کتاب پاییز بود...
معرفی کتاب پاییز بود...
کتاب پاییز بود... نوشتۀ نرگس ثاقب را نشر سخن نو به چاپ رسانده است. داستان دربارۀ دختری به نام پناه است که ۱۰ سال پیش بهدلایلی تصمیم به ترک شهر و خانوادهاش میگیرد و حالا پس از سالها با کولهباری از شکست و دلتنگی به نزد آنها بازمیگردد.
درباره کتاب پاییز بود...
کتاب پاییز بود... از نرگش ثاقب که بهشکل سومشخص روایت میشود داستان دختری به نام پناه است که پس از ۱۰ سال دوری از خانواده و اقوامش در حال بازگشت نزد آنهاست. او سالها پیش بهدلایلی تصمیم به رفتن به شیراز گرفته بود و هیچکدام از نزدیکانش نتوانسته بودند مانع از رفتن او شوند. حال با کولهباری از رنج، شکست، دلتنگی و احساس بیپناهی به نزد آنها بازمیگشت.
پناه، در دوراهی انتخاب، درست روزهایی که احساس میکرد میان خیانت اطرافیانش، راه به جایی ندارد، دست به انتخاب زد. او برای حفظ تنها دارایی زندگیاش، از دلبستگیهایش گذشت و قدم در مسیری گذاشت که ۱۰ سال بعد، او را درست به نقطۀ قبلش بازگرداند؛ اما با تجربهای چندساله از شکست. بالاخره زمان رفتن رسیده بود.
باید تمام داشتههایت را از دست بدهی تا بدانی حتی ایستادن در جایی که روزی عزیزانت در آن قدم گذاشتهاند، نفس کشیده و خاطره ساختهاند، با تمام غمگینبودنش میتواند لبخند را مهمان لبهایت کند. گاهی باید به اسارت رفته باشی، در غربت و تبعید به سر برده باشی تا بدانی نزدیکبودن به رد و گرد خاطرات عزیزانت هم غنیمت است.
کتاب پاییز بود... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پاییز بود...
«پر از وسواس شده بود، درست مثل چهارده سال پیش. همه چیز را برای چندمین بار چک کرد. شناسنامه، کارتملی، بلیت شیراز به تهران و تمام داراییاش از ده سال صبوری، ساکدستی کوچکی که فقط لوازم شخصیاش را در بر گرفته بود و کولهبار سنگینی از تجربه که شانههای نحیفش را آزرده بود. آزاری که بیشتر از تابوتوان جوانی از دست رفتهاش بود.
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت اما قبل از عقربهها، لرزش دستانش بود که به چشمش آمد. آهی از بُن سینه کشید. اینها همه سوغات این سالهای جهنمی بود. پلکی زد و نگاهش در پی عقربهها رفت، از نیمهشب گذشته بود. ساعتی دیگر برای همیشه از این شهر و آدمهایش خداحافظی میکرد. اگرچه نیمی از جانش برای همیشه در این نقطه از جهان جا میماند، اما به خودش قول داد که هرگز برنگردد.
ساکدستیاش را دست گرفت، کیفش را روی شانه انداخت و از اتاق خارج شد. کلید اتاق را تحویل متصدی هتل داد و بیرون رفت. بالاخره زمان رفتن رسیده بود. چراغهای رنگی و چشمنواز خیابان، عطر بهارنارنج، صدای آبنماها همه و همه تشویقش میکردند تا برگردد و چشمانش را مهمان نمای روحانگیز دروازه قرآن کند. تا آخرین تصویرش از شهر خوشآوازهٔ شیراز ناکامی نباشد؛ اما او با همهٔ وجود فهمیده بود ناامیدی شبیه یک جای خالی است و تا دنیا دنیاست با چیزی که امید را از او گرفت پر نمیشود. سخت میشود کسی را ناامید کرد اما وقتی موفق شوی، یعنی ضربه آنقدر کاری بوده که امید، خود بال و پرش را جمع کرده و برای همیشه رفته است!
رانندهٔ آژانس در را برایش باز کرد. ساک را دست راننده داد و سوار شد. کاش بار همیشه روی جسم سنگینی میکرد نه روی قلب! وزن سنگینی روی قلبش احساس میکرد؛ اما از سوی دیگر احوال جدیدی را هم تجربه میکرد. دیگر اضطرابی برای دیر شدن نداشت، دیگر هر چند ثانیه یکبار به ساعت خیره نمیشد. ساعتش... همانی که برای همیشه جا گذاشت. دردی که از نفس پر آهش بر سینه نشست، شبیه باز شدن یک زخمکاری کهنه بود. همه چیز با درآوردن یک ساعت مچی که آویزی از پروانه را به زنجیر کشیده بود تمام شده بود! باورش سخت بود، اما حقیقت داشت. حسهای ناب، قرار، نبض آرام، هوایی که خنکایش تا انتهاییترین سلولش رسوخ کرده بود و سبکش میکرد، برگشته بودند؛ اما هیچکدام از این احوال برای ثانیهای غم بیحد و مرز قلبش را از خاطرش نمیبرد. کاش میشد فراموشی بگیرد، یا حداقل سر پرهیاهویش به اندازهٔ یک پلک زدن هم که شده از تمام این افکار رها شود. تناقض عجیبی را تجربه میکرد. کاش خدا کمی یاریاش میکرد تا رها شود از خیال او، از تمام تعلقاتی که داشت... تا برسد به حسی شبیه آزادی، رهایی، پرواز! و هیچکس نفهمد برای این رهایی چه تاوان سنگینی داده است.»
حجم
۴۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
حجم
۴۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
نظرات کاربران
اولین کاری بود که از نویسنده عزیز خوندم. قلم روون ای داشت و داستان پر از گره و تعلیق بود. من که از خوندش لذت بردم و به کسانی که رمانهای عاشقانه اجتماعی با تم معمایی دوست دارند توصیه اش می
قلم ضعیف کلیشه شدید
طاقچه داره منو ورشکست میکنه نمیدونم تا کجا میتونم کتاب بخرم