کتاب ایران شهر (جلد اول)
معرفی کتاب ایران شهر (جلد اول)
کتاب ایران شهر (جلد اول) نوشتهٔ محمدحسن شهسواری است و شهرستان ادب آن را منتشر کرده است. این رمان ماجرای اشغال و سقوط خرمشهر را بازگو میکند. جلد اول آن به روزهای اول جنگ و پیش از آن میپردازد.
درباره کتاب ایران شهر (جلد اول)
ایران شهر نوشتهٔ محمدحسن شهسواری رمانی چند جلدی است که به روایت شهر خرمشهر از روزهای نخست جنگ تا سقوط میپردازد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، خرمشهر صحنهٔ نبرد خیابانی میان مدافعین خرمشهر و نیروهای متجاوز بعثی شد و پس از مدتی در ۴ آبان ۱۳۵۹ این شهر به دست نیروهای متجاوز اشغال شد. سرانجام در ۳ خرداد ۱۳۶۱ طی یک سلسله عملیات این شهر آزاد شد و سرنوشت جنگ تغییر کرد.
شهسواری با مطالعات فراوان و استفاده از زبانی داستانی به بیان اتفاقات آن برهه از تاریخ ایران پرداخته است.
خواندن کتاب ایران شهر (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهایی در حوزهٔ دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ایران شهر (جلد اول)
«سال ۱۲۷۵ خورشیدی، یعنی همان سالی که رضا سوادکوهیِ نوزدهسالهٔ قزاقِ فوجِ سوادکوه نگهبانِ سفارت آلمان در تهران بود، غلامحسین، پدربزرگ سهراب، در روستای ایرانهٔ ملایر به دنیا آمد. ایرانه، زادگاه باباطاهر عریان، به باغهای انگورش هم معروف بود. صبح یکی از روزهای بهاری، غلامحسین هفدهساله، که پُرشروشورترین جوان آبادی بود، قلمههای جوان باغ پدری را که تازه ریشه زده بودند از مخزن درمیآورد و در باغ میکاشت که خبردار شد، بنا به قاعدهٔ بُنیچه، باید به فوج قزاق بپیوندد. بنیچه تعهد اهالی هر روستا برای آماده کردن عدهای سربازِ حکومت بود. برخلاف جوانان دیگر، غلامحسین از شنیدن این خبر آسمان را سِیر میکرد. تصور آن یراقهای براق و تفنگها و سرنیزهها و سلاحهای عجیبوغریبی مثل مسلسل ماکسیم و شصتتیر، که فقط نامشان را شنیده بود، شانههای پهنش را از شوق به لرزه میانداخت.
تا پنج سال بعد که در آتریاد همدان مشغول بود، روزهای چندان پرهیجانی نداشت. تازه از قزاق ساده به درجهٔ وکیلی یا همان گروهبانی امروز رسیده بود که خبر رسید رضاخان میرپنج، معروف به «رضا ماکسیم»، به فرماندهی آتریاد یا همان تیپ همدان منصوب شده.
یکی دو ماه بعد، رفاقتی آشکار اما پراحتیاط بین افسر مافوق و درجهدار زیردست جان گرفت. یکی از اولین روزهای سرد دی بود. میرپنج سوادکوهی پس از نظم و نسق دادن به آتریاد، به قصد شکار قوچ و میش ارمنی که خیلی نامش را شنیده بود، راه افتاد سمت شکارگاه لشگردَرِ ملایر. شنیده بود بهترین شکارچی و راهبلد فوج قزاق و بلکه کل منطقه وکیل غلامحسین ایرانهای است. بهجز غلامحسین و میرپنج، یک نایب اول و یک یاور و یک تابین یا سرباز صف هم همراهشان بود. شب اول شکار، تابینِ درشتاندام محلی همهچیز را به باد داد. مراقب آتش و تفنگهای شکاری گروه بود که، از ترسِ ماری که بیرون چادر از روی پایش رد شد، ناخواسته لگدی به ردیف تفنگهای شکاری زد و همهٔ تفنگها از دره پرت شد و گروه پنجنفره بیسلاح ماند. سرباز نگونبخت از ترس غضب میرپنج عنقریب قبض روح میشد. غلامحسین ناگهان با مشت و لگد به جان او افتاد تا جانش را نجات دهد. میدانست فرمانده بسیار دوست دارد شفیع زیردستان به نظر برسد. چنین هم شد. تابین جان به در برد و فقط کبودی مشت و لگدهای غلامحسین بر تن و صورتش ماند. اول صبح فردا، از کوه پایین آمدند و به قصد پیدا کردن اسلحهها زدند به دلِ دره. کمتر از یک ساعت بعد، غلامحسین زودتر از بقیه متوجهِ گلهٔ گرگی شد که تعقیبشان میکردند؛ حداقل ده گرگ. این را به افسر مافوق گفت. میرپنج لحظهای به دور و بر نگاه کرد. درختچههای سماق و بادام و انجیر کوهی و زالزالک دورشان را گرفته بود. افسر گفت وکیل مزخرف نگوید، گرگ کجا بود. غلامحسین بلافاصله از گروه جدا شد و شروع کرد به لنگیدن. چند لحظه بعد، سر و کلهٔ دو تا از سرکشترین گرگها از میان درختان پیدا شد. غلامحسین جهید و دوید و نزدیک گروه شد و گفت قربان، گرگها اول به ضعیفها حمله میکنند. میرپنج گفت پس حتماً پا گذاشتهایم به قلمروشان. بعد رو کرد به بقیه و گفت به حالت جنین روی زمین بخوابند.»
حجم
۴۳۹٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۴۳۹٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
لطفا بقیه مجلدات رو هم بذارید
لطفاً جلدهای بعدی را هم بذارید. منتظریم.
عشق پهلوانی میکند خاک عاشق می پرورد عقیده خاک را حاصل+خیز میکند...