کتاب روزی مثل امروز
معرفی کتاب روزی مثل امروز
کتاب روزی مثل امروز نوشتهٔ پتر اشتام و ترجمهٔ مریم مویدپور است. نشر افق این رمان معاصر سوئیسی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب روزی مثل امروز
کتاب روزی مثل امروز حاوی یک رمان معاصر و سوئیسی است که در آن «آندر آس»، معلم میانسالی است که تنها و سرخورده است. او ناگهان تصمیم میگیرد دوباره اختیار زندگیاش را به دست گیرد؛ ازاینرو همهچیز را ترک میکند؛ به این امید که هنوز بارقهٔ عشقی در او مانده باشد. این رمان که نخستینبار در سال ۲۰۶۶ میلادی انتشار یافت؛ داستان این مرد سوئیسی و حدوداً ۴۰ساله است. او در پاریس به تدریس زبان آلمانی مشغول است و اغلب زمان خود را صرف فکرکردن به عشق ازدسترفتهٔ دوران جوانیاش یعنی «فابین» میکند؛ درحالیکه با زنانی رابطه دارد که چندان به آنها علاقهمند نیست. «آندرئاس» یا «آندر آس» خود را فردی ساکت و منفعل در نظر میگیرد؛ به همین خاطر وقتی میشنود که ممکن است به یک بیماری ریوی حاد دچار شده باشد، از شدت واکنش خود غافلگیر میشود. او اجازه میدهد رابطهای نهچندان جدی با زنی ۲۴ساله به نام «دلفین» داشته باشد. به نظر می رسد هر دوی آنها میخواهند فرصتی برای باهمبودن به یکدیگر بدهند، اما وفاداری «آندرئاس» به «فابین» مشکلاتی را بر سر راه آنها به وجود میآورد. با این زوج همراه شوید.
خواندن کتاب روزی مثل امروز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر سوئیس و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره پتر اشتام
پتر اشتام یا پیتر اشتام در سال ۱۹۶۳ در سوئیس به دنیا آمد. پس از پایان دبیرستان سه سال بهعنوان حسابدار کارآموزی کرد و پس از مدتی تصمیم گرفت وارد دانشگاه زوریخ شود. در دانشگاه زوریخ دورههای کوتاهمدت مختلفی همچون ادبیات انگلیسی، کسبوکار و روانشناسی را گذراند و در اینمدت بهعنوان کارآموز در آسایشگاه روانی به کار مشغول شد. مدتی را در نیویورک، پاریس و اسکاندیناوی به سر برد. سرانجام در سال ۱۹۹۰ بهعنوان نویسنده و روزنامهنگار مستقل در زوریخ مستقر شد. او مقالات بسیاری را برای نشریات و مجلات معتبر نوشته است. برای نگارش نمایشنامههایش مفتخر به دریافت جوایز ادبی بسیاری شده است. لحن سرد و پراکندهگویی، از ویژگیهای سبک نگارش اوست. در سال ۲۰۰۳ رسماْ به عضویت هیئت نویسندگان سوئیس درآمد. رمان «بیتفاوتی دلنشین دنیا» (Die sanfte Gleichgültigkeit der Welt) اثر اوست.
بخشی از کتاب روزی مثل امروز
«از اینکه فابین آن روز کنار دریاچه تنهایش گذاشته و رفته، دلخور نشده بود. عاشقش بود اما در آن موقعیت همان که روی داده برایش کافی بود. هفتههای بعد گاهی تصور میکرد که اگر فابین هم از او متقابلاً خوشش میآمد چه میشد. با هم به درون جنگل میرفتند و خودشان را زیر بوتههای به هم تنیدهٔ کف جنگل پنهان میکردند. روی زمین گرم و نرم دراز میکشیدند. بعد که مانوئل آنها را صدا میکرد هر دو سلانهسلانه به طرف دریاچه برمیگشتند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فابین به او نگاه میکرد و لبخند میزد. مانوئل حتماً متوجه میشد که چه اتفاقی افتاده، اما برای آندرآس اهمیتی نداشت. خودش را در آن صحنه کاملاً راضی و سرحال میدید. موقع برگشتن سکوت میکردند. روی صندلی عقب مینشست و به فابین نگاه میکرد، به گردن برنزهشدهاش و موهای نازک و لطیف روی آن، به گوشهایش که زیر تابش نور میدرخشید و به موهایش که آنها را به طرف بالا جمع کرده بود.
زیبایی فابین او را همیشه مات و مفتون میکرد، مثل زیبایی بیعیب و نقص یک مجسمه. پیش خودش مجسم میکرد که فابین را مثل مجسمهای سنگی یا برنزی که صیقل داده شده بود نوازش میکند. در خیالش فابین هنوز همان دختر جوانی بود که آن زمان با او آشنا شده بود. هر وقت به فابین فکر میکرد همان احساس جوانی و بیتجربگی آن زمان به او دست میداد. نمیتوانست فابین را کسل و عصبی یا خیس عرق و بدون لباسهایش تصور کند.
زمستانِ همان سالی که فابین به پاریس برگشت، مادر آندرآس بر اثر سرطان سینه درگذشت. مادرش مدتی بود که از بیماری خودش خبر داشت، اما آن را از خانواده پنهان میکرد و بعد هم کماهمیت جلوه میداد. حتی کمی پیش از مرگش طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. فضای خانه برای آندرآس قابل تحمل نبود و سرانجام اتاقی در شهر اجاره کرد. فقط آخر هفتهها به خانه برمیگشت. اغلب روزهای شنبه بعد از ناهار به خانه میآمد و به بهانهٔ کار یکراست به اتاقش میرفت. روی تخت دراز میکشید و کتابهای قدیمی دوران بچگیاش را میخواند و وقت شام به طبقهٔ پایین میآمد. بعد از شام هم هر چه زودتر به دهکده میرفت تا دوستانش را ببیند. زیاد مینوشید و وقتی آخر شب مست به خانه برمیگشت، با مادرش روبهرو میشد که نتوانسته بود بخوابد و در آشپزخانه داروی گیاهی میخورد. سعی میکرد که پسرش متوجه نشود و برایش شب خوشی آرزو میکرد و از راهروی تاریک رد میشد تا به اتاقخواب برود. اما وقتی آندراس در تختخوابش دراز میکشید صدای پای مادرش را میشنید که دوباره از جایش بلند شده بود و ناآرام در خانه راه میرفت.
در آن دوره شروع به قرار گذاشتن با بئاتریس خواهرِ کوچک مانوئل کرد. او در باجهٔ یک بانک ایالتی کار میکرد و تازه از دوستپسرش جدا شده بود. دوستیشان شش ماه بیشتر طول نکشیده بود. هنوز با پدر و مادرش زندگی میکرد. آنها مذهبی بودند و اجازه نمیدادند آندرآس شب آنجا بخوابد. گاهی بئاتریس برای دیدن او به شهر میرفت اما هیچوقت شب نمیماند. آندرآس به او میگفت که دیگر به سن بلوغ رسیده، اما او فقط سرش را تکان میداد و میگفت، به خاطر پدر و مادرش نمیتواند آنجا بماند و هنوز احتیاج به زمان دارد و دلش میخواهد بیشتر با هم آشنا بشوند. آندرآس احساس میکرد حتی موقعی که بئاتریس او را نوازش میکند، به اجبار و با بیمیلی است، فقط به این دلیل که به او لطفی کرده باشد. عاقبت جانش به لب رسید و سرِ کار بئاتریس تلفن کرد و گفت که دیگر نمیخواهد او را ببیند. او هم گفت که پشت باجه است و نمیتواند صحبت کند. اما آندرآس در جوابش گفت که دیگر چیزی برای گفتن نمانده و گوشی را گذاشت. بعد در طول تمام هفته وقتی تلفن زنگ میزد گوشی را برنمیداشت. بئاتریس را در مراسم خاکسپاری مادرش دید، با مانوئل آمده بود. هر دوشان به او تسلیت گفتند و چند جملهٔ بیاهمیت ردوبدل کردند. سالها بعد شنید که او دوباره با دوستپسرش آشتی کرده و با هم ازدواج کردهاند.»
حجم
۱۷۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۷۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه