کتاب وحشت در خیابان وست اند
معرفی کتاب وحشت در خیابان وست اند
کتاب وحشت در خیابان وست اند نوشتهٔ نیکلاس میر و ترجمهٔ محمدعلی ایزدی است و انتشارات شرکت کتاب هرمس آن را منتشر کرده است. این کتاب از مجموعه داستانهای شرلوک هولمز، البته نه به نویسندگی آرتور کانن دویل، بلکه نوشتهٔ نویسندهای دیگر است.
درباره کتاب وحشت در خیابان وست اند
داستان این کتاب که در پانزده فصل روایت میشود و دربارۀ شرلوک هولمز و یکی از دوستانش به نام واتسون است که در خانۀ خیابان بیکر استراحت میکنند. آنها به دلیل یخبندان، بیشتر زمان خود را در خانه میگذرانند. شرلوک هولمز در محیط کوچک خانه به تیراندازی و نشانهگیری مشغول است و میخواهد با گلوله بر روی دیوار شکلها و نوشتههایی ایجاد کند. واتسون به صورت اتفاقی از پنجره به خیابان نگاه میکند و مردی را میبیند که در سرمای زمستان یک بلوز و شلوار نازک پوشیده است و به سمت خانۀ آنها میآید. واتسون، شرلوک را صدا میزند و او را متوجه مرد میکند. شرلوک با دیدن مرد فریاد میزند این شاو است، کسی که او را چند سال پیش در کنسرتی دیده است. حضور این مرد در خانۀ شرلوک و اتفاقهای پس از آن داستان کتاب «وحشت در خیابان وستاِند» را شکل میدهد.
کتاب «وحشت در خیابان وستاِند» در سال ۱۹۷۶ منتشر شد.
خواندن کتاب وحشت در خیابان وست اند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای جنایی و پلیسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب وحشت در خیابان وست اند
«هنگامی که برای اولین بار روزنامهها درباره قتل جاناتان مککارتی اخباری منتشر کردند، همه آنهایی که در لندن با تئاتر آشنایی داشتند، در اینباره صحبت و حتی شایعهپراکنی میکردند. فرضیهها گوناگون بود و هرکس راجع به این نویسنده صریح و دشمنانی که او با نیش قلم برای خود تراشیده بود، حدس و گمانهایی میزد. اما وقتی کنجکاویشان اقناع نشد، دچار نوعی ملال شدند. قاتلِ مککارتی هیچگاه شناسایی نشد، چه برسد به آنکه دستگیر شود، و چون هیچ امیدی به کشف حقایق تازه وجود نداشت پلیس هم ناچار به جمع مردم پیوست و مانند آنها سردرگم شد. پرونده این قتل هرگز بسته نشد. اما توجهات ناگزیر به حوادثی تازهتر جلب شد، ازجمله قتل اسرارآمیز یک هنرپیشه زن در تئاتر ساووی که به همان اندازه همه را متوجه خود کرد و هفتهها بر سر زبانها بود. و بعد هم ناپدید شدن عجیب یک جراح اداره پلیس که دو جسد را با خود از سردخانه بیرون برده بود و دیگر هیچ خبری از او نشده بود. به علاوه، پلیس در پرونده مککارتی سرنخ عجیبی را که مقتول از خود بهجا گذاشته بود نادیده گرفت، یا شاید هم به فراموشی سپرد، چون از آن سردرنیاورد.
اگر رازِ این جنایت کشف میشد مردم عمیقاً به وحشت میافتادند و به جای اینکه فکر کنند این مسئله ــ هر چقدر هم جالب ــ هیچ ربطی به زندگی آنها ندارد و درنتیجه با بیاعتنایی (یا مثل پلیس، با حرفهایگری) با آن برخورد کنند، ناگهان همگی خود را در بطن مصیبتی آنچنان هولناک گرفتار میدیدند که زندگی مردم قرن نوزدهم را به نابودی میکشاند و مسیر تاریخ را دگرگون میکرد.
زمستان سال ۱۸۹۵، زمستان وحشتناکی بود و تا آنجا که مردم به یاد داشتند، تا ژانویه آن سال در لندن نه این قدر برف باریده بود، نه این قدر باد و طوفان شده بود و نه کسی این همه قندیلهای یخِ آویزان از ناودانها را بالای سر خود دیده بود. بدی هوا به همین ترتیب در تمام طول ماه فوریه نیز ادامه یافت و در چنین هوایی رفتگران، خسته و مانده، بیوقفه به انجام وظیفه مشغول بودند.
من و هولمز با استفاده از فرصتی که زمستان و سرما برایمان پیش آورده بود، در منزلی که در خیابان بِیکر۵ داشتیم، به استراحت مشغول بودیم. اتفاقاً در این برف و یخبندان حادثه ناگواری هم پیش نیامد و ما از این نظر خوشحال بودیم. من بیشتر وقت خود را صرف سروسامان دادن به نوشتههایم میکردم. البته قبلا از هولمز قول گرفته بودم که دیگر به آزمایش با مواد شیمیایی ادامه ندهد و چنین استدلال کردم که وقتی هوا مساعد و خوب است، ما میتوانیم با باز کردن پنجرهها بوی بدی را که از کار با لولههای آزمایش و تقطیر مواد حاصل میشود، بیرون بفرستیم و خودمان هم برای هواخوری از منزل خارج شویم. اما اگر او حالا بخواهد به این سرگرمیها ادامه دهد، ما یا باید در خانه بمانیم و از دود و بوی بد خفه شویم، یا بیرون برویم و از سرما بمیریم.»
حجم
۱۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۱۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
نظرات کاربران
یک تقلید هوشمندانه از آرتور کانن دویل. این داستان با داستان های دیگه شرلوک یخورده فرق داره ولی خوندنش خالی از لطف نیست. ماجرای جالبی داره که شمارو محو میکنه. حتما بخونید