کتاب مردانی حوالی خورشید
معرفی کتاب مردانی حوالی خورشید
کتاب مردانی حوالی خورشید (بخشی از خاطرات امیر سرتیپ خلبان «حبیب بقائی»، فرماندهٔ سابق نهاجا) نوشتۀ ناصر پروانی است. این کتاب را نشر شاهد منتشر کرده است.
درباره کتاب مردانی حوالی خورشید
«امیر حبیب بقایی» از دوستان نزدیک شهید «عباس بابایی» بود. سابقۀ آشنایی آنها به سال ۱۳۵۴ در پایگاه هوایی دزفول بازمیگشت؛ او همچنین در آن سال در پایگاه دزفول با سرلشکر «مصطفی اردستانی» همخدمت بود و در سالهای بعد در پایگاه ششم شکاری بوشهر و پایگاه دوم شکاری تبریز نیز به همکاری با آنها ادامه داد. گفته شده است که یکی از ویژگیهای بارز کتاب مردانی حوالی خورشید، تبیین نقش پررنگ همسران شهدا و رزمندگان در دوران جنگ است. یکی از ۱۰ فصل این کتاب «پایگاهی به نام همسرم» نام دارد؛ همچنین در بخشهایی از کتاب حاضر به جانفشانیهای مردم شهر دزفول اشاره شده و دربارۀ شش عملیات بزرگ و نقش نیروی هوایی در آن صحبت شده است.
خواندن کتاب مردانی حوالی خورشید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سرگذشت شهدا و جنگ از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
درباره ناصر پروانی
ناصر پروانی متولد تیرماه ۱۳۵۹ در تهران است. او مدرک دکترای مدیریت استراتژیک، کارشناسیارشد مدیریت تحول و کارشناسی مدیریت بازرگانی دارد. این نویسنده در دانشگاه شهید بهشتی در تهران شاغل بوده و در زمینهٔ ادبیات، شعر و متون ادبی فعالیت کرده است. برخی از آثار او عبارتند از «تبسم چشم»، «کمی دورتر از فاصلهها»، «دوباره میسرایمت»، «به نام من به کام عشق»، «دردی به نام عاشقی»، «شعرهایم بوی باران میدهد»، «مردانی حوالی خورشید» و رمان عاشقانهٔ «سایه عاشقی».
بخشی از کتاب مردانی حوالی خورشید
«کلاس تمام شد.
شاید اون لحظه نمیدونستم پایان این کلاس شروع یک امتحان دائمی در زندگیم باشه. امتحانی که باز هم در حین امتحاندادن داری آموزش میبینی و آموزش میدی.
انگار روزگار همیشه همینه. همیشه شبیه یه دانشگاه هستش. یه دانشگاه دائمی که وقتوبیوقت امتحان داره و بدون مقدمه و خبر بهت درس میده و فارغالتحصیلی هیچوقت اتفاق نمیافته، تازه نتایج نهایی امتحان رو هم یه زمان دیگه، یه جای دیگه و به یه روش متفاوت بهت اعلام میکنن.
یکی از افسرها اومد سمت منو بهم گفت: جناب بقایی، بابائی دنبالت میگشت.
از در که اومدم بیرون و وارد محوطه شدم دیدم عباس با همون لبخند همیشگی منو به سمت خودش دعوت کرد. سریع رفتم سمتش دست دادم. روبوسی کردم و بغلش کردم. مثل همیشه اقیانوس آرامش بود.
لبخند عباس شبیه روزهای بهاری بود که انسان رو دعوت میکنه بری مهمان آغوشش بشی.
کلاً عباس شبیه خوبیها بود، شبیه موج بود، شبیه پرواز، شبیه محبت، شبیه غرور و اصالت و از همه مهمتر شبیه دلسوزی و دوستداشتن.
گفت: «رفیق کجا بودی»؟
گفتم: «کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه، جات خالی فضای معنوی خوبی بود. کلی صفا کردم».
گفت: «برو وسایلت رو جمعوجور کن باید جایی بریم».
گفتم: «کجا عباس جان»؟
در حالتی که سرش رو بالابهپایین تکان میداد گفت: «باید بریم چیزهایی که توی این کلاس یاد گرفتی رو عمل کنیم، دیگه وقت عمل هستش».
بیشتر سؤال نکردم همیشه به حرفاش اعتماد داشتم. همیشه کوتاه حرف میزد؛ ولی عمیق. همیشه با نگاه جوری حرفاش رو به دلت مینشوند که انگار بیشتر چشمهاش حرف میزنن تا لبهاش. معطل نکردم. سریع رفتم کولهپشتی سبزرنگم رو برداشتم چند تا وسایل مختصر اولیه رو داخلش گذاشتم.
هر بار این کولهپشتی رو برمیداشتم حس میکردم که برای یه سفر طولانی آمادهٔ آمادهام.»
حجم
۴۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۴۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه