کتاب جان من است او
معرفی کتاب جان من است او
کتاب "جان من است او" نوشتهٔ سحر ممبنی در نشر شقایق به چاپ رسیده است. سپیده تلاش میکند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همهٔ خوشیهایی که میتواند داشته باشد سایه انداخته است. در حالی میخواهد به گذشتهاش برگردد که هنوز نمیداند از آینده و حتی حالِ زندگیاش چه میخواهد. یک حادثه باعث میشود آزادی از دست رفته اش را باز یابد و در آرامشی که پس از بحرانها از سر گذرانده یکبار دیگر تمنای قلبش را دریابد.
درباره کتاب جان من است او
ناصر،مازیار و دوست قدیمیشان حبیب حلقهٔ ارتباطی صمیمانهای ساختهاند که فرزندانشان در آن رشد کرده و روزهای شاد جوانیشان را سپری میکنند. در این میان مازیار که سالهاست به دنبال همرزم گمشدهاش میگردد بالاخره او را پیدا میکند و تلاش دارد بی توجه به طرز فکر متفاوت خانوادهی مسلم که سنتی هستند آنها را با بقیه پیوند دهد.
قصهٔ سپیده که به محبوبیتش میان خانواده و دوستانش بی اندازه مغرور است و در روزهای بیدغدغهٔ جوانی انتظار عشقی را میکشد که دلش را گرم کند. هر شب رویای تور سفید و سفرهٔ عقد میبافد، با ورود خانوادهٔ متفاوت مسلم به جمعشان رنگ و روی دیگری میگیرد. کشمکشهایش با رهام و رعنا فرزندان مسلم که نشان میدهند علاقهای به او ندارند متحولش میکند.
و درست همان وقت که عشق قلبش را میلرزاند حادثهای او را عروس خونبس میکند.
کتاب جان من است او را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای ایرانی و پرهیجان و عاشقانه پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب جان من است او
از ذهنم گذشت کاش پشت چشمهای داریوش هم به جای آن دنیای مرموز، مهربانی و سادگی نگاه دریا پنهان شده بود، آنوقت میتوانستم جواب همهٔ سوالهایی که در موردش داشتم را بی آنکه خودش بخواهد بگیرم.
نگاهم را از او که همچنان انتظار میکشید ما بیرون برویم، گرفتم و گفتم:
ـ نخواستم اصلا...
بیرون رفتیم و هنوز لبخند و سنگینی نگاهش را روی تیرهٔ کمرم حس میکردم.
پدر دوباره داشت از خاطرات جنگ میگفت! شاید هم جنگ بهانه بود داشت خاطرات مسلم را مرور میکرد. مسلم دوستش بود یا مرادش، نمیدانم! اما از وقتی چشم باز کرده بودم نام او قصهٔ کودکیام بود. اینکه یه مرد بود یه اسلحه رو دوشش و یه عالمه غبار پشت سرش، خسته بود و داشت جون از تنش میرفت. تا رسید ولو شد وسط سنگر و گفت؛ «مازیار آب برسون که مُردم از تشنگی...»
هنوز آب به لبش نرسیده بود که یکی داد زد؛ «هواپیمای عراقیا...» از آنجا به بعد قصه، قصهٔ جنگ نبود، قصهٔ مسلم بود و حسرت بابا که گمش کرده بود، که اگر فرصت پیدا کند باز برمیگردد خرمشهر تا پیدایش کند، قهرمان بابا کمکم اسطورهٔ زندگی من هم شده بود، عکسهایش را دیده بودم؛ کوچکتر که بودم اسمش را گذاشته بودم مرد خاکی، صورت مهربانی داشت و در همان چند عکسی که پدر از او به یادگار داشت یک اسلحه روی دوشش بود.
خاله طوبی که سفره به دست وارد شد، خاطرهٔ بابا هم به پایان رسیده بود. به تبعیت از دریا بلند شدم و سفره را از دست خاله گرفتم، یک سر را به دست دریا دادم و سر دیگر را خودم گرفتم و همزمان سفرهٔ سفید صدفی را وسط سالن نه چندان بزرگ خانهٔ عمو حبیب انداختیم. مامان ظرفها را به دست داریوش که تازه از اتاقش بیرون آمده بود داد، همه به جنب و جوش افتادند جز پدر و حبیب آقا، انگار همانطور که ما را نگاه میکردند داشتند دنبال راهی برای پیدا کردن مسلم میگشتند. مطمئن بودم این هفته هم پدر سری به آسایشگاه همرزمانش میزند تا شاید آشنایی را پیدا کند و خبری از مسلم بگیرد.
حجم
۴۲۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
حجم
۴۲۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
نظرات کاربران
همه پیشنهاد میکنم به خوندنش اموزنده بود و تو جامعه ما همچین چیزای خیلی هست،درسته دختره بعضی جاها ادمو عصبی میکرد ولی از یه دید دیگه نگاه کنیم سنی نداشت و دیگران واقعا درکش نمیکردنش و واقعا تنها گذاشته بودنش
راستش اوایل داستان به نظرم کلیشهای اومد (دختر خوشگل و همه چی تموم) و کمکم داشتم ازش ناامید میشدم که یه اتفاق دوباره برم گردوند سراغ کتاب و کلاً تو سه روز خوندمش 😅😁😎 یکی از جذابیتهاش به نظرم این بود
کتاب خوب و جذابی بود.بعضی جاها از دست دختر داستان خیلی حرص میخوردم اصلا درک نمیکردم رفتارهاشو.ولی وقتی به سنش فکر میکردم میدیدم خیلی هم غیر طبیعی نیست.در کل کتاب روان و جذابی بود ، داستان پردازی قوی داشت و
خوب بود ارزش یکبار خوندن رو داشت قلم نویسنده روان و گیرا بود.
رمان جذاب و آموزنده.قلم نویسنده مانا
خیلی خیلی دلچسب و قشنگ بود
دختر داستان خیلی لووس بود بعضا اعصاب خورد کن
بسیار کتاب جذاب و جالبی هست قطعا از خواندنش سیر نمیشید.
متن روان نبود گاهی اوقات مشخص نبود گوینده گفتگو چه کسی هست. خیلی طولانی و میشد خلاصه تر بشه. ی دختری که اول بخاطر سن کم و شرایط خانوادگی ناپخته حرف میزد و رفتار میکرد که یواش یواش با درس
گفتگو ها بین افراد داخل رمان مبهمه و مشخص نیست چه کسی هست که داره صحبت می کنه…اوایل رمان دو اتفاق میفته که به طرز عجیب و غیر منطقی ابتره و من توقع داشتم بعدا بهش پرداخته بشه که خرب