دانلود و خرید کتاب گرگ باران دیده سارا رایگان
تصویر جلد کتاب گرگ باران دیده

کتاب گرگ باران دیده

نویسنده:سارا رایگان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گرگ باران دیده

گرگ باران‌دیده اولین رمان سارا رایگان است که از نشر شقایق به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب گرگ باران دیده

داستان با بازگشت جوانی به نام آلفا از لندن آغاز می‌شود. آلفا که تمام وجودش با کینه از بهزادی که داغ عزیزانش را بر دلش نشانده است، عجین شده، با هدف انتقام پا در خانه‌ی بهزاد می‌گذارد و چه وسیله‌ای بهتر از دخترانش برای انتقام گرفتن از یک پدر؟

از همان ابتدای داستان متوجه خواهید شد که باید خود را برای رو به رو شدن با پیچیدگی روابط شخصیت‌ها آماده کنید. روابطی که بی‌شک تا یک سوم انتهایی داستان ذهن شما را درگیر می‌کند. کتاب پر است از آدم‌های خاکستری که با وجود خطاهایی که در گذشته داشته‌اند، با یک تصمیم درست در لحظات حساس می‌توانند خود را در قلب شما جا کنند.

 تعلیق بالای کتاب و روانی قلم نویسنده، جدا شدن از کتاب را به شدت سخت می‌کند. نویسنده در کتاب به بیان مسائلی چون خیانت و جدایی والدین و تاثیر آن بر زندگی کودکان، همچنین اثرات پنهان کاری و دروغ در خانواده پرداخته است. گره اصلی داستان ممکن است در نگاه اول عجیب و غیرمنطقی به نظر برسد، اما با کمی تحقیق می‌شود فهمید که شاید عجیب باشد ولی غیرممکن نیست. 

 خواندن کتاب گرگ باران دیده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به علاقه‌مندان به داستان‌های عاشقانه‌ و هیجان‌انگیز پیشنهاد می‌کنیم.

 بخشی از کتاب گرگ باران دیده

نگاهش روی درختان حیاط در نوسان بود. برگ‌ها خشک شده بودند و پاییز رخت زرد و نارنجی خود را به تن درخت‌ها پوشانده بودند و نشانی از تابستان سرسبز و زیبا نبود. اگر زندگی‌اش را فصل‌بندی می‌کرد، گذشته‌اش بهار بود و حال پاییز که چیزی از آن نشاط نمانده بود.

آدرین کیف آبی‌رنگش را روی میز گذاشت و صدایش زد:

مامی؟

به سمتش برگشت.

کمک می‌کنی وسایلم رو بچینم؟

هما به شوق و اشتیاق کودکش لبخندی عمیق زد. فردا اولین روز مهدش بود و برای پسرکش که در حصار خانه اسیر بود آن محیط رنگارنگ و هم‌سالانی که دنیای پاکی داشتند هیجان‌برانگیز بود. پرده حریر سفید پنجره سالن را تا انتها کشید و به سمتش رفت. کنار میز زانو زد و دستی به صورت سفید و تپلش کشید. دیدن چشم‌هایش آه عمیقی از گلویش بلند کرد. مدادرنگی‌ها را مرتب داخل جامدادی چید.

مامان روزی که رفتیم برای ثبت نام گفتی بابام مرده، اگه بچه‌ها بدونن مسخره‌ام می‌کنن.

از سر افکنده و حسرت پسرش اشک به چشمش دوید. دست زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را بلند کرد. پسرش داشت بزرگ می‌شد و با حقیقت‌های تلخ دنیای مادرش روبه‌رو می‌شد.

تو بهترین بابای دنیا رو داشتی، اگه بود خیلی خوشحال می‌شد که پسرش داره می‌ره مهد.

آدرین تراش را داخل جامدادی گذاشت و گفت:

من از اینکه بابا ندارم ناراحت نیستم، اگه اونم مثل بابا بهزاد که تو رو دوست نداره من رو دوست نداشت خیلی بد می‌شد.

چانه‌اش لرزید و حقیقت روی سرش آوار شد. پسرش خیلی زود به بلوغ فکری رسیده بود و رفتار اطرافیانش را می‌فهمید.

همه باباها مثل هم نیستن، در ضمن بابا بهزاد من رو دوست داره، من یه کم باهاش ناسازگارم.

پسرش در دنیای رنگی خودش غرق بود. شاید هم اصلا به حرف‌هایش گوش نمی‌داد. باید تا قبل از رفتن به مدرسه فکری به حال آن شناسنامه می‌کرد. دلش نمی‌خواست کودکش هم مثل خودش نام بهزاد را به عنوان پدر یدک بکشد.

گونه‌اش را بوسید و عزم رفتن به کارخانه را کرد، بیشتر از هر روز دیگری دلتنگ آنها بود.

***

آلفا پوزخندی زد و فندکش را روی میز چرخاند. بهزاد با لحن نه چندان دوستانه‌ای گفت:

همون‌طور که می‌بینی سهمتون تغییری نکرده و سود کارخونه هم مثل هر ماه خوب بوده.

همین تغییر نکردن خوبه؟ ما با دلار سرمایه‌گذاری کردیم و سود به ریال می‌بریم.

سهیل پرونده را بست و گفت:

فراموش نکنید که ما صاحب این برندیم.

دفاع سهیل برایش جالب بود، با این کارها می‌خواست خودش را در دل چه کسی جا کند، بهزاد یا هما؟

بلند شد و کت مشکی‌رنگش را پوشید. فندکش را برداشت و به سمت در رفت. مکث کوتاهی بین قدم‌هایش ایجاد شد و نگاهش به سمت بهزاد کج شد.

سود کمه، نمی‌صرفه! اگه نمی‌تونید تغییرش بدید سهام‌ام رو می‌فروشم. من خارج از این کارخونه سودهای زیادی نصیبتون کردم، مگه نه؟

آلفا چشمکی ضمیمه کرد و بلافاصله اتاق را ترک کرد. بهزاد با عصبانیت پرونده را چنگ زد. دیگر نمی‌توانست تشخیص بدهد چه کاری خوب است و چه کاری بد. کارش گیر این جوان احمق و پرادعا بود و آخر هفته باید چند کیلو مواد به دوستش می‌فروخت. نباید او را تحریک می‌کرد.

سهیل درصد سود رو ببر بالا.

چرا آقا؟ اونا از حد و حدودشون زیاده‌روی کردن.

فعلا دور اوناست، بذار تا می‌تونن بچرخن. آخرش سرگیجه می‌گیرن و می‌افتن زمین. من کسی نیستم که با یه جوون پرادعا کنار بیام.

آلفا سوار ماشین شد. هما آفتاب‌گیر را پایین زد و در آیینه تعبیه شده آن رژ تیره‌اش را تمدید کرد.

جلسه چطور بود؟

آلفا سیگارش را روشن کرد و فرمان را چرخاند.

خوب بود، یعنی خوب می‌شه.

هما با نگرانی به سمتش چرخید.

سیگار نکش! حداقل کمتر بکش. تو حالت خوب نیست.

پنجره پایین بود و باد اذیتش می‌کرد، شیشه را بالا کشید.

این رو خوب می‌دونم، اگر چیزی آرومت کنه وابسته‌ات هم می‌کنه، و همین وابستگی باعث می‌شه که مضر و مفید بودنش مهم نباشه.

هما لب برچید.

مگه من نیستم! کافیه ازم بخوای تا آرومت می‌کنم.

درد من تو دلمه نه بیرون! فقط سیگار می‌تونه اون رو بکشه بیرون. در ضمن حضور خودت رو تو زندگیم دست کم نگیر.

هما خندید و نگرانی‌اش با باد به هوا رفت. آلفا خوب می‌دانست چگونه با یک حرف عاشقانه ذهن این زن را از آنچه نمی‌خواست دور و به خواسته‌هایش نزدیک کند. مقابل در توقف کرد. هما پیاده شد و سرش را داخل ماشین برد و گفت:

بیا تو، کسی خونه نیست.

آلفا خودش را متعجب نشان داد و گفت:

بقیه کجان پس؟

مینو آرایشگاهه، هیما هم بیمارستان.

شاید اگر از تنهایی‌اش و عدم حضور هیما اطلاع نمی‌داد شب را پیش او سپری می‌کرد، اما خودش ندانسته باعث رد درخواستش شده بود.

باشه یه وقت دیگه، مامان منتظرمه، باید برم ببینمش.

هما تا محو شدن ماشین همان‌جا ایستاد. همیشه به رفتن‌ها این‌گونه چشم می‌دوخت، آنقدر که دیگر نشانی از او نماند.

آلفا وارد بزرگراه شد و شماره سامان را گرفت.

تو چه جوری روت می‌شه بهم زنگ بزنی با اون حرف‌هایی که صبح زدی؟

می‌خوام رد یه شماره رو برام بگیری؟

صدای پوزخند سامان را به راحتی شنید.

بچه شدی؟ تو در مورد من چی فکر کردی؟

وقت ندارم، می‌تونی؟

پوفی از سرکلافگی کشید.

شماره رو بخون.

سامان بعد از شنیدن شماره با لحن پر از تردید گفت:

هیما؟

نه من مجرمم، نه تو بازجو! فقط بگو می‌گیری یا نه؟

چند دقیقه دیگه واسه‌ات می‌فرستم، کِی بیاد اون روزی که من از دست تو راحت بشم.

***

ترلان نیشگونی از بازویش گرفت و هیما با صدای آرام آخی گفت و دستش را روی بازویش گذاشت.

چیکار می‌کنی، دردم گرفت!

StarShadow
۱۴۰۱/۰۱/۲۴

در واقع نسبت به این رمان های ابکی و عاشقانه ایرانی داستان جدیدی نداشت. تقریبا طرح و ایده بیشتر رمان های انتقامی مثل هم هست: ( بابای دختره خلافکاره.پسره هم از باباهه کینه داره. ولی دختره نمیدونه. پسره هم میخواد از

- بیشتر
Bita Mousavi
۱۴۰۰/۱۱/۰۳

من این کتاب و خیلی دوست داشتم،شخصیت های خاکستری زیاد داره و این باعث جذابیتش برای من شده بود،مونولوگ های آموزنده و زیبای زیادی داشت.سیر داستان افتان و خیزان بود و از خوندن خسته نمیشدی و تا دقیقه ی آخر

- بیشتر
Mahsa🌙
۱۴۰۱/۰۱/۱۲

داستان کشش خوبی داشت اما اصلا نمیشه به دنیای واقعی تعمیم داد، بیشتر خیالی هست. هر وقت دوست دارن میرن لندن و برمیگردن! هیما خیر سرش دانشجوی پزشکی هست، همه اش ول میچرخه! آخه مگه دانشجوی پزشکی وقت سرخاروندن داره؟ پلیس

- بیشتر
مریم
۱۴۰۰/۱۱/۲۵

سراسر هیجان، یک رمان عالی با قلم روان، فضاسازی فوق العاده، قصه چند خانواده ست که بهم دیگه مرتبط هستن، خیلی زیباست پ البته معمایی

elahe
۱۴۰۰/۱۲/۰۳

رمانی بسیار جذاب و دلبر و آموزنده خیلی خوشم اومد با دیالوگ و مونولوگ های عمیق و پر تعلیق اگر به رمان با بعد عاشقانه و اجتماعی و هیجانی د معمایی علاقه مند هستید توصیه میکنم حتما بخونیدش

zAhra Kalani
۱۴۰۰/۱۱/۰۳

داستان جالبی بود ممنون از قلم نویسنده🙏🌸

کاربر ۵۱۲۴۲۱۶
۱۴۰۳/۰۸/۱۹

ممنون از نویسنده عزیز داستان قشنگ و هیجان انگیزی بود

فاطمه سلمانپور
۱۴۰۱/۰۲/۱۷

خوب بود خیلی عالی نبود ولی ارزش خوندنو داشت

ماریا
۱۴۰۱/۰۱/۱۳

بد نبود

f.s
۱۴۰۱/۰۲/۲۸

سلام من عیارسنجش روخوندم،ومنصرف شدم چرا اینجوری نوشته؟؟دیالوگ هاروباخط تیره جدانکرده؟؟خواننده گیج میشه!کتابی که پیش وپاافتاده ترین علائم نگارشی توش رعایت نشده ارزش خواندن نداره!!

زمان خیلی چیز مهمیه، یه جورایی مثل یه آدم دیکتاتور می‌مونه که هر ثانیه بهت یادآوری می‌کنه وقت زیادی نداری، یا اینکه قدر این لحظه‌هات رو بدون،
Bita Mousavi

حجم

۵۲۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۳۲ صفحه

حجم

۵۲۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۳۲ صفحه

قیمت:
۱۰۹,۰۰۰
۳۲,۷۰۰
۷۰%
تومان