دانلود و خرید کتاب سلمان ما رضا کاشانی اسدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سلمان ما اثر رضا کاشانی اسدی

کتاب سلمان ما

معرفی کتاب سلمان ما

کتاب سلمان ما نوشتهٔ رضا کاشانی اسدی و ویراستهٔ سپیده شاهی است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان زندگی سلمان فارسی است.

درباره کتاب سلمان ما

کتاب سلمان ما که در مرکز آفرینش‌های ادبی و کارگاه قصه و رمان حوزه هنری شکل گرفته، دربارهٔ شخصیت سلمان فارسی است که پس از جست‌وجوی فراوان اسلام را دین خود انتخاب می‌کند. این کتاب در سه فصل تدوین شده است و روایت‌گر دوران زندگی این شخصیت از دوران کودکی تا رحلت ایشان است.

این نویسنده که ید طولایی در نوشتن از شخصیت‌ها و وقایع مختلف تاریخی دارد پیش از آن هم کتاب «پشت درهای بهشت» را با موضوع رخدادهای پیش و پس از واقعه عاشورا و جامعه کوفه منتشر کرده بود.

خواندن کتاب سلمان ما را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های مذهبی و تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب سلمان ما

«وقتی به عمارت رسیدم، جناب بدخشان، درمانده و نگران، در کوچه قدم می‌زد. می‌دانستم اگر در آن شرایط به صاحب خود نزدیک شوم، از تنبیه او جان سالم به در نمی‌برم. پس، روی درختی رفتم و از آن بالا، او را زیر نظر گرفتم. جناب بدخشان، در تاریکی شب، به هر صدایی که می‌شنید، عکس‌العمل نشان می‌داد؛ صدای پای سگ‌های ولگرد، همهمهٔ باد و شاخهٔ درختان!

اسبی، چهارنعل، به عمارت نزدیک می‌شد. جناب بدخشان، پشت دیواری کمین کرده بود تا همین که پسرش از راه رسید، از اسب پایینش بکشد و پدرانه، گوشمالی‌اش بدهد. اما آن سوار، پسرش نبود؛ فرامرز بود که از اسب پایین پرید و محکم، در کوبید. بدخشان از در فاصله گرفت و با صدایی خواب‌آلود فریاد زد: «کیست؟»

_‌ منم! لطفاً باز کنید!

بدخشان، کلون در را کنار کشید و پرسشگرانه، به فرامرز چشم دوخت. فرامرز تعظیمی کرد و گفت: «درود بر عالی‌جناب!»

_‌ درود،‌ حرفت را بگو!

_‌ قربان! در زندان شورش شده! زندانیان درها را شکستند؛ انبارها را تخلیه کردند و لوازم و مواد غذایی را به داخل بند بردند. ما تنها توانستیم از ساختمان دیوان محافظت کنیم.

هیچ‌گاه جناب بدخشان را این‌گونه خشمگین ندیده بودم.

_‌ مردک، از بی‌عرضگی و خرفتی تو، جانم به لب رسیده. برو اوضاع را سروسامان بده تا بیایم. زودتر برو تا گردنت را خرد نکرده‌ام!

بدخشان، در را محکم به هم کوبید. فرامرز، مهمیز به گردهٔ اسبش کوبید تا هرچه زودتر خودش را به زندان برساند. من هم از درخت پایین آمدم، کلون در را کشیدم، اسب را به اصطبل بردم و دزدانه وارد کلبهٔ خودمان شدم. مادر و پدرم، و خواهرم ستاره، از نگرانی رنگ به رخسار نداشتند. مادرم جلو آمد و وقتی از سلامتی من مطمئن شد، پرسید: «کجا بودی؟» تا رفتم چیزی بگویم، صدای مهیبی در کلبه پیچید!

کسی با مشت و لگد به در می‌کوبید. پدر و مادر و خواهرم را کنار زدم و رفتم جلوی در. در تاریکی شب، دستی به سویم دراز شد و سیلی محکمی در گوشم نواخت. بدخشان در برابر چشم خانواده‌ام، مچ دستم را گرفته و مرا کشان‌کشان از کلبه بیرون برد. چه خشمی از چشمان قرمز او شعله می‌کشید!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۳)
شامخ، گوش مرا با میله‌ای داغ و سرخ، سوراخ کرد و حلقه را به گوشم آویخت. بیشتر از درد جراحت، درد غریبی و غربت بود که قلبم را به درد می‌آورد. چهرهٔ پدرم را به یاد آوردم، در لحظه‌ای که، در اصطبل عمارت، داغ بر کپل کره‌اسبم می‌گذاشت. چهرهٔ مادرم را می‌دیدم که اشک‌ریزان به من نگاه می‌کرد و چهره‌اش را با ناخن می‌خراشید.
Ayi :)
تازه چشمانم گرم شده بود که با شنیدن صدای هق‌هق گریه، از خواب پریدم. روزبه بر فراز بام، دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و با خدای خود رازونیاز می‌کرد: _‌ تو بودی که از ظلمتکدهٔ دیارم رهایی‌ام دادی، درِ کلیساها را به رویم گشودی! گم‌کردهٔ من، زخم دلم تنها با مصاحبت با تو درمان می‌شود. اگر پیشگویی کشیش عموریه به واقعیت پیوندد، ریسمان وصلم را هیچ‌گاه پاره نخواهم کرد!
Ayi :)
سبکبال و شادمان، کنار منبر سادهٔ پیامبر ایستاده بودم. از شوق دیدار خورشید، تن و بدنم می‌لرزید. در محضر نور، چه جای سخن گفتن همچون منی؟!
Ayi :)

حجم

۱۵۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

حجم

۱۵۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان