دانلود و خرید کتاب جان من است او سحر ممبنی
تصویر جلد کتاب جان من است او

کتاب جان من است او

نویسنده:سحر ممبنی
امتیاز:
۳.۶از ۸۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جان من است او

کتاب "جان من است او" نوشتهٔ سحر ممبنی در نشر شقایق به چاپ رسیده است. سپیده تلاش می‌کند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همه‌ٔ خوشی‌هایی که می‌تواند داشته باشد سایه انداخته است. در حالی می‌خواهد به گذشته‌اش برگردد که هنوز نمی‌داند از آینده و حتی حالِ زندگی‌اش چه می‌خواهد. یک حادثه باعث می‌شود آزادی از دست رفته اش را باز یابد و در آرامشی که پس از بحران‌ها از سر گذرانده یکبار دیگر تمنای قلبش را دریابد.

درباره کتاب جان من است او

ناصر،مازیار و دوست قدیمی‌شان حبیب حلقه‌ٔ ارتباطی صمیمانه‌ای ساخته‌اند که فرزندانشان در آن رشد کرده و روزهای شاد جوانی‌شان را سپری می‌کنند. در این میان مازیار که سالهاست به دنبال هم‌رزم گمشده‌اش می‌گردد بالاخره او را پیدا می‌‌کند و تلاش دارد بی توجه به طرز فکر متفاوت خانواده‌ی مسلم که سنتی هستند آنها را با بقیه پیوند دهد.

قصه‌ٔ سپیده که به محبوبیتش میان خانواده و دوستانش بی اندازه مغرور است و در روزهای بی‌دغدغه‌ٔ جوانی انتظار عشقی را می‌کشد که دلش را گرم کند. هر شب رویای تور سفید و سفره‌ٔ عقد می‌بافد، با ورود خانواده‌ٔ متفاوت مسلم به جمعشان رنگ و روی دیگری می‌گیرد. کشمکش‌هایش با رهام و رعنا فرزندان مسلم که نشان می‌دهند علاقه‌ای به او ندارند متحولش می‌کند.

و درست همان وقت که عشق قلبش را می‌لرزاند حادثه‌ای او را عروس خون‌بس می‌کند.

کتاب جان من است او را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به رمان‌‌های ایرانی و پرهیجان و عاشقانه پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب جان من است او

از ذهنم گذشت کاش پشت چشم‌های داریوش هم به جای آن دنیای مرموز، مهربانی و سادگی نگاه دریا پنهان شده بود، آن‌وقت می‌توانستم جواب همهٔ سوال‌هایی که در موردش داشتم را بی آن‌که خودش بخواهد بگیرم.

نگاهم را از او که هم‌چنان انتظار می‌کشید ما بیرون برویم، گرفتم و گفتم:

ـ نخواستم اصلا...

بیرون رفتیم و هنوز لبخند و سنگینی نگاهش را روی تیرهٔ کمرم حس می‌کردم.

پدر دوباره داشت از خاطرات جنگ می‌گفت! شاید هم جنگ بهانه بود داشت خاطرات مسلم را مرور می‌کرد. مسلم دوستش بود یا مرادش، نمی‌دانم! اما از وقتی چشم باز کرده بودم نام او قصهٔ کودکی‌ام بود. این‌که یه مرد بود یه اسلحه رو دوشش و یه عالمه غبار پشت سرش، خسته بود و داشت جون از تنش می‌رفت. تا رسید ولو شد وسط سنگر و گفت؛ «مازیار آب برسون که مُردم از تشنگی...»

هنوز آب به لبش نرسیده بود که یکی داد زد؛ «هواپیمای عراقیا...» از آنجا به بعد قصه، قصهٔ جنگ نبود، قصهٔ مسلم بود و حسرت بابا که گمش کرده بود، که اگر فرصت پیدا کند باز برمی‌گردد خرمشهر تا پیدایش کند، قهرمان بابا کم‌کم اسطورهٔ زندگی من هم شده بود، عکس‌هایش را دیده بودم؛ کوچک‌تر که بودم اسمش را گذاشته بودم مرد خاکی، صورت مهربانی داشت و در همان چند عکسی که پدر از او به یادگار داشت یک اسلحه روی دوشش بود.

خاله طوبی که سفره به دست وارد شد، خاطرهٔ بابا هم به پایان رسیده بود. به تبعیت از دریا بلند شدم و سفره را از دست خاله گرفتم، یک سر را به دست دریا دادم و سر دیگر را خودم گرفتم و هم‌زمان سفرهٔ سفید صدفی را وسط سالن نه چندان بزرگ خانهٔ عمو حبیب انداختیم. مامان ظرف‌ها را به دست داریوش که تازه از اتاقش بیرون آمده بود داد، همه به جنب و جوش افتادند جز پدر و حبیب آقا، انگار همان‌طور که ما را نگاه می‌کردند داشتند دنبال راهی برای پیدا کردن مسلم می‌گشتند. مطمئن بودم این هفته هم پدر سری به آسایشگاه هم‌رزمانش می‌زند تا شاید آشنایی را پیدا کند و خبری از مسلم بگیرد. 

کاربر ۱۶۱۵۵۷۰
۱۴۰۰/۱۱/۰۹

همه پیشنهاد میکنم به خوندنش اموزنده بود و تو جامعه ما همچین چیزای خیلی هست،درسته دختره بعضی جاها ادمو عصبی میکرد ولی از یه دید دیگه نگاه کنیم سنی نداشت و دیگران واقعا درکش نمیکردنش و واقعا تنها گذاشته بودنش

- بیشتر
Goddess
۱۴۰۱/۰۱/۲۰

راستش اوایل داستان به نظرم کلیشه‌ای اومد (دختر خوشگل و همه چی تموم) و کم‌کم داشتم ازش ناامید می‌شدم که یه اتفاق دوباره برم گردوند سراغ کتاب و کلاً تو سه روز خوندمش 😅😁😎 یکی از جذابیت‌هاش به نظرم این بود

- بیشتر
مهدیس
۱۴۰۰/۱۱/۲۸

کتاب خوب و جذابی بود.بعضی جاها از دست دختر داستان خیلی حرص میخوردم اصلا درک نمی‌کردم رفتارهاشو.ولی وقتی به سنش فکر میکردم می‌دیدم خیلی هم غیر طبیعی نیست.در کل کتاب روان و جذابی بود ، داستان پردازی قوی داشت و

- بیشتر
neda.solrani
۱۴۰۱/۰۱/۱۸

خوب بود ارزش یکبار خوندن رو داشت قلم نویسنده روان و گیرا بود.

0800
۱۴۰۱/۰۱/۱۶

رمان جذاب و آموزنده.قلم نویسنده مانا

ماریا
۱۴۰۰/۱۲/۱۷

خیلی خیلی دلچسب و قشنگ بود

aykiz
۱۴۰۰/۰۹/۲۳

دختر داستان خیلی لووس بود بعضا اعصاب خورد کن

سما
۱۴۰۰/۰۹/۱۵

بسیار کتاب جذاب و جالبی هست قطعا از خواندنش سیر نمیشید.

zh2411
۱۴۰۱/۰۳/۲۸

متن روان نبود گاهی اوقات مشخص نبود گوینده گفتگو چه کسی هست. خیلی طولانی و میشد خلاصه تر بشه. ی دختری که اول بخاطر سن کم و شرایط خانوادگی ناپخته حرف میزد و رفتار میکرد که یواش یواش با درس

- بیشتر
تسنيم
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

گفتگو ها بین افراد داخل رمان مبهمه و مشخص نیست چه کسی هست که داره صحبت می کنه…اوایل رمان دو اتفاق میفته که به طرز عجیب و غیر منطقی ابتره و من توقع داشتم بعدا بهش پرداخته بشه که خرب

- بیشتر
آدم باید خودش دلیل آبادانی خودش باشد وگرنه شمار ویران کننده‌هایش به بی‌نهایت می‌رسد، باید پناه بردن از انسانی به انسان دیگر را کنار می‌گذاشتم! این بدترین نوع وابستگی بود که می‌دیدم به آن مبتلا هستم.
Mersana
«آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است، این را دانستم و می‌دانم که آدم به آدم است که زنده است، آدم به عشق است که زنده است».
Mersana
شاید این ازدواج نبود که آدم را کامل می‌کرد صرفا قرار گرفتن در کنار یک مرد یا یک زن نمی‌توانست آدم را آن‌طورکه باید شکل بدهد، چیزی که همهٔ آنها را به رشد فکری رسانده بود و از آنها زن‌هایی ساخته بود که مرا به یاد مادر می‌انداخت فقط ازدواج نبود، باید با کمی دقت آن را پیدا می‌کردم، با ریز شدن در حرف‌هایشان، آنها چطور با زندگی‌شان یکی شده بودند، چطور آنقدر هماهنگ!
میس سین
ـ یه کاری ازت بخوام؟ ـ چی؟ ـ آدم باش.
حامد اخوان زاده
ـ سپیده تو این موقعیت وقت این کارا نیست عزیزم. می‌دونم بد کاری کردم، بی‌اعتمادی کردم، سیلی زدم، بد حرف زدم، اما... تنهام نذار من بدون تو هیچی نیستم. نبین این‌طور ایستادم بعد بابا زیر فشار زندگی خرد شدم. خسته‌ام به امید تو رو پا موندم، با تو دارم می‌سازم، تو بری هیچی ندارم. می‌دونم عزیزم می‌دونم خیلی وقته منتظر چنین روزی هستی این تابلو رو آوردی زدی جلوی چشم من نفهم که بفهمم این‌جا زندانته من زندانبانتم، موهای قشنگت رو چیدی که به من ثابت کنی ازم بیزاری اما من نمی‌فهمم، از دست دادن تو رو نمی‌فهمم سپیدم!
حامد اخوان زاده
ـ تو رو بیشتر از خودم دوست دارم، هیچ وقت فکر آزارت به ذهنم نرسید. اون مدت از روی دلخوری حرفش رو می‌زدم اما واقعیت اینه که با آزار تو خودم بیشتر می‌سوزم. سپیده زندگی من پر از توئه این هیچ ربطی به حضورت نداره، خب آره وقتی باشی شادی هم هست اما نباشی هم، چیزی عوض نمی‌شه پس زندگیمو خالی از شادی و امید نکن
حامد اخوان زاده
ـ تو رو بیشتر از خودم دوست دارم، هیچ وقت فکر آزارت به ذهنم نرسید. اون مدت از روی دلخوری حرفش رو می‌زدم اما واقعیت اینه که با آزار تو خودم بیشتر می‌سوزم. سپیده زندگی من پر از توئه این هیچ ربطی به حضورت نداره، خب آره وقتی باشی شادی هم هست اما نباشی هم، چیزی عوض نمی‌شه پس زندگیمو خالی از شادی و امید نکن
حامد اخوان زاده
آن تلقین‌ها بیهوده بود، آن حرف‌های بیهوده وقتی کسی را عاشقانه دوست داری، هر چقدر بخواهی او را از قلبت بیرون کنی، با سرعتی حیرت‌آور و سماجتی باور نکردنی به قلبت می‌چسبد و خاطراتش ضمیرت را پر می‌کند. تلاش‌هایم برای فراموش کردن رهام بی‌فایده‌ترین تلاش همهٔ عمرم بود. وقتی که فهمیدم هر صبح بی آن‌که ببینمش برای دیدنم می‌آید دچار حس خوشایندی شدم که مدت‌ها در قلبم مرده بود. زنده شده بودم و این حقیقت است که عشق آدم را احیا می‌کند. حالا که تفاوت میان دوست داشتن و وابستگی را فهمیده بودم، از این حس آن لذتی که باید را می‌بردم و خیالم آسوده بود، یک جور راحتی که هیچ چیز نمی‌توانست در آن خللی ایجاد کند. این که دیگر فکر کردن نداشت، رهام خواستنی‌ترین خواستهٔ همهٔ زندگی‌ام بود، این‌بار اگر با نادانی او را از دست می‌دادم برای همیشه خلایی در زندگی‌ام می‌ماند.
حامد اخوان زاده
آدم باید خودش دلیل آبادانی خودش باشد وگرنه شمار ویران کننده‌هایش به بی‌نهایت می‌رسد، باید پناه بردن از انسانی به انسان دیگر را کنار می‌گذاشتم!
کاربر ۵۶۰۶۶۸۰
دختر یعنی رویا، یعنی هر شب موهایت را روی بالش رها کنی چشم ببندی و غرق در رویا شوی. تا وقتی ذهن و قلب دختری خالی از اندوه زنانه باشد رویاهایش می‌شوند همهٔ زندگی‌اش، گاهی مرز بین دنیای واقعی و دنیای خیالی‌اش را گم می‌کند؛ اما یک روز ناگهان بزرگ می‌شود، رویاهایش را گوشه‌ای می‌گذارد و در دنیای مبهم آدم بزرگ‌ها گم می‌شود
آریا سلطانی نجف آبادی

حجم

۴۲۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۶۰ صفحه

حجم

۴۲۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۶۰ صفحه

قیمت:
۸۹,۵۰۰
تومان