دانلود و خرید کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای فاطمه سرمشقی
تصویر جلد کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

معرفی کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای نوشتهٔ فاطمه سرمشقی است. کتاب چ این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان حاوی یک قصهٔ ترسناک ایرانی برای نوجوانان است و «مجموعۀ کابوس» نیز نام دارد. در این داستان ماهرخ و برادرش، برای نجات پدر و مادرشان، راهی سفری پرماجرا می‌شوند.

درباره کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای ۳۰ قبر را در بر گرفته است. نویسنده در طراحی فهرست و عنوان بخش‌های کتابش از واژه‌ای استفاده کرده است که درون‌مایهٔ کتاب را آشکار می‌کند.

این کتاب ماجرای دختری است که می‌خواهد پدر و مادرش را از دنیای غریب جن‌ها بازگرداند و برای این کار حاضر است با جن‌هایی معامله کند که دنبال چشم و دست آدم‌ها هستند تا جاهای خالی بدن خودشان را پُر کنند. برای این معامله چه چیزی بهتر از چشم چپ پدر که یادگاری برای روز مبادا بود؟

سنادره قبرستانی متروک است که ماهرخ در نیمه‌شب تولد ۱۱سالگی خود برای نخستین بار پا به آن‌جا گذاشت. او همان‌طور که برادر چند روزه‌اش را محکم بغل کرده بود، پدرش را دید که زیر نور کم‌رنگ فانوس در یکی از قبرهای آن فرورفت و گربۀ سیاهی با دُم درازش روی قبر را با سنگی فیروزه‌ای بست.

فاطمه سرمشقی، نویسندهٔ این کتاب، نکتهٔ جذاب این‌گونه داستان‌ها را این می‌داند که مخاطب وقتی داستان را می‌خواند در یک موقعیت پارادوکسی قرار می‌گیرد؛ از یک طرف فضای داستان، ماجراها و شخصیت‌هایش را باور می‌کند و با آن‌ها همراه می‌شود و از طرف دیگر می‌داند که همهٔ آن‌ها با او فاصله دارند و از او دورند؛ ازاین‌رو مخاطب خود را در موقعیت امنی نسبت به حوادث داستان می‌بیند و می‌تواند ترس را از نزدیک تجربه کند، بی‌‌آنکه آن ترس مانع لذت بردنش از هیجان ناشی از آن بشود.

پایان رمان عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای تصاویری را در ذهن خوانندهٔ کتاب پدید می آورد: تصویر پارکی که پیش از این قبرستانی قدیمی بوده است. بچه‌هایی که در پارک از قصد خودشان را زخمی می‌کنند تا روح «دکتر پاول» به سراغشان برود و دردشان را دوا کند. تصویر پیرمرد چرخ‌و‌فلک‌گردانی که عروسکی یک‌چشم در دکهٔ بلیط فروشی‌اش دارد و هیچ‌کس در شلوغی پارک حواسش به دست‌های او نیست که جای انگشت، سُم دارد. پارکی که روح سالوادور دالی نقاشی بچه‌ها را می‌کشد. پارکی که جایی از آن یک شنل نامرئی‌کننده، یک دیگ جادویی، یک نیزه و طناب غول قایم کرده‌اند که هرکس آنها را پیدا کند، احتمالاً به همهٔ آرزوهایش می‌رسد.

خواندن کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به نوجوانان علاقه‌مند به قصه‌های ترسناک پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

«با چشم، گربهٔ سیاه را دنبال می‌کردم که ناگهان نزدیک خانه ایستاد، عروسک را زمین انداخت، سرش را سمت آسمان گرفت و چنان مرنوِ بلندی کشید که مو بر تن آدم راست می‌کرد. همان جا وسط قبرستان ایستاده بودم، نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و الکی قبرها را می‌شمردم. گربه ده قبر با خانه و بیست و پنج قبر با من فاصله داشت. مرنوِ دیگری کشید که صدایش در سنادره پیچید، دروپنجره‌های خانه باز شد و همهٔ گربه‌سیاه‌ها بیرون پریدند و دورم جمع شدند. صدایشان در همهمه‌ای پیچید که قبرستان را پُر کرده بود؛ انگار همهٔ مُرده‌ها داشتند از زیر سنگ‌قبرها با هم حرف می‌زدند. هر چه چشم چرخاندم، کسی را ندیدم. گربه‌ها سر و دُم‌شان را به پاهایم می‌مالیدند و در هم فرو می‌رفتند. معلوم نبود چندتا هستند. با هم قاتی و کم‌وزیاد می‌شدند. چشم‌هایشان در روشنی روز هم برق می‌زد. عروسکِ یک‌چشم زیرِ دست‌وپایشان مانده بود. خم شدم تا عروسک را بردارم که یکی از گربه‌ها دست عروسک را به دندان گرفت و آن را از زیر پای بقیه بیرون کشید. کمی دورتر ایستاد و جوری نگاهم کرد که انگار می‌خواست دنبالش بروم. گربه‌های دیگر ساکت شدند، سرجا بی‌حرکت ماندند و به گربه و عروسک خیره شدند. دنبالش راه افتادم. هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای همهمه نزدیک‌تر می‌شد و بیش‌تر می‌توانستم کلمه‌ها را بفهمم. انگار از ته قبرها اسمم را صدا می‌کردند. پاهایم آن‌قدر می‌لرزید که به‌زور سنگینی بدنم را تحمل می‌کرد تا با سر به زمین نیفتم. برگشتم و پشت‌سرم را نگاه کردم. یک لشکر گربه دنبالم بود. همه سیاه و شبیه هم بودند. دیگر نه می‌توانستم جلو بروم و نه به عقب برگردم. جلوتر آب‌انبار قدیمی بود؛ درست وسط غسال‌خانهٔ قدیمی که شب اول در آن بودم و این یکی غسال‌خانه که خانهٔ جدیدمان بود.

آب‌انبار هم مثل غسال‌خانهٔ اول قدیمی بود. یادم نیست از بابا یا هالَه‌کی شنیده بودم که در دورهٔ پهلوی اول ساخته شده بود. درس تاریخ‌مان هنوز به بخش پهلوی‌ها نرسیده، اما بابا یا هالَه‌کی گفته بودند که مربوط به هشتاد، نود سال قبل است؛ یعنی نزدیک به یک قرن پیش. فکر کردم اگر داخل آب‌انبار بروم، شاید بتوانم خودم را از دست آن صداها و گربه‌ها نجات بدهم که معلوم نبود برای چه دنبالم راه افتاده بودند. هالَه‌کی وقتی به خانه می‌رفت و می‌دید نیستم، حتماً دنبالم می‌گشت و پیدایم می‌کرد. بقیهٔ راه را تا آب‌انبار دویدم و از روی سنگ‌قبرها پریدم. دست‌هایم را به لبهٔ دیوار آب‌انبار گرفتم، سرم را زیر سقف گنبدی‌اش کردم و به تاریکی پایین پله‌ها خیره شدم تا چشم‌هایم به تاریکی عادت کند. پله‌های آجری‌اش یکی‌درمیان ریخته بود و داخلش آن‌قدر تاریک بود که چیزی دیده نمی‌شد. برگشتم و پشت‌سرم را نگاه کردم. گربه‌ها مثل مجسمه پشت‌سرم ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند. پایم را آرام روی پلهٔ اول گذاشتم. آجر زیر پایم لق خورد و از جا کنده شد. نصف پلهٔ بعدی ریخته بود. دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم سنگینی‌ام را روی پاهایم نیندازم. چند پله که پایین رفتم، برق چشم‌هایشان را دیدم و خُرخُر نفس‌هایشان توی گوشم پیچید. می‌خواستم از همان راهی که آمده بودم برگردم که یک نفر گوشهٔ کاپشنم را گرفت و من را از پله‌ها کشید پایین.»

بلاتریکس لسترنج
۱۴۰۱/۱۰/۲۲

اولین بار بود از یه داستان ایرانی جدید با ته مایه های قصه های هزار و یک شب انقد لذت میبردم

roza
۱۴۰۲/۰۹/۰۶

تو سه ساعت همشو خوندم.

فاطمه
۱۴۰۲/۰۶/۱۰

عالیییییی، متنش آدم رو میبره به همون فضا، باتشکر از برنامه طاقچه😍👌

mahfam
۱۴۰۳/۰۵/۱۰

داستان ترسناک از نوسینده ی ایرانی که انتظار نداشتم که اینقدر عالی و متفاوت باشه... واقعا عالی بود و خیلی دوسش داشتم

همچنان خواهم خواند...
۱۴۰۱/۰۹/۰۳

به نام خدا توصیف این کتاب سخت است، از یک طرف کتاب محاسن زیادی دارد و از طرف دیگر چند عیب که شاید بتوان گفت محاسن آن را تحت تاثیر قرار داده است. حسن بزرگ این کتاب آن است که نویسنده

- بیشتر
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۱۸۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۴۸,۵۰۰
۲۴,۲۵۰
۵۰%
تومان