دانلود و خرید کتاب پاگرد محمدحسن شهسواری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب پاگرد

کتاب پاگرد

انتشارات:نشر افق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۹از ۲۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پاگرد

رمان پاگرد اثر نویسنده، روزنامه‌نگار و پژوهشگر باتجربه‌ی ایرانی محمدحسن شهسواری است. داستان مربوط به ماجراهای ۱۸ تیرماه سال ۱۳۷۸ در کوی دانشگاه است. نویسنده به مسئله‌ی دقیق حادثه‌ی کوی دانشگاه نمی‌پردازد، بلکه داستان به حواشی این اتفاق اختصاص دارد. این رمان در سال ۱۳۸۳به چاپ رسیده است.

درباره کتاب پاگرد

شخصیت‌های داستان پاگرد، در خانه‌ای در نزدیکی دانشگاه تهران با یکدیگر آشنا می‌شوند. هرکدام از آن‌ها در گیرودار حادثه‌ی «کوی دانشگاه» به به آن‌جا پناه برده‌اند. در طول داستان مخاطب با گذشته و ویژگی‌های هر فرد آشنا می‌شود.

«بیژن مشفق» به خیابان رفته تا از حساب بانکی خود پول بردارد، به شلوغی‌های اطراف دانشگاه تهران برمی‌خورد و برای این‌که گیر نیافتد، به خانه‌ای در همان حوالی پناه می‌برد. آذر، دختری که آشنا و در عین حال غریبه به نظر می‌رسد، او را به داخل خانه‌‌اش پناه می‌دهد. در ادامه هم افراد دیگری با موقعیت‌ها و شرایط مختلف برای فرار از وضعیت بیرون، به آن خانه پناه می‌برند؛ کارگر افغانی، دانشجوی معترض و ...

این آدم‌ها با خلق‌وخوهای بسیار متفاوت که از درگیری‌ها و خشونت‌های خیابانی فرار کرده‌اند، پس از رسیدن به هم و آشنایی، اجتماعی کوچک تشکیل می‌دهند. خواننده این رمان، در طول داستان با ذهنیت و جهان‌بینی هرکدام از این افراد آشنا و همراه می‌شود و با مرور حال و گذشته‌ی آن‌ها، بخشی از تاریخ معاصر ایران و شرایط قالب بر جامعه را مرور می‌کند.

پاگرد شامل بیست‌ودو فصل کوتاه است. شخصیت‌های کاملا ملموس و باورکردنی، زنجیره حوادث و رخدادها که به خوبی در کنار هم چیده شده‌اند و همچنین تنوع در نوع روایت داستان، از ویژگی‌های قابل تامل این کتاب است. از ویژگی مهم دیگر رمان پاگرد، داستان معماگونه و پرکشش آن است که باعث می‌شود خواننده هر فصل را با اشتیاقی بیشتر دنبال کند.

محمدحسن شهسواری در یکی از مصاحبه‌هایش درباره پاگرد اینطور گفته است: «برای گرفتن مجوز رمان پاگرد سه سال دویدم. رمان اندکی قبل از تولد اولین دخترم شهرزاد در تابستان سال ۱۳۸۰ تمام شد، اما با کش‌وقوس‌های فراوان در پاییز سال ۸۳، زمانی که منتظر آمدن دختر دومم شهرناز بودیم، منتشر شد. یادگار این کش‌وقوس‌ها، سینوزیتی مزمن بود، چون تقریباً تمام زمستان سال ۸۲ را از چهارراه پارک‌وی موتور می‌گرفتم تا بروم میدان بهارستان ببینم می‌توانم این رمان را از دهان شیر بیرون بیاورم یا نه. نکته‌ی جالب در مورد رمان پاگرد این است که در زمان انتشار، حتا کسانی که آن را دوست داشتند، معتقد بودند این کتاب تاریخ مصرف دارد. حتی برخی به صراحت می‌گفتند آخر ده سالِ دیگر چه کسی این رمان را می‌خواند. حالا بعد از حدود ده سال ناشر توانسته آن را با چاپ چندم روانه‌ی بازار کند. باید ببینیم مخاطب دارد یا نه؟»

خواندن کتاب پاگرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

همه دوست‌داران رمان‌های تاریخی و اجتماعی را به خواندن پاگرد دعوت می‌کنیم

درباره محمدحسن شهسواری

محمدحسن شهسواری نویسنده و روزنامه‌نگار موفق کشورمان در سال ۱۳۵۰ در بیرجند متولد شد. او دارای مدرک تحصیلی کاردانی الکترونیک با گرایش فرستنده‌های تلویزیونی، کارشناسی خبر و کارشناسی ارشد ارتباطات از دانشکده‌ی‌ صدا و سیما است که تاکنون موفق به دریافت جوایز بسیاری از جمله «جایزه هوشنگ گلشیری»، «جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی» و «جایزه ادبی بهرام صادقی» شده است.

شهسواری تجربه‌ی نویسندگی داوری فیلم در جشنواره‌ها و فیلنامه‌نویسی برای سینما و تلویزیون را نیز دارد و در بخش مشاوره و نگارش فیلمنامه در فیلم‌های سینمایی «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» و «قاعده‌ی تصادف» به کارگردانی بهنام بهزادی، فیلم تلویزیونی «اکباتان» به کارگردانی سعید اسدی و فیلم تلویزیونی «شهربانو» به کارگردانی علی‌محمد قاسمی، به فعالیت پرداخته است.

 بخشی از کتاب پاگرد

می‌دانست جایی برای ایستادن و توضیح دادن نیست. گروهی از فراری‌ها او را همراه خودشان از خیابان اصلی به خیابان فرعی بردند. اول فکر کرد دویدن که برای او عمل تندی به نظر می‌آمد، مسئله را چاره می‌کند. اما آهِ کوتاه و عمیق جوان کنار دستی‌اش که از خوردن یک چوب‌دستی بود، کمی گیجش کرد. دستهٔ کیفش را محکم‌تر فشار داد. حس کرد به پاهایش بیشتر فرمان می‌دهد. نمی‌دانست به قدر کافی تند می‌دود یا نه. ناخودآگاه به پاهایش نگاه کرد. هنوز داشت افسوس نداشتن کفش‌های ورزشی را می‌خورد که تندی رنگِ قرمزی چشمش را زد. کمی سرش را بالا گرفت. جوانی را دید که خمیده از کوچه‌ای بیرون می‌آمد. فرصت هیچ عکس‌العملی نبود. محکم به او خورد. هر چه سعی کرد نتوانست خودش را نگه دارد و با شانهٔ چپ محکم خورد به دیوار. سرش صدا می‌داد. نگاهش به پشت سر افتاد. جوان تلوتلوخوران توی جوی آب افتاد. همان لحظه دو نفر از کوچه بیرون زدند و رفتند کنار جو. یکی از آن‌ها دست برد توی جو و یقهٔ جوان را از پشت گرفت. دیگری که خم شده بود تا به همراهش کمک کند، چشمش به بیژن افتاد. نگاه‌شان درهم قلاب شد. زمزمه‌ای دور از مغز بیژن شروع شده بود که می‌گفت نباید بایستد. اما انگار دیگر اعضا نمی‌شنیدند. طرف مقابل هم انگار به وضع او دچار شده بود. همان‌طور خم مانده بود و زنجیری را که در دست داشت ریز تکان می‌داد، بی‌هیچ حرکت دیگری. آن یکی از دوستش می‌خواست به او کمک کند. جوان را چند بار تا میانه‌های جو بالا آورده بود اما هر بار از دستش رها شده بود. سیاهی آب جو میان قرمزی تن جوان دویده بود. همین که نگاهش را از بیژن کَند تا به همراهش چیزی بگوید انگار قفل بدنش باز شد. با جهش بلندی خودش را از کنار دیوار کند. فریاد بلندی از پشت سر شنید.

ــ بگیر این بچه سوسولو

هر لحظه بدنش بیشتر باز می‌شد. همهٔ ذهنش متوجه پاهایش بود که بیشتر از هم بازشان کند. خانه‌ها و کوچه‌ها مثل باد از کنارش می‌گذشتند. از تابلوی کوچه‌ها تنها زمینهٔ آبی و خطوط درهم سفید را می‌دید. نمی‌خواست باور کند اما سر چهارراه بعدی یک ماشین سبز ایستاده بود، چند نفر هم کنارش. هنوز متوجه او نشده بودند. دوباره سرش را برگرداند. دنبالش بود.

لحظه‌ای خواست بایستد. فکر کرد این بازی او نیست. چرا باید برایش تلاش می‌کرد. اگر هم به او می‌رسیدند، نهایت یکی دو لگد و مشت می‌خورد و چند ضربهٔ زنجیر. و اگر بدشانس‌تر بود، دو سه شب بازداشت. که همهٔ این‌ها به آنچه تابه‌حال بر سرش آمده بود چیزی اضافه نمی‌کرد؛ حداقل طوری که یادش بماند. اما همین که حس کرد این فکر به دلیل ضعف به سراغش آمده آن را پس زد. فکر کرد دویدن حقش است. آن‌ها جلوی این یکی را نمی‌توانستند بگیرند. به میل خودش وارد بازی نشده بود اما به میل خودش که می‌توانست از آن خارج شود؛ یا حداقل سعی کند. این بود که تندتر دوید.

SomeOne
۱۴۰۲/۰۷/۲۰

حیف پول و وقت

مانا
۱۴۰۰/۰۵/۲۶

برای من هیجانی نداشت. حدود ۳۰ صحفه ای خوندم و رها کردم

babak
۱۴۰۰/۰۴/۲۹

سبک نویسنده در تکه تکه کردن داستان و بازی زمانی جالبه ولی متاسفانه در همین حد متوقف میشه .نقطه ثقل داستان که شخصیت ها به یک خونه پناه اوردن خیلی مسخره از اب دراومده .شخصیت ها و دیالوگ ها ضعیف

- بیشتر
hussein
۱۴۰۰/۰۴/۲۸

داستان کتاب در دل حادثه ای در تاریخ معاصر روایت میشه غیر خطی بودن و تغییر راوی برای من شخصا جذاب بود و باعث میشد ترغیب بشم کتاب رو ادامه بدم.در کل توصیه میکنم حتما کتاب رو بخونید

a.h
۱۳۹۹/۱۱/۲۷

کتابی خوب و جذاب... و مثل همه روایت‌های غیر خطی، خواننده با تموم کردن رمان تازه به کشف داستان می‌رسه. کلا آقای شهسواری قلم خوبی دارند.

Mohammad Rasoulian
۱۴۰۲/۱۱/۱۰

کتاب خوبی بود. اول فکر میکردم با رمانی معمولی و دم دستی طرفم، اما اینطور نبود. از تکنیک ها و شیوه های جدید روایت استفاده شده بود و جهت متصل کردن تکه های داستان که در فصل های مختلف روایت

- بیشتر
Aras113
۱۴۰۲/۰۸/۱۷

داستان های درهم قصه های نامعلوم نثر ضعیف

انسیه پارسازاده
۱۴۰۲/۰۷/۲۲

در مورد خلاصه‌ای از داستان که بطور زیر نویس عنوان کتاب به خواننده ارائه می‌شود نوشته شده (جو قالب بر داستان!!!) عزیزم جو غالب بر داستان 🌹 افراد کتابخوان نباید اینگونه غلط های املایی داشته باشن

ــ محمدطالب! ــ بله آقای دکتر. ــ من از این مردم متنفرم. ــ بی‌سوادند آقای دکتر. تقصیری ندارند. دوباره تا چند دقیقه ساکت شد. ــ محمدطالب! ــ بله آقای دکتر. ــ می‌دانی من چرا از آن‌ها متنفرم؟ ــ گفتم که آقا... حرفم را برید. ــ امروز بیشتر از هر چیزی توی این دنیا از این مردم متنفرم، چون روزی بیشتر از هر چیزی توی این دنیا همین مردم را دوست داشتم. تاریک بود. دیگر چیزی نگفت. یا گفت و من نشنیدم. شاید هم خوابم برده بود.
Mitir
داشت فکر می‌کرد تنها وقتی که وارد بازی نمی‌شوی، می‌توانی دغدغهٔ برد و باخت را نداشته باشی و به نوعی همیشه برنده باشی. اما وقتی حتی به قصد گرم کردن از جایت بلند شوی همیشه امکان باخت هست. و باخت بد است. و بیش از آن، خود بازی بد است؛ بازی‌ای که مجبوری آن را ادامه دهی. حتی اگر مثل او مدت‌ها به بهانهٔ مصدومیت از آن دور باشی.
Mitir
پرِ پرواز ندارم امّا دلی دارم و حسرت درناها و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچهٔ ماهتاب پارو می‌کشند، خوشا رها کردن و رفتن! خوابی دیگر به مردابی دیگر خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر! خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
پرواز
برای دوست هیچ چیز راز نیست و برای دشمن همه چیز راز است.
Mitir
دستیار گفته بود: «چرا فکر می‌کنی عامل همهٔ بدبختی‌ها ما هستیم؟» خلیل جواب داده بود: «هر جا می‌رویم سنگینی طناب شما را روی گردن‌مان حس می‌کنیم.»
Mitir
بیژن داشت فکر می‌کرد تنها وقتی که وارد بازی نمی‌شوی، می‌توانی دغدغهٔ برد و باخت را نداشته باشی و به نوعی همیشه برنده باشی. اما وقتی حتی به قصد گرم کردن از جایت بلند شوی همیشه امکان باخت هست. و باخت بد است. و بیش از آن، خود بازی بد است؛ بازی‌ای که مجبوری آن را ادامه دهی. حتی اگر مثل او مدت‌ها به بهانهٔ مصدومیت از آن دور باشی.
sadafi
شاید باور نکنید، اما من بدم نمی‌آمد نصف این اتهامات درست باشد. ولی من از همان بچگی حتی عرضهٔ دوست شدن با دختر همسایه‌مان را هم نداشتم
hussein
اشکال از من است که همیشه به دورها خیره بودم یا از تو که همیشه برای نزدیک‌ترین هدفت می‌جنگیدی؟
Mitir
از هر کاری که مردم دسته‌دسته انجام می‌دهند هم بوی بدی می‌آید. بویی شبیه زخم مانده و چرکی.
Mitir
بیژن گفت: «همان‌طور که مادر می‌گویند آفتاب بزرگ‌ترین منبع ویتامین D است که البته هیچ آفتابی حریف این همه چیزهای سیاهی که زن‌های ما دور خودشان می‌پیچند نیست.»
Mitir
ــ یک، حیله در جنگ مباح است. دو، هدف وادار کردن است نه مجاب کردن. سه، هم لیدر هم توده.
Mitir
قسمت متعادل‌کنندهٔ ذهن بیژن به‌شدت فعال بود. وقتی در اتاق سکوت کرد، همین بخش از ذهنش او را وادار کرد حرف بزند. و وقتی حرف زد، مثل اینکه بکارت سکوت را ارزان فروخته باشد، پشیمان شد. فکر کرد سکوت این سال‌ها نه به دلیل پختگی بلکه به علت انزوایی بود که برای خودش درست کرده بود.
sadafi

حجم

۱۸۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

حجم

۱۸۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
تومان