کتاب دختر هرات
معرفی کتاب دختر هرات
کتاب دختر هرات نوشتهٔ مهین سالار است و انتشارات مرسل آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دختر هرات
رمان دختر هرات دربارهٔ دختری به نام ارغوان هراتی است. ارغوان برای استخدام در یک شرکت خودروسازی به آنجا مراجعه کرده و فرم استخدام را پر میکند، اما حرفی از مهاجر بودن خود نمیزند. وقتی از شرکت آقای جابری با ارغوان تماس میگیرد حقیقت مهاجر بودنش را به او میگوید ولی جابری از او میخواهد که این موضوع را در شرکت مطرح نکند. ارغوان در بخش انبار شرکت مشغول کار میشود و به سرعت پیشرفت میکند اما ... .
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب دختر هرات را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای مهاصر پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختر هرات
«کشدار نگاهم کرد. نگاهش غمگین و ماتمزده بود. تکانی به خودم دادم و از جا برخاستم. به خود آمد و راست نشست.
ـ «کجا به این زودی؟ نشسته بودی حالا.».
فضای خفهٔ خانه بر روی اعصابم کشیده میشد. سری تکان دادم.
ـ «نه باید برم. کارام مونده. سفارشای مردم رو زمینه.».
به سختی از جا بلند شد و تا دم در، بدرقهام کرد. رنگپریده به نظر میرسید. فقط نگاهش کردم. گفتن هیچ حرفی مصلحت نبود. از بُغض پر بود. منتظر تلنگری بود که چون آوار فرو بریزد و من نمیخواستم زنندهٔ آن تلنگر، من باشم.
درِ خانه را باز کردم و بیرون خزیدم و نگاه مضطربش را پشت سر گذاشتم. هوای مَلَس پاییزی، صورتم را قلقلک داد.
با ولع، ریههایم را از هوا پر کردم. میخواستم تمام انرژیهای منفی متراکم در خانهٔ رخشانه را از ریههایم خارج کنم.
نگاه مات و خیرهٔ رخشانه جلو چشمانم رژه میرفت. بیحس و حال و بیرنگ و رو بود و هیچ فروغی نداشت. یک آن دلم برایش سوخت. در سودای عشقی موهوم، چه خطرهایی را که به جان نخریده بود. شاید منصفانه نبود؛ ولی تقدیرش این گونه رقم خورده بود.
سراج با چشمان وقکردهاش به من زُل زده بود. چقدر معذّب بودم. این نگاه کشدار و پرمعنی، به روی اعصابم خط میکشید. به خیالم سراج، مأموریتش زُلزدن به من بود و به خاطر همین هم حقوق نجومی میگرفت.
برای فرار از این خیرگی مُهلک، گوشی تلفن را برداشتم و خودم را مشغول کردم. پر از انرژی منفی بودم. دور و برم را هالهای متراکم از بدبینی و حسادت پر کرده بود. شاید بلد نبودم همراه موج، حرکت کنم. بر خلاف جریان آب شناکردن، این مشکلات را هم داشت.
روی صندلی، جابهجا شدم. نگاهم به روی برگههایی که روی آنها خم شده بودم میلغزید. متن این برگهها را صدها بار خوانده بودم.
ـ «چطوری خانم!؟».
سر بلند کردم. جابری بالای سرم ایستاده بود. دستهای از موهای جوگندمیاش روی صورتش پخش شده بود. موهایش لَخت بود. صورتی کشیده داشت با یک بینی بلند و چشمانی به رنگ آبی، درشت با مژههایی بلند، خوشتیپ و قیافه بود؛ بلندقد با اندامی ورزیده. جابری جذّاب بود.
به احترامش نیمخیز شدم. خستگی را میشد از بندبند وجودم دید. کلافه بودم.
ـ «سلام. خوبین؟».
ـ «من خوبم.»
مکثی کرد و ادامه داد.
ـ «ولی شما رو نمیدونم. بعید میدونم خوب باشی. رنگپریدهای. چیزی شده؟».
لبخندی بیرمق تحویلش دادم. خیره نگاهم میکرد و در حالی که احساس میکردم حرفم را باور نکرده است، گفت: «وقت کردی بیا دفتر، قراردادت رو امضا کن. امضای تو فقط مونده. باید لیستها رو رد کنم.».
مِنّ و مِنّی کرد و گفت: «داشتم از این جا رد میشدم. گفتم حالت رو بپرسم.».
تشکری نصف و نیمه کردم. سری تکان داد و رفت.
جابری را از سالها قبل میشناختم. روزی که برای پرکردن فرم استخدامی آمده بودم، کارمند کارگزینی بود. کارگزینی، اتاقی بزرگ بود با چند میز. پشت هر میزی مردی خزیده بود و سرش را توی مانیتورش فرو برده بود. بالاتر از همه، میز ریاست قرار گرفته بود. آقای رضوانی پشت میزش جلوس کرده بود. قدّی کوتاه داشت با سری طاس که از سفیدی، برق میزد و انعکاس نور در آن، چشم را خیره میکرد. چشمهای ریز و سیاهش را به مانیتورش دوخته بود. روبهرویش ایستادم؛ سلام کردم و او بدون آن که نگاهش را از مانیتور بگیرد، با صدای دورگهٔ کلُفتش غرّید.
ـ «امرتون؟».
ـ «برای پرکردن فرم استخدامی اومدم.».
مکثی کرد و با همان صدای خَشدار کلفتش ادامه داد.
ـ «جابری! کار خانمو راه بنداز.».
ـ «چشم آقای رضوانی!».
به طرف جابری چرخیدم. جوانی موجّه و مهربان به نظر میرسید. فرم را از او گرفتم و روی صندلیهایی که ردیف کنار دیوار اتاق، چیده شده بودند، نشستم.
ـ «معرّفتون کی بوده؟».
صدای دورگهٔ رضوانی در گوشم پیچید. احساس سردی سراپایم را در هم فشرد انگار.
زیر لب گفتم: «کسی معرّفم نبوده.».
حرفی که نزد. فرم را پر کردم و به دستش دادم. خیلی امیدی به آن فرم نداشتم. نگاهش را به روی فرم، زوم کرد.
ـ «تخصّص؟ تحصیلات؟».
مِنّ و مِنّی کردم و در حالی که لبهایم خشک افتاده بود، آهسته گفتم: «تحصیلاتم دیپلمه. تخصّص هم ندارم.».
ـ «اوهوووم. جابری! بذارش توی لیست کارهای مدیریتی. شماره تماسشو هم ازش بگیر.».
زیرچشمی جابری را نگاه کردم. چشمان آبیرنگش چشمههای خروشان روستایمان را به یادم میآورد. سیاوشان روستایی سبز در هرات؛ هرات افغانستان. مهاجر بودیم. ششهفتساله بودم که با پدر و مادرم راهی دیاری غریب شده بودیم. مهاجمان که هجوم آوردند، بیرحمانه خانههایمان را به آتش کشیدند و با خاک و خون یکسان کردند.
خانهٔ ما در مرکز روستا قرار گرفته بود. خانهای بدون حصر و در دو طبقه که با خشت و گِل ساخته شده بود. عمارتی بزرگ؛ بزرگترین خانهٔ روستا بود. با درختان انبوه، شبیه به جنگل. طبقهٔ دوم خانه طارمی بزرگی مُشرف بر حیاط خانه داشت. کف طارمی با فرشهای دستبافت مادرم مفروش بود و پشتیهایی که دور تا دور آن را پر کرده بودند. پشتیهایی از جنس پشم که خاتون، آنها را درست کرده بود.
خاتون، مادربزرگم بود؛ ریزنقش و کوچکاندام با پوستی روشن و سفید و چشمهایی درشت و سیاه با خرمنی از موهای سیاه بافتهشده که تا کمرش میرسید. تارهایی از موهای سفید، لابهلای خرمن موهای سیاهش جا خوش کرده بود که جذّابیت خاصّی به این زن مسنّ دوستداشتنی میداد؛ ابروهای بلند و مژههایی که به روی صورتش سایه میانداخت؛ صنمی بود برای خودش. به زیبایی خاتون، زنی را ندیده بودم.
توی طارمی مینشست. من همصحبت همیشگیاش بودم؛ دختر تنها پسرش، تنها نوهاش. خوشصحبت بود و باسواد. به قول خودش سواد قرآنی داشت. داستانهای قرآنی را شیرین بازگو میکرد. خاتون، زنی بینظیر بود که با عشق، ازدواج کرده بود و زمانی که همسرش را در جنگ از دست داده بود، دیگر ازدواج نکرده بود. قصّهٔ زندگیاش سراسر فراز و فرود بود. بارها برایم تعریف کرده بود. شنیدن داستانش جذّاب بود و من هر بار از او میخواستم برایم بگوید و او با ولع برایم قصّهاش را میگفت.
ـ «نصرت یه مبارز بود و با برادرم همرزم بود. وَردان برادرم گاهی اونو به خونهمون میآورد. روحیهٔ مبارزهطلبیش منو شیفتهاش کرد. نصرت غولی بود برای خودش؛ قدبلند بود و تنومند، با اندامی درشت. از نظر ظاهری، هیچ تناسبی با هم نداشتیم؛ ولی عشقه دیگه؛ هر وقت بیاد، بیسر و صدا و آهسته میاد؛ درگیرت که کرد، اون وقت، صداشو میشنوی. وجودتو میسوزونه. اونقدر نصرت رو میخواستم که به داشتن یا نداشتن تناسبهامون حتّی فکر هم نمیکردم. در کنارش که میایستادم و دستاشو میگرفتم، انگار دخترکی هستم که دستای پدرشو در دست داره.».
به اینجا که میرسید، خندهای بلند سر میداد. از یادآوری آن روزها چشمهای سیاهش برق میزد. کمی که میخندید، آرام میشد و لبخندی تلخ، گوشهٔ لبهایش جا خوش میکرد و ادامه میداد.
ـ «پدرت توی قُنداق بود که خبر کشتهشدن نصرتو آوردن. مات مونده بودم چه کسی میتونست اون غولپیکر مبارز رو از پا دربیاره. نصرت خیلی قوی بود. تکتیرانداز بود. آوازهاش همه جا پیچیده بود و برای سرش جایزه تعیین کرده بودن. هوووم، جنگه دیگه؛ ضعیف یا قوی نمیشناسه. این که از اون میدون آتیش و خون، جون سالم به در نبری، طبیعی بود. وقتی من به نصرت، بله رو گفتم، پیه همه چیو به تنم مالیدم. میدونستم آخر و عاقبتش چیه. من با جنگ ازدواج کرده بودم.»
حجم
۱۶۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۱۶۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه