کتاب دختری از ویدوهیلز
معرفی کتاب دختری از ویدوهیلز
کتاب دختری از ویدوهیلز نوشتهٔ مگان میراندا و ترجمهٔ فاطمه حسینبیگ است و نشر افرا آن را منتشر کرده است. رمانی سراسر استرس و هیجان به سبک فیلمهای هیچکاک، با پایانی غیرمنتظره.
درباره کتاب دختری از ویدوهیلز
آردن ماینور دختری اهل ویدوهیلز است که از خوابگردی رنج میبرد. او به همراه مادرش در این شهر دورافتاده زندگی میکند. یک شب او در حین خوابگردی از خانه خارج شده و گرفتار سیل میشود. پس از سه روز او را زنده از فاضلاب شهری پیدا میکنند. آردن برای رهایی از این حادثهٔ تلخ نامش را عوض میکند. پس از حوادث تلخ کودکی که باعث شد او هویتش را از دست بدهد و خانوادهاش را ترک کند، حالا و درست بعد از بیست سال از آن ماجراها، خوابگردیها دوباره سراغش میآید و او را درگیر پروندهٔ قتل مردی جوان میکند؛ مردی که به گذشتهٔ او مربوط میشود.
خواندن کتاب دختری از ویدوهیلز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معمایی و جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری از ویدوهیلز
«یک بار دیگر اسمم را از دوردست شنیدم که تاریکی را میشکافت.
«لیو، هِی، لیو.» نزدیکتر میشد. «اولیویا.» صحنه واضحتر و صدا نرمتر شد. دو بار پلک زدم. نگاهم بر روی ردیف پرچینهای مقابل، شاخههای آویزان و نور ایوان جلویی که از لابهلای برگها به طرزی وهمآور میدرخشید متمرکز شد.
سپس، صورت ریک را دیدم و نگاهم به پیراهن سفیدش افتاد. چرخید و روی ردیف سبزههایی که خانههایمان را جدا میکرد، خم شد. همانطور که نزدیک میآمد گفت: «خب.» دستانش را طوری که گویی وحشتزده شده بودم، به سمتم دراز کرد: «حالت خوبه؟»
«چی؟» نمیدانستم کجا هستم. در آن باد سرد شبانگاهی و تاریکی، ریک با تیشرت سفید و شلوار ورزشی خاکستری مقابلم بود. پوست اطراف چشمهایش چروکیده بود. دستان پینهبستهاش را نزدیک آرنجم گذاشت و بازویم را گرفت.
یک قدم عقب رفتم. کف یکی از پاهایم احساس سوزش کردم و خودم را عقبتر کشیدم. درد در میان مه به جریان افتاد. بیرون خانه بودم. نیمهشب بود و من بیرون...
نه. این نه. دیگر نه.
واکنشهای غیرارادیام بهقدری آهسته بودند که مرا به ترس نمیانداختند اما حقایق را درک میکردم: من با پای برهنه و گلوی خشک و دردناک در فضای باز بودم. بهسرعت وضعیتم را بررسی کردم: دردی شدید بین دو انگشت شست پایم، لبههای خیس شلوار راحتیام که روی زمین کشیده میشد و دستهای پر از شن و خاک.
«خیله خب. گرفتمت.» دستهایی که روی شانهام بود مرا به سمت خانه برگرداند مثل حیوانی که باید آن را به درون خانهاش برد. «اشکالی نداره. پسر منم قبلاً گاهی توی خواب راه میرفت. هرچند تا حالا بیرون از خونه پیداش نکرده بودم.»
سعی کردم روی دهانش تمرکز کنم، روی کلماتی که میگفت اما چیزی از قلم افتاده بود. صدای او همچنان از دور به گوشم میرسید. صحنه بیشازحد رؤیایی و خیالی بود. اصلاً مطمئن نبودم از جایی که بودهام برگشته باشم.
گفتم: «نه، من توی خواب راه نمیرم.» کلمات گلویم را میخراشیدند و بیرون میآمدند. ناگهان در گلویم احساس خشکی کردم و بهشدت تشنه شدم. گفتم: «دیگه برام همچین اتفاقی نمیافته.» درحالیکه پایم را بلند میکردم تا روی پلهٔ ایوان بگذارم در بدنم احساس سوزش کردم گویی آن احساس پس از مدتها برگشته بود.»
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۸۷ صفحه
حجم
۲۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۸۷ صفحه
نظرات کاربران
داستان خوب با ترجمه خوب،یک داستان جالب جنایی و معمایی نوشتاری خوبی داشت گذشته رابه حال پیوند میدادباغافلگیری خوبی همراه بود که اگر دقیق بخوانید شاید بتوانید قاتل را تشخیص دهید که احتمال آن کم است.
خسته کننده بود
کتاب جالبی نبود البته اگه تازه شروع به خواندن کتاب جنایی کردین خوبه ولی اگه حرفه ای باشین خسته کننده است