دانلود و خرید کتاب آهسته آهسته برایم بخوان مریم منوچهری
تصویر جلد کتاب آهسته آهسته برایم بخوان

کتاب آهسته آهسته برایم بخوان

معرفی کتاب آهسته آهسته برایم بخوان

کتاب آهسته آهسته برایم بخوان نوشتهٔ مریم منوچهری است و نشر ثالث آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان خانواده‌ای در خرمشهر در دوران جنگ است.

درباره کتاب آهسته آهسته برایم بخوان

رمان آهسته آهسته برایم بخوان داستان خانواده‌ای نسبتاً بزرگ و ریشه‌دار خرمشهری را در مواجهه با جنگ دنبال می‌کند. ماجراها و اتفاقات کتاب از ذهن زنان درگیر با تبعات جنگ بیان می‌شود. نویسنده به‌درستی نشان می‌دهد که آسیب‌ها و خسارات جنگ با ویرانی‌ها، فقدان‌ها و شهادت‌ها و زخمی‌شدن‌ها پایان نمی‌یابد. جنگ تا سال‌ها و نسل‌ها در ذهن آسیب‌دیدگان ادامه خواهد یافت. داستان در دل خود روایت دختری به‌نام برکت را هم دارد که قربانی تعصبات خانوادگی است و این ماجرا رمان را خواندنی کرده است. زبان رمان پالوده و نثر آن روان است. 

کتاب به خیابان چهل‌متری خرمشهر تقدیم شده است. بیست‌وچهارم مهر ۵۹ عراقی‌ها به خیابان چهل‌متری خرمشهر رسیدند شروع کردند به اشغال قدم به قدم و خانه به خانهٔ این خیابان.

ایرانی‌ها آن روز با خون، نفر به نفر، این خیابان را از عراقی‌ها پس گرفتند. به قدری آن روز خیابان چهل‌متری غرق در خون ایرانی‌ها شد که همان شب ستاد ملی جنگ اعلام کرد از این به بعد به خرمشهر بگویید خونین‌شهر.

تنها شخصیت واقعی این کتاب غلامرضا (شهید غلامرضا رهبر) است و باقی همه خیالات.

خواندن کتاب آهسته آهسته برایم بخوان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌ معاصر ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آهسته آهسته برایم بخوان

«عزیزکرده‌اش ادهم بود. بزرگ‌ترین نوهٔ آقاجان دانشور. خون چه چیز غریبی است. سایهٔ برادر با اخم، با قهر، قهر هزارساله، با پشت کردنِ قفل و غلیظ بزنی اما نوه‌اش، ادهم شوخش، عزیزکرده‌ات باشد. اولین نخل را برای او از نخل شهربانو بار گرفته بود. بزرگ‌ترین نخلستان شلهه از تولد او جان گرفته بود. تولد او بود که مرغوب را به زندگی و به خاک برگردانده بود.

تمام زنان دوروبرش را به شهادت گرفته بود که نزایید. هیچ زنی سرش را بلند نکرده بود. سیاهی رخت عزایش را کرده بود توی چشم‌های تمام زنان شلهه، تمام زنان خرمشهر، تمام زنان آبادان، تمام زنان شط و نفت و خرما و پهنهٔ آفتاب... و گفته بود نزایید. اما هیچ زنی سر بلند نکرده بود. زیر باران تند و شلاقی زمستان‌های جنوب به قدر کفایت که ایستاده بود جلوی زن‌های سربه‌زیر و هیچ جوابی که عایدش نشد، مینارش را روی سرش کشیده بود و رفته بود توی همان خانهٔ آجری، توی آن اتاق آخری که شهربانو، مادرش، او را همان‌جا بار گرفته بود. نشسته بود گوشهٔ اتاق، تکه تنباکوی کهنه و سفتی را دیده بود روی زمین، آن را برداشته بود گذاشته بود گوشهٔ دهانش، با حرص و خشم و اندوه و عزا تنباکو را جویده بود و زیر لب شهربانو را نفرین کرده بود که چرا چیزی که دادنی نبود، این‌همه خواستی؟ خواستی که حالا این‌قدر بی‌برکت باشم؟ بی‌برکت؟ دوباره نالیده بود. سال‌ها نالیده بود و نگاه در چشم برادر نکرده بود. دانشور برای همه آقاجان بود و برای او عدنان بی‌همه‌چیز. تا ادهم. نه حتی بچه‌های خود عدنان، که بچهٔ بچهٔ عدنان. اولین نوزاد بعد از رفتن برکت. ادهم را مادرش آورد. فریبا دختر عدنان. بچه را گرفت روی دست و رو به مرغوب. گفت: «اذان تولدشِ تو بخون عمه.» خون، خون چه چیز غریبی است. دختر عدنان هم می‌دانست که حق با قلب مرغوب است. نوزاد، قرمز و لطیف و خوشبو بود، شبیه گل‌های کاغذی. عاشق‌علی را یاد آورد. وقتی که برکت را گذاشتند توی بغلش. آرام بازوهایش را تکان می‌داد. گفت: «چه بچهٔ فقیریه. صداشم درنمی‌آد خو.» صدای عاشق‌علی از خوشی، از خوشی نوهٔ تازه می‌لرزید. بعد برایش زیر لب خواند: «غَنی‌لی... شُوِی شُوِی... آهسته آهسته برایم بخوان.» ترانهٔ مورد علاقه‌اش بود و بازوهایش را شبیه گهواره‌ای حصیری که از نم شرجی هوا خیس شده، به راست و چپ تکان داد. برکت شروع کرد به گریه کردن. نه گریهٔ اعتراض یا گرسنگی یا چیزی که خوب نباشد؛ گریهٔ آهسته آهسته خواندن بود. مرغوب هم آرام زیر گوش ادهم گفت: «آهسته آهسته برایم بخوان.» بچه گریه کرد؛ طوری که انگار از دور صدای نجوای آرام و بی‌خیال دریا بیاید. همان وقت بود که فکر کرد جای هر بچه یک نخل می‌کارم. زن‌ها بچه‌هایشان را بزرگ کنند، من نخل‌هایم را. به زمین خالی بی‌صاحب وسط شلهه نگاه کرد. با خودش فکر کرد دانشور، عدنان دانشور، برود پی لنج و اسکله و ترتیب و آدابی که در رفتارها و سکناتش دارد، من می‌مانم و این زمین. انگار که آقام باشم. این زمین را می‌سازم. زمینی که کنارش آب باشد، ساختنی است. آبی که برکت را از او گرفته، بیاید و برکت را به این خاک بدهد. مگر نه که در این پهنه به هر کجا سر بچرخانی، زمین چیزی برای دادن دارد؟ یا نفت می‌دهد یا خرما، یا تو را می‌برد تا لب آب. ازاین آب هم نه لنجی و نه تور هیچ قایقی خالی نیامده. ادهم را توی دست‌هایش به چپ و راست تکان می‌داد و فکر می‌کرد بچه‌ام برکت بود. با آن دو تا گیس بافته که خوشگلش می‌کرد اما خوشبختش نکرد. فکر کرد از همین شط که برکت را پس نداد، راه می‌گیرم تا این خاک کهنهٔ اجاق‌کور. سهم هر بچهٔ این پهنه یک نخل باشد توی این خاک. بچه می‌رود اما خاک می‌ماند. نخل هم می‌ماند. بعد گونه‌اش را چسباند به گونهٔ ادهم و خودش و بچه را دوباره تاب‌تاب تکان داد و آرام با خودش گفت: «زَنا چقدر گفتمتون نزایید. بند ناف که بریدنی نیست. مادری که تموم‌شدنی نیست.»

ادهم شد اولین نخل. اولین بچه‌نخل را از نخل شهربانو بار گرفت. چند سال صبر کرد تا جان بگیرد. بعد که جان گرفت، بچه‌نخل را آورد و وسط زمین برهوت شلهه کاشت و راه شط را باز کرد. مگر نه این‌که نفس و جان دخترش، برکت، توی این شط بود؟»

کاربر ۹۵۶۳۰۹
۱۴۰۲/۰۴/۱۱

کتابی با نثری بسیار روان و تصویر سازی ماندگار از جنگ و شهری که با جنگ ویران شد.

narges emami
۱۴۰۳/۰۸/۲۹

نثر کتاب را دوست داشتم، خط روایت به هم پیوسته ای که باید دنبال ربط ادمها به همدیگر می گشتی و در ذهنت نگه میداشتی که فلان شخصیت همان است که قبلا حرفش زده شده. گفتگوهای ذهنی و گاه بین

- بیشتر
آدم دلش که تنگ می‌شود، شبیه این است که یک خرس یا گرگ یا حیوان وحشی دیگری روی دو پا ایستاده باشد روبرویت و ناخن‌های تیزش را از قلب تا پایین دلت بکشد.
سیده نرگس نظام‌الدین
مرگ سراغ همهٔ آدم‌ها می‌آید. هر کس به وقتش ولی تا قبل از آن‌که وقت موعود تو از راه برسد، مرگ بیکار نمی‌ماند. با مردن آدم‌های دیگر، بخشی از تو هم از تو گرفته می‌شود. انگار با بردن بقیه، تو را کم‌کم برای لحظهٔ مرگ خودت آماده می‌کند. ذره‌ذره از تو جدا می‌کند تا در انتها یک‌لا قبا جلویش بایستی و بگویی بیا، بیا و ببر.
سیده نرگس نظام‌الدین

حجم

۱۳۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۳۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۷۸,۵۰۰
تومان