دانلود و خرید کتاب کلاهدوزها تامزین مرچنت ترجمه زهرا عالمی
تصویر جلد کتاب کلاهدوزها

کتاب کلاهدوزها

ویراستار:آنا حمیدی
امتیاز:
۳.۸از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کلاهدوزها

کتاب کلاهدوزها نوشتهٔ تامزین مرچنت و ترجمهٔ زهرا عالمی و ویراستهٔ آنا حمیدی است. کتاب کوله پشتی این کتاب را برای کودکان و نوجوانان روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب کلاهدوزها

کتاب کلاهدوزها که با تصویرگری «پائولا اسکوبار» منتشر شده، حاوی داستانی است که شما را به لندن می‌برد تا از نزدیک شاهد تلاش‌های «کوردلیا» برای تهیهٔ کلاه صلح پادشاه باشید؛ کلاهی که قرار است از پدیدآمدن جنگ‌های احتمالی جلوگیری کند. در این گیرودار، ناپدیدشدن پدر این دخترک یازده‌ساله، به پیچیدگی‌های این داستان فانتزی و خیالی دامن می‌زند و مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند. در شهری که کوردلیا در آن زندگی می‌کند، هنوز هم جادو و قدرت‌های سحرآمیز حرف اول را می‌زند. در این شهر، اشیایی وجود دارد که از قدرت منحصربه‌فردی برخوردار است و تولید هر کدام از آن‌ها به یکی از خانواده‌های بزرگ اختصاص پیدا کرده است. پنج خانوادهٔ «چکمه‌دوزها»، «ساعت‌سازها»، «شنل‌دوزها»، «دستکش‌دوزها» و «کلاه‌دوزها» وظیفهٔ ساخت و تهیهٔ اشیای جادویی را در لندن بر عهده دارند؛ اشیایی که تولید آن‌ها فوت‌و‌فن خاصی دارد؛ مثلاً کلاه‌دوزها هنگام تهیهٔ کلاه‌ها وظیفه دارند دو ابزار سحرآمیز را به کار ببرند؛ یکی شجاعت و آن دیگری هم جسارت.

خواندن کتاب کلاهدوزها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کلاهدوزها

«کوردلیا قبل از اینکه اسکله‌ها را ببیند بویشان را حس کرد. بوی کشتی پهلوگرفته که با بوی گل رودخانۀ تِمز آمیخته شده بود.

دختری که با چرخ‌دستی‌اش صدف می‌فروخت، راهش را کج کرد و از کنار او عبور کرد، دریانوردانی که گونی‌های سنگینی را می‌کشیدند از کنارش رد شدند، قاطرهایی که ارابه‌های پر از بشکه را می‌کشیدند عرعر کردند. کوردلیا به کلاه‌هایی که به وپینگ وارد و خارج می‌شد با تعجب نگاه کرد. انگار هر چیزی که در لندن بود از این اسکله‌ها می‌آمد.

او از بین جمعیت عبور کرد و کنار اسکله رفت. چندین کشتی بزرگ در اسکله‌ها لنگر انداخته بودند. آن‌ کشتی‌ها اقیانوس‌پیما بودند. بدنۀ عظیم آنها مانند غول‌هایی که خوابیده‌اند روی جزرومد رودخانه تکان می‌خورد.

ملوانان جعبه‌ها را از روی عرشه با دستگاه بالابر به حاشیۀ اسکله‌ منتقل می‌کردند و با سوت به یکدیگر دستورالعمل‌هایی می‌دادند. دختر‌ها برای تبلیغ اجناسشان آوازهایی می‌خواندند.

«حلزون‌ خوراکی، تازه و نمکی!»

«نیشکر خوشمزۀ عجیب، رسیده از کارائیب!»

«تنباکوی بهشتی!»

کوردلیا به ملوانی که روی یک تکه گونی کتان به‌اندازۀ یک کالسکه لم داده بود، گفت: «ببخشید؟ بهداری کدوم طرفه؟»

ملوان با دستش اشاره کرد، کوردلیا جمعیت را هل داد. بهداری آلونک درب‌وداغانی بود و داخلش پر از حلقۀ‌ طناب‌های کلفت و باربندهای کثیف و لجنی بود که روی ‌هم تلنبار شده بودند.

صدا زد: «سلام!»

هوا دَم‌دار و خفه‌کننده بود. یک تکه پارچۀ کرباسی کثیف به یک میله آویزان شده بود و حکم یک پرده را داشت. دستش را به سمت پرده برد...

«آآآیییییی!»

کوردلیا از جا پرید. چیزی در بین سایه‌ها تکان خورد. در تاریکی‌ها به‌دقت نگاه کرد.

روی یک کپه از طناب‌، یک سگ آبی خوابیده بود. نه یک آدم بود، سگ آبی نبود اما آن‌قدر ناله می‌کرد و ژولیده بود که آدم فکر می‌کرد یک سگ آبی است. او همان‌طور که خواب بود یک بطری را به سینه‌اش چسباند و تکانی خورد.

روی طناب‌ها خودش را جمع کرد و غرید: «خُررررر...»

فکر کرد بیدارش کند، اما بعد فکر کرد بهتر است این سگ آبی را بیدار نکند. او پردۀ بادبانی را کنار کشید و دید روی تختی که از گونی‌ها و جعبه‌های قدیمی درست شده بود، جک فورتیسکیو خوابیده است: خدمتکار کشتی جولی‌بانت.

کوردلیا آخرین‌بار او را درحال بستن باربندها به بالای عرشه دیده بود. حالا او خوابیده بود، کوچک و آرام، چهره‌اش در خواب حالت اندوهگینی داشت.

آرام گفت: «جک؟»

کوردلیا کنار تختش خزید، از اینکه چیزی برایش آورده خوشحال بود. آن تکه کیک میوه‌ای را که از آشپزخانه کِش رفته بود از سبدش بیرون آورد.

دوباره زمزمه کرد: «جک؟ بیداری؟»

کیک میوه‌ای را نزدیک صورتش نگه داشت تا بوی شیرین کیک بیدارش کند.

«جک؟»

کیک را زیر بینی‌اش تکان داد اما او تکان نخورد. آرام تکانش داد. بدنش مثل یک کیسه آرد سنگین بود. قلب کوردلیا به تپش افتاد. جک به خواب عمیقی رفته بود... خیلی عمیق.

داد زد: «جک!»

محکم‌تر تکانش داد: «بیدار شو!»

با ناامیدی به اطراف نگاه کرد. روی یک بشکه در نزدیکی‌اش یک پارچ آب بود و بطری تیره‌رنگ کوچکی که مثل دارو بود. پارچ را برداشت و آن را روی صورت جک خالی کرد.

جک ناگهان صاف نشست و با ناله گفت: «آب! آب!» صورتش خیس و وحشت‌زده بود. دهانش مثل یک حفرۀ تاریک برای نفس گرفتن باز شد.

کوردلیا با نگرانی گفت: «آروم باش جک، تو حالت خوبه!»

«یه‌عالم آب!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
۳۴,۶۵۰
۳۰%
تومان