کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود
معرفی کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود
کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود نوشتهٔ صمد طاهری است. نشر نیماژ این رمان کوتاه، معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود
کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود حاوی یک رمان کوتاه، معاصر و ایرانی است که به مقولهٔ «زوال معصومیت» پرداخته است؛ همان مقولهای که نویسنده در اثر تحسینشدهاش، رمان کوتاه «برگ هیچ درختی» و گاه در داستانهای کوتاهش به آن پرداخته است. صمد طاهری از آبادان و مردمانش و موقعیت چندفرهنگی آن سود میجوید؛ همچنین نمایانساختن روند یکسانسازی آدمها و حذف آنها که در چهارچوبها نمیگنجند از زیرلایههای اثر صمد طاهری است. کتاب حاضر را اثری پر از لحظات ناب طنزآمیز و سرخوشانه دانستهاند که راوی آن، اگر چه با اطرافیان صادق نیست، با خودش و مخاطبش بسیار صادق است و حرکتش از دستهٔ قربانیان به دستهٔ قربانیکنندگان را بهخوبی در اثر بازنمایی میکند.
خواندن کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره صمد طاهری
صمد طاهری در سال ۱۳۳۶ در آبادن زاده شد. او در اوایل انقلاب سال ۱۳۵۷ تحصیل در رشتهٔ هنرهای نمایشی در دانشکده هنرهای دراماتیک تهران را رها کرد. طاهری که جزو نسل سوم داستاننویسان ایران است نوشتن را از سال ۱۳۵۳ آغاز کرد، اما از سال ۱۳۵۸ و بهسبب آشنایی با «ناصر زراعتی» و با انتشار اولین داستان خود در جُنگ «فرهنگ نوین» بهطور جدی وارد عرصهٔ داستاننویسی شد. این نویسندهٔ معاصر ایرانی در سبک رئالیسم داستانسرایی میکند. رمانهای کوتاه «برگ هیچ درختی» و «پیرزن جوانی که خواهر من بود» از آثار او است.
بخشی از کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود
«چند سال از آن ماجراها گذشته؟ نمیدانم. فقط روزی که دایی قاسم را توی مسجدِ فخرآباد دیدم فهمیدم که خیلی سال گذشته. طوطیِ خوشالحان ناخوشیِ عجیب غریبی به جانش افتاد و رفت پیشِ آقا رحمت. دایی قاسم را توی دالانِ مسجد دیدم که یکباره پنجاه سال پیرتر شده بود. نفرِ اولِ صفِ درازی بود که همه سیاه پوشیده بودند و رَج شده بودند به دیوارِ دالانِ مسجد. و هر کس وارد میشد باید با همهشان دست میداد و تسلیت میگفت. به سیگار و حلوای مفتی رسیده بودند و داشتند خودشان را خفه میکردند. بیشترشان را نمیشناختم. سه چهار نفرشان از اراذل و اوباشِ دروازه کازرون بودند که خودشان را جزوِ دار و دستهٔ صاحبانِ عزا جا زده بودند و سرگرمِ چَرا بودند. دایی قاسم زل زده بود به کاشیهای چرک و ترک خوردهٔ زیرِ پایش و توی این عالَم نبود. صدیقه یک دیگِ بزرگ حلوا خرمایی درست کرده و آورده بود و داشت در قسمتِ زنانه خدمت میکرد. چند دقیقه توی شبستان نشستم، چای و حلوا خوردم و آمدم توی دالان. همین که وارد شدم. نرهغولی که از جملهٔ اراذل و اوباش بود آمد طرفم و به بنری که به دیوار تکیه داده شده بود اشاره کرد. روی بنر عکسِ چهرهٔ خندانِ طوطیِ خوشالحان را کنارِ برگهٔ آگهی تسلیتاش چسبانده بودند. عکس مالِ خیلی سال پیش بود و ناچار شده بودند موهای افشانش را با ماژیک تبدیل به کلاه کنند. شده بود شبیهِ کلاه برهٔ چه گوارا، فقط یک ستارهٔ پنج پَرِ سرخ کم داشت. نرهغول گفت: «عکسِ این ضعیفه رو که دیدم، یهباره نمیدونم چرا یادِ ننهٔ خدا بیامرزم افتادم.» بغلم کرد و عَر زد. حالا گریه کن و کی نکن. میخواستم بگویم مرتیکهٔ نرّهخر، تو اگه زن گرفته بودی الان بچهت از من بزرگتر بود، طوطیِ خوشالحان تو را یاد ننهت انداخته؟ ولی چون هیکلش چهار برابر من بود گفتم: «ببخشید، من این میون کارهای نیستم.»»
حجم
۱۰۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۰۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه