کتاب آسمان دریا را بلعید
معرفی کتاب آسمان دریا را بلعید
کتاب آسمان دریا را بلعید؛ خاطرات قهرمان جنگهای دریایی سرلشگر خلبان شهید حسین خلعتبری مکرم نوشتهٔ رحیم مخدومی است و نشر شاهد آن را منتشر و روانهٔ بازار کرده است. این اثر از مجموعهٔ خاطرهٔ نشر شاهد است.
دربارهٔ کتاب آسمان دریا را بلعید
خلبان حسین خلعتبری مکرم یکی از خلبانانی است که در پاییز ۱۳۵۹ در عملیات مروارید که توسط ناوچه پیکان پشتیبانی میشد، وارد عمل و باعث انهدام ناوچههای جنگی ارتش متجاوز صدام شد.
نویسنده برای انتخاب نام این کتاب از این رخداد الهام گرفته است.
در نوروز سال ۱۳۶۴، زمانی که مردم ایران طبق سنتهای دیرینهٔ خود در حال مهیای تحویل سال نو بودند، مردی در آسمان، در حال نبرد بود.
از نوروز آن سال به بعد حسین خلعتبری به یکی از شهدای گرانقدر جنگ ۸ساله تبدیل شد و نامش بر زبانها افتاد. چرا که داستان رشادتهای او در گوش همه پیچیده بود.
جنگندهٔ این خلبان زبردست در سال ۱۳۶۴ در آسمان سنندج و درحالیکه جنگندههای عراقی را تعقیب میکرد، مورد اصابت موشک قرار گرفت و به شهادت رسید.
در این کتاب شما میتوانید یادداشتهایی از شهید عباس دوران، گفتوگوها، بخشهایی از وصیتنامهٔ شهید و عکسهایی از مراسم تشییع سرلشکر خلبان شهید حسین خلعتبری را ببینید.
خواندن کتاب آسمان دریا را بلعید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به خاطرات شهدا و ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آسمان دریا را بلعید
«دوچرخهاش را پهن کرده بود روی زمین و طبق عادت همیشه میخواست دل و رودهاش را بریزد بیرون. شاهرخ را کرده بود فرمانبر خودش.
ـ آچار بیار، پیچگوشتی بیار...
شاهرخ بیچاره هم کوچک بود. هنوز اسم خیلی از ابزار را نمیدانست. به جای آچار، پیچگوشتی میآورد. سر همین قضیه حسین بر سرش غُر میزد.
ـ مگه من نگفتم آچار؟ پس چرا پیچگوشتی آوردی؟ یالا برو آچار بیار.
راستش به من خیلی برخورد. به شاهرخ گفتم «بشین. دیگه نمیخواد چیزی بیاری. اگه لازم باشه، خودم میرم میارم.»
تا این حرف را زدم، حسین با پیچگوشتی دنبالم کرد. من هم فرار کردم سمت باغ. باغبان مشغول کار بود. یک لحظه تصمیم گرفتم پشت سرم را نگاه کنم تا سر و گوشی آب بدهم، همان موقع حسین پیچگوشتی را پرتاب کرد.
یک آن، سوزش شدیدی در چشمم احساس کردم. خون سر و صورتم را فراگرفت. نمیدانستم خونریزی از چشمم است یا از بینی. شلوغش کردم. گریه و داد و فریاد که «به آقاجون میگم!»
حسین به التماس افتاد به دست و پایم که «به آقاجون نگو.»
دلم همان موقع به رحم آمد. گفتم «باشه.»
پدر و مادر رفته بودند مهمانی. حال من رفتهرفته بد و بدتر میشد. وقتی از مهمانی آمدند و سر و وضع مرا دیدند، وحشتزده پرسیدند: چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
گفتم «چیزی نیست. رفته بودم زیر درخت، ببینم درخت شکوفه کرده یا نه. پایم لیز خورد، یک چیز تیزی روی زمین بود، خورد به چشمم.»
حالا نگو جناب باغبان در یک فرصت مناسب پدر را کنار کشیده و همهٔ ماجرا را برایش تعریف کرده است!
پدر به روی خودش نیاورد. مرا سریع برد بیمارستان.
رگهای چشمم پاره شده بود. سه چهار روز در بیمارستان بستری بودم.
آقاجون دوست داشت واقعیت را از زبان خودم بشنود. به همین خاطر هر وقت میآمد بیمارستان، میپرسید «کار حسینه؟»
میگفتم «نه، چرا میگی کار حسینه؟ اگه کار او بود میگفتم کار اونه.»
به هیچ وجه زیر بار نرفتم»
حجم
۹۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۹۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب به صورت خاطره های کوتاه گفته شده و منسجم نیست اما به نظرم دونستن در رابطه با چنین قهرمانانی بر همه مردم ما واجبه.