دانلود و خرید کتاب دنیای تخت (جلد پنجم؛ جادوی مرجع) تری پرچت ترجمه رضا اسکندری آذر
تصویر جلد کتاب دنیای تخت (جلد پنجم؛ جادوی مرجع)

کتاب دنیای تخت (جلد پنجم؛ جادوی مرجع)

معرفی کتاب دنیای تخت (جلد پنجم؛ جادوی مرجع)

کتاب جادوی مرجع نوشتهٔ تری پرچت و ترجمهٔ رضا اسکندری آذر است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان فانتزی آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب جادوی مرجع

کتاب جادوی مرجع که کتاب پنجم از مجموعهٔ «دنیای تخت» است، حاوی فضایی پر از سحر و جادو و شخصیت‌هایی منحصربه‌فرد است. در جهان این داستان، ازدواج‌کردن میان جادوگران ممنوع است، اما «ایپسلور» از این قانون تخطی می‌کند. او از سمت جادوگران طرد می‌شود؛ حالا در ذهن خود نقشه‌ای شوم برای انتقام از جادوگران می‌پروراند. ایپسلور با تلخی قسم می‌خورد که از طریق پسر هشتم خود، «کوین»، انتقام جادوگران را می‌گیرد. کوین به‌عنوان هشتمین پسر او یک جادوگر حرفه‌ای خواهد شد؛ جادوگری که جادوی جدیدی را ایجاد می‌کند که در اختیار هیچ‌کس نیست و کسی راز آن را نمی‌داند. این نیروی فوق‌العاده در واقع او را به بزرگ‌ترینِ جادوگران در آن مکان تبدیل می‌کند. هشت سال بعد «ویرید ویزی گوز»، رئیس اعظم بعدی جادوگران توسط کوین کشته می‌شود. این پایان ماجرا نیست.

خواندن کتاب جادوی مرجع را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و قالب رمان فانتزی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره تری پرچت

تری پرچت در ۲۸ آپریل ۱۹۴۸ به دنیا آمد و در ۱۲ مارس ۲۰۱۵ از دنیا رفت. او رمان‌نویسی انگلیسی بود که از همان کودکی برای مجلهٔ مدرسه، داستان می‌نوشت. به نجوم بسیار علاقه‌مند بود. در سال ۱۹۶۸ میلادی داستانی از خود را به یک مؤسسهٔ نشر کتاب فرستاد و همین رمان در سال ۱۹۷۱ به چاپ رسید. این کتاب با نظر مثبت منتقدان مواجه شد و راه را برای سایر رمان‌های تری پراچت باز کرد. این نویسنده در سال‌های پایانی عمر خود به آلزایمر مبتلا شد.

بخشی از کتاب جادوی مرجع

«به طرف ناحیهٔ ساحلی هلالی‌شکلی فرود اومدن که بیابون در اون نقطه به دریا می‌رسید. در روشنایی عادی، ساحل با انعکاس نور آفتاب از روی شن‌هایی که از میلیاردها خردهٔ صدف تشکیل شده بودن، کورکننده بود، اما در اون ساعت از روز، به رنگ قرمز خونی و ازلی به چشم می‌اومد. تخته‌های شکسته، که به دست امواج حکاکی شده و از تابش آفتاب سوخته بودن، درست مثل اسکلت ماهی‌های عهد باستان یا بزرگ‌ترین نمایشگاه آثار هنری جهان، روی خط ساحلی خودنمایی می‌کردن. غیر از امواج، هیچ‌چیز جنبشی از خودش نشون نمی‌داد. تعدادی تخته‌سنگ اون حوالی به چشم می‌خوردن، اما به‌حدی داغ بودن که هیچ جونور نرم‌تن یا علف دریایی‌ای روشون زندگی نمی‌کرد.

حتی دریا به‌نظر خشک و بی‌آب‌وعلف می‌رسید. اگر هر مخلوق دوزیستی در تلاش برای طی کردن مسیر تکامل، گذرش از دریا به این ساحل می‌افتاد، همون اول کاری بی‌خیال تکامل می‌شد، برمی‌گشت توی آب و به تمام فک‌وفامیلش می‌گفت قضیهٔ تکامل و پا در آوردن رو به‌کل فراموش کنن، چون ارزشش رو نداره. هوا جوری بود که انگار داخل یه جوراب پخته شده باشه.

با تمام این اوصاف، نیجل اصرار داشت که آتیش روشن کنن: «آخه می‌دونید، حالت خودمونی‌تری داره. تازه، ممکنه اینجا هیولا داشته باشه.»

کونینا نگاهی به امواج روغنی‌شکل دریا انداخت، که انگار در تلاشی نصفه‌نیمه می‌خواستن از دریا فرار کنن. «هیولا؟ تو این دریا؟»

«خب، کسی چه می‌دونه؟»

رینس‌ویند کنار خط ساحلی ایستاده بود، غرق عوالم خودش سنگ برمی‌داشت و توی دریا پرتاب می‌کرد. یکی دو تا از سنگ‌ها از دریا پرت شدن بیرون.

بعد از مدتی کونینا آتیش روشن کرد و چوب‌های خشک و نمک‌زدهٔ ساحل شعله‌هایی آبی و سبزی ایجاد کردن که در زیر فواره‌ای از جرقه به هوا می‌رفتن. رینس‌ویند رفت، زیر سایهٔ تلی از چوب‌های سفیدشده نشست و خودش رو چنان در لحافی از اندوه پیچید که حتی کرئوزوت دست از گلایه از تشنگی برداشت و خفه‌خون گرفت.

***

کونینا کمی بعد از نیمه‌شب بیدار شد. هلال ماه بالای خط افق به چشم می‌خورد و مهی رقیق و خنک روی شن‌ها رو پوشونده بود. کرئوزوت طاقباز خوابیده بود و خروپف می‌کرد. نیجل هم که مثلاً خیر سرش قرار بود نگهبانی بده، در خواب ناز بود.

کونینا بی‌حرکت دراز کشید و تمام حواسش رو روی چیزی متمرکز کرد که بیدارش کرده بود.

کمی بعد، دوباره اون صدا رو شنید. صدایی خفیف بود که با وجود صدای امواج، به‌سختی به گوش می‌رسید.

کونینا بلند شد و نشست... یا بهتره بگیم، مثل یه عروس دریایی فاقد استخون‌بندی، به حالت عمودی در اومد. شمشیر نیجل رو از لای انگشت‌های شل‌وولش بیرون کشید و چنان آروم و بی‌صدا راه افتاد که پردهٔ مه کوچک‌ترین تکونی نخورد.

آتیش در بستری از خاکستر سفید فرو رفته بود. بعد از مدتی، کونینا برگشت و دو نفر دیگه رو بیدار کرد.

«هوم... شی شُده؟»

کونینا یواشکی گفت: «فکر کنم بهتره بیاید و ببینید. گمونم چیز مهمی باشه.»

نیجل به اعتراض گفت: «باشه، فقط بذار چشمامو یه ثانیه ببندم...»

«بعداً می‌بندی. پاشو بیا.»

کرئوزوت چشم ریز کرد و نگاهی به اطراف اتراق‌گاه انداخت. «جادوگره کو؟»

«خودت می‌بینی. فقط سروصدا نکنید. ممکنه خطرناک باشه.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان