده است.
خواندن کتاب خانمچه و مهتابی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیان نمایشی و قلم اکبر رادی پیشنهاد میکنیم.
درباره اکبر رادی
اکبر رادی در ۱۰ مهر سال ۱۳۱۸ در رشت به دنیا آمد. در سال ۱۳۲۹ بعد از ورشکستگی پدرش، به تهران مهاجرت کردند. او در دانشگاه تهران در رشتهٔ علوم اجتماعی تحصیل کرد و پس از گذراندن دورههای تربیت معلم، در سال ۱۳۴۱ به شغل معلمی پرداخت و ادبیات نمایشی را در دانشگاه تهران تدریس کرد. اکبر رادی نخستین نمایشنامهٔ خود را به نام «روزنهٔ آبی» در سال ۱۳۳۸ نوشت. هرچند انتشار این نمایشنامه دو سال طول کشید، توجه احمد شاملو را به خود جلب کرد. چند سال بعد در سال ۱۳۴۷ یکی از مهمترین نمایشنامههای دههٔ ۱۳۴۰ ایران با عنوان «ارثیهٔ ایرانی» به قلم او منتشر شد. او نثری قوی و محکم داشت که سرشار از مایههای فرهنگ عامه بوده است؛ یعنی کاملاً متناسب با شخصیتهایی که میآفرید. از میان معروفترین کارهای این هنرمند میتوان به «خانمچه و مهتابی»، «جاده»، «دستی از دور»، «نامههای همشهری»، «انسان ریخته یا نیمرخ شبرنگ در سپیدهٔ سوم»، «صیادان»، «مرگ در پاییز»، «لبخند باشکوه آقای گیل»، «پلکان»، «تانگوی تخممرغ داغ»، «آمیزقلمدون» و... اشاره کرد. اکبر رادی، این نمایشنامهنویس ایرانی در ۵ دی ۱۳۸۶ از دنیا رفت.
بخشی از کتاب خانمچه و مهتابی
«نگاه میکنم به سرشاخههای این سرو نقرهای و نمیدونم صوبه که از خواب پاشدم یا تنگ غروبه. غروب؟ شاید بتونم از روی رفت و آمد آدمایی که جعبههای شیرینی و گل و گیاه دستشونه، حدس بزنم چه وقت روزه. نسیمی هم که نیس؛ ولی حتماً طرفای غروبه که آفتاب یه نور عسلی پاییزی روی این درخت پاشیده. (تسبیح خود را در جیب میگذارد.) وانگهی چه فرقی میکنه؟ میخواد شیشِ صوب باشه یا پنج عصر؛ همیشه همین خوابهای وحشتناکه. وقتی هم بیدار میشم همین آبنمای سنگی و همین خیابونْ درختی و آدمای رنگ و وارنگیه که میآن بالا یههو پخش میشن توی لابی. (کنار پنجره عینکش را برمیدارد و با اشتیاق به بیرون.) جاااان، سارا... نگاه کن، این عمارت «آوادیس» منه، با اون نخلای شمالی و گلای پیچ آبی. صدای سیرسیرکها رو از لای شاخههای اون درخت شاه بلوط میشنوی؟... برج؟... بلندترین برج «سعادت آباد»؟... وا، اشتباه میکنی جونم. پس کی بود توی اون امامزاده سورهٔ «اَعراف» میخوند؟ با فینهٔ عربی و اون ریش دسته بنفشه... چه صوتی! (روی صندلی چرخدار به طرف مرکز صحنه میآید.) خب آره، هشتاد و هشتو که رد میکنی، دیگه راه رفتن با عصاهم بنیه میخواد. تازه این میگه «خانهٔ آفتاب» ه. باید روزی سه وعده این یه گُله جا رو دور بزنی، با این دیوارای چین چینِ مخملِ گلی بهی که جون آدم به لب میرسه تا خون به مفصلاش بیاد. میگه شرطشم اینه: (یک شیشه شیر درمیآورد.) قُلُپ قُلُپ... (میخندد.) خوشم میآد سانی. این وقتا دیگه سر از خودش نیس. میگه فدای سرت، نشد که نشد، واسه یه بُلونی ترشی! میگم معلومه؛ مگه اون دفه نبودش بلهبرون ممّده؟ یه زنگوله پاش بسته آورده «باغ طوطی» به من میگه فضّه! دست منم که قوه نداره، گیرهٔ شربتخوری رو گرفتم و خواستم بلندش کنم، تمامشو ریختم روی خودم. سودی هم که بند کنه دیگه ماشالله! واسه یه رولت خاکه قندی چه میکنه! اوا سانی، اِنقده اَله اوله نده این بخوره هِی خودشو خراب کنه هی تو پوشک عوض کنی. قاد قاد با اون لولهٔ گردنش که غضروف گردنش! (مکی به پستانک شیشه میزند، لبخند.) دوقُلُپ، تمام. حالا باید راه برم. بیواکرم میشه. اینجوری، آهسته، پابهپا... دیدی شد؟ اوهوک، اینو! میگه استخونت مث سوخاری پوکه، اگه بیفتی یه جات بشکنه پس طفلک این خانومه چی، مال اتاق ۱۷؟ حیوونی دیگه اَنش دراومده، دم به ساعت از رو صندلی میافته و گُرُمبی میخوره زمین. ولی من نه، السّاعه تنم به قدری زنده و اعصابم روشنه که صدای پای اون مورچه رو توی گنجه میشنوئم. یا خزیدن مار سیاهی که لای خش خش برگا... چیزی که هستش باید حواسمو جمع کنم ببینم چه اتفاقایی اینجا افتاده. (با صدای پایین کشیده.) مثلاً این شیشهٔ عینک من کو؟ واسه چی یه طرف دختره رو ماه گرفته؟ چرا اجاقشون کوره؟ یا... زیر اون فانوس نفتی و با اون ریش دسته بنفشه... شمام دیدهین؟... کجا؟ «لقانطه»؟ یا هتلی که پاتُق سهشنبههای ما بوده؟... اینم نه؟... آها! «سر قبر آقا»، درسته؟ (با دستی و سری به گدایی.) علیلم، ذلیلم، شب جمعهس، شب خیراته، بده به این یتیمچه، جدّهم زهرا عوضت بده... (سر برمیدارد و گویی خاطرهای را در ذهن خود مرور میکند.) توی همون دفتر خاطرات بود که من دستمو از روی پیشونیم برداشتم و توی آیینه دیدم داره خون میآد. خون تازه دیده بودی چکه چکه از یه خال هندی؟ هیم! اینه که وقتی میری جلو آیینه یه تار موتو میکنی، من یاد خودم میافتم که هفت ساله با تو زندگی میکنم؛ درحالیکه هفت ساله قد و قوارهٔ قشنگتو فقط از پشت سر دیدهم. با کفشهای لنگه به لنگه و ریش و گیس بافته و کراواتی که جای گردن به شکمت بستهٔ. و تو موهای سفیدتو با موچین من کندی و رضایتمندانه به هیکلت لبخند زدی. سام، سامی، کودک پیر من! تو هر کاری که میکنی بکن؛ اما دروغ نگو، به من پشت نکن عزیزم.»
حجم
۵۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۵۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه