دانلود و خرید کتاب تصادف شبانه پاتریک مودیانو ترجمه حسین سلیمانی‌نژاد
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب تصادف شبانه اثر پاتریک مودیانو

کتاب تصادف شبانه

معرفی کتاب تصادف شبانه

کتاب تصادف شبانه نوشتهٔ پاتریک مودیانو و ترجمهٔ حسین سلیمانی‌نژاد است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان یک تصادف شبانه‌ است و اتفاقاتی که برای راوی حول آن تصادف پیش می‌آید. او باید تکه‌تکه‌های آن تصادف را در ذهنش به یاد بیاورد تا به‌نوعی، به پرسش‌های زندگی‌اش پاسخ دهد.

درباره کتاب تصادف شبانه

این رمان جذاب با یک تصادف شبانه در خیابان‌های پاریس آغاز می‌شود. راوی که پسر نوجوان بی‌نام و ناشناسی است، به یاد می‌آورد که با ماشینی برخورد کرده و رانندهٔ آن را به‌طور مبهم به یاد می‌آورد. او با ابهام مردی درشت‌اندام و زن بلوندی را به یاد می‌آورد که در یک ون او را تا بیمارستان و یک کلینیک مرموز همراهی می‌کنند. آن‌ها یک پاکت پر از پول به او می‌دهند. او در طول روایت خود سعی می‌کند آنچه را که برایش اتفاق افتاده مانند تکه‌های پازل کنار هم بگذارد و افراد درگیر در حادثه را بیابد. وقتی راوی سعی می‌کند خاطرات و جنبه‌های مختلف زندگی‌اش را به هم گره بزند، روایت در زمان به عقب و جلو می‌پرد.

کتاب تصادف شبانه داستان کوتاهی دارد و عمدتاً دربارهٔ حافظه است. راوی تنها در خیابان‌ها پرسه می‌زند و از کافه‌های پاریس بازدید می‌کند و سعی می‌کند خاطرات و تجربیات خود را به هم پیوند دهد. راویِ غیرقابل اعتمادْ تحت‌تأثیر اتر و سرگردانی از تصادف، سعی می‌کند تصادف رانندگی و افراد درگیر را به وقایع قبلی زندگی‌اش مرتبط کند؛ مانند پدر فاسد و غیرقابل اعتمادش، زیرگرفتن سگش، دستگیرشدن و احساس سرگشتگی و طردشدنش. سرگردانی راوی همراه با تداعی‌های آزاد، پارانویا و اعتقاد به اینکه همه‌چیز در زندگی‌اش مرتبط و مهم است، به داستان حسی رؤیایی و سوررئال می‌دهد.

راوی فکر می‌کند کل بخش‌های زندگی ما در نهایت به فراموشی سپرده می‌شود و گاهی اوقات، سکانس‌های کوچکی نیز در بین آن‌ها وجود دارد. در این نوار از فیلم قدیمی، لکه‌های کپک باعث جابه‌جایی در زمان می‌شود و این تصور را ایجاد می‌کند که دو رویداد به فاصلهٔ چند ماه به طور هم‌زمان اتفاق افتاده است. 

راوی به‌شدت می‌خواهد نظم و معنایی در زندگی خود بیابد. او در مورد دوران کودکی، پدرش و تصادف، پاسخ می‌خواهد تا شاید مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد. او برخی از قطعات پازل زندگی‌اش را به هم متصل می‌کند و به چند سؤال پاسخ می‌دهد؛ ولی نه یک توطئهٔ بزرگ را کشف می‌کند و نه یک کلید اصلی برای همهٔ اسرار زندگی‌اش پیدا می‌کند. از این نظر، تصادف شبانه بی‌سروصدا، بدون درام و تعلیق بزرگ، اما با ارتباط انسانی به پایان می‌رسد. رمان به طور هم‌زمان واقع‌گرایانه و توهم‌آمیز، تعلیق‌آمیز و آرام و در نهایت، کوبنده است.

سبک نوشتاری سادهٔ مودیانو، اشتغال ذهنی او به حافظه و غیرقابل اعتمادبودن راوی و نگرانی عمیق او دربارهٔ مسائل اخلاقی کتاب او را ممتاز کرده است. 

خواندن کتاب تصادف شبانه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان‌های معمایی و فلسفی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره پاتریک مودیانو

پاتریک مودیانو رمان‌نویس فرانسوی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۴ است. او یکی از نویسندگان برجستهٔ داستان‌های خودکار است که ترکیبی از زندگی‌نامه و داستان‌های تاریخی است.

در بیش از ۴۰ کتاب، مودیانو از شیفتگی خود به تجربهٔ انسانی جنگ جهانی دوم در فرانسه برای بررسی هویت‌های فردی و جمعی، مسئولیت‌ها، وفاداری‌ها، حافظه و فقدان استفاده کرده است. به دلیل وسواسی که نسبت به گذشته داشته، گاهی او را با مارسل پروست مقایسه می‌کنند. آثار مودیانو به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده و در فرانسه از او تجلیل شده است.

مودیانو برندهٔ جایزه دولتی اتریش در سال ۲۰۱۲ برای ادبیات اروپا، جایزهٔ موندیال سینو دل دوکا در سال ۲۰۱۰ از انستیتوی فرانسه برای یک عمر دستاورد، جایزه گنکور در سال ۱۹۷۸ برای خیابان‌ بوتیک‌های تاریک و جایزهٔ بزرگ سال ۱۹۷۲ برای رمان دیگری بوده است.

بخشی از کتاب تصادف شبانه

«سال‌ها پیش، موقعی که دیگر داشتم پا به سن بلوغ می‌گذاشتم، دیروقت از میدان پیرامید می‌گذشتم تا به کنکورد بروم که یک‌هو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد. اول خیال کردم از بغلم رد می‌شود. ولی بعد، درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم. افتادم روی پیاده‌رو. ولی توانستم بلند شوم. اتومبیل از مسیرش خارج شده و با سروصدای خرد شدن شیشه‌ها، به یکی از تاق‌های هلالی میدان خورده بود. در ماشین باز شد و زنی تلوتلوخوران بیرون آمد. مردی که جلو ورودی هتل، زیر تاق‌ها ایستاده بود، راهنمایی‌مان کرد توی سالن. من و زن روی کاناپهٔ چرمی قرمزی نشستیم و او جلو پیشخانِ پذیرش تلفن می‌زد. فک، گونه و پیشانی زن زخمی شده بود و خون‌ریزی داشت. مرد سبزهٔ چهارشانه‌ای با موهای بسیار کوتاه وارد سالن شد و آمد سمت ما.

بیرون، چند نفر جمع شده بودند دور اتومبیلی که درهایش باز بود. یکی‌شان چیزهایی یادداشت می‌کرد شبیه گزارش. وقتی می‌خواستیم سوار ماشین پلیس امداد شویم، فهمیدم پای چپم بی‌کفش مانده. من و زن شانه‌به‌شانهٔ هم روی نیمکت چوبی نشسته بودیم. موخرمایی چهارشانه روی نیمکت روبه‌روی‌مان نشسته بود. سیگار می‌کشید و هرازگاهی نگاه سردی به ما می‌انداخت. از پشت توری پنجره می‌دیدم داریم از خیابان ساحلی توییلری رد می‌شویم. فرصت نداده بودند کفشم را بردارم. با خودم فکر کردم تمام شب می‌ماند همان‌جا، وسط پیاده‌رو. نمی‌دانستم چیزی که جا گذاشته‌ام کفش بوده یا حیوانی که تازگی‌ها ولش کرده بودم؛ سگ دوران کودکی‌ام که وقتی حوالی پاریس توی خیابانی به اسم دکتر کورزن زندگی می‌کردم، یک اتومبیل زیرش گرفت. همه‌چیز توی سرم درهم‌وبرهم می‌شد. شاید جمجمه‌ام موقع افتادن ضربه خورده بود. چرخیدم سمت زن. از این‌که مانتو پوست پوشیده بود، تعجب کردم.

یادم آمد زمستان است. تازه، مرد روبه‌روی ما هم پالتو تنش بود. من یکی از آن کت‌های بلندی که توی بازار لباس‌های دست دوم پیدا می‌شود، پوشیده بودم. مطمئناً زن مانتو پوستش را از آن‌جا نخریده بود. پوست خز؟ سمور؟ ظاهرش خیلی آراسته بود و با زخم‌های صورتش تناسب نداشت. روی کتم، کمی بالاتر از جیب‌ها، چند لکه خون دیدم. کف دست چپم خراش بزرگی افتاده بود. لابد لکه‌های خونِ روی کتم از آن‌جا آمده بودند. زن راست نشسته بود، اما سرش پایین بود. انگار نگاهش را به چیزی روی زمین دوخته بود، شاید به پای بدون کفش من. موهایش خیلی بلند نبودند. زیر نور سالن، به‌نظرم بور می‌آمد.

ماشین پلیس در خیابان ساحلی، نزدیک سن‌ژرمن‌لوکسروآ، پشت چراغ قرمز ایستاد. مرد همچنان در سکوت و با نگاه سردی زیر نظرمان داشت. دست آخر احساس کردم جرمی مرتکب شده‌ام.

چراغ سبز نمی‌شد. کافهٔ نبش خیابان ساحلی و میدان سن‌ژرمن‌لوکسروآ که پدرم معمولاً آن‌جا با من قرار می‌گذاشت، هنوز چراغش روشن بود. وقت فرار بود. شاید فقط کافی بود از مرد روی نیمکت خواهش کنیم بگذارد برویم. ولی احساس می‌کردم قدرت به زبان آوردن کوچک‌ترین حرفی را ندارم. سرفه کرد، از آن سرفه‌های غلیظ سیگاری‌ها. تعجب کردم که صدایی شنیده‌ام. از موقع تصادف، سکوت عمیقی اطرافم را پر کرده بود و انگار شنوایی‌ام را از دست داده بودم. توی خیابان ساحلی حرکت می‌کردیم. وقتی ماشین پلیس رفت روی پل، حس کردم دست

زن مچم را فشار می‌دهد. لبخند می‌زد، شاید می‌خواست قوت قلب بدهد. ولی من اصلاً نمی‌ترسیدم. حتا فکر می‌کردم قبلاً هم را در موقعیت‌های دیگری دیده‌ایم و او همین لبخند را روی لبش داشته. کجا دیده بودمش؟

مرا یاد کسی می‌انداخت که مدت‌ها قبل می‌شناختم. مردِ روبه‌روی ما خواب رفته و سرش روی سینه‌اش افتاده بود. خیلی محکم مچم را فشار می‌داد. شاید کمی بعد، موقع پیاده شدن از ماشین، دست‌های‌مان را با دست‌بند به‌هم می‌بستند.

بعد از آن‌که ماشین از روی پل رد شد، از زیر ورودی سرپوشیده‌ای گذشت و در محوطهٔ اورژانس بیمارستان ایستاد. حالا توی سالن انتظار نشسته بودیم؛ همچنان در حضور مردی که نمی‌دانستم وظیفهٔ اصلی‌اش چیست. مأمور پلیس برای زیر نظر گرفتن ما؟ چرا؟ می‌خواستم از خودش بپرسم، ولی پیشاپیش می‌دانستم صدایم را نخواهد شنید. از آن به بعد، صدایم از ته چاه درمی‌آمد. این اصطلاح زیر نور زنندهٔ سالن انتظار به ذهنم رسید. من و زن روی نیمکت مقابل دفتر پذیرش نشسته بودیم. مرد رفته بود تا با یکی از زن‌های دفتر حرف بزند. کاملاً نزدیک هم بودیم. تماس شانه‌اش را با شانهٔ خودم حس می‌کردم. دوباره برگشت و با فاصله از ما، سر جایش لب نیمکت نشست. مردی موحنایی، پابرهنه، با کاپشن چرمی و پیژامه، مدام توی سالن انتظار راه می‌رفت و با صدای بلند به زن‌های دفتر می‌توپید که چرا به او بی‌توجه‌اند. مدام از جلو ما رد می‌شد و دنبال نگاهم می‌گشت. ولی نگاهش نمی‌کردم، چون می‌ترسیدم با من حرف بزند. یکی از زن‌های پذیرش سراغش رفت و با ملایمت سمت خروجی هلش داد. باز برگشت توی سالن و این‌بار مثل سگی که تا حد پاره شدن گلویش واق‌واق می‌کند، شروع به گله و شکایت کرد. هرازگاهی، یک مرد یا یک زن، همراه مأموران حراست، به‌سرعت از سالن می‌گذشتند و وارد راهرو روبه‌رو می‌شدند. از خودم می‌پرسیدم این راهرو کجا می‌رسد و آیا به‌زودی ما را هم هل می‌دهند آن‌جا؟ دو زن میان چند مأمور، از سالن انتظار گذشتند. فهمیدم تازه از ماشین پلیس پیاده شده‌اند؛ شاید همانی که ما را این‌جا آورد. مانتو پوست‌شان مثل مانتو بغل‌دستی‌ام شیک بود و مثل او ظاهر بسیار آراسته‌ای داشتند. صورت‌شان زخمی نبود. اما به مچ‌های‌شان دست‌بند زده بودند.

موخرمایی چهارشانه اشاره کرد بلند شویم. بعد، ما را برد ته سالن. با یک کفش نمی‌توانستم راحت راه بروم. با خودم گفتم بهتر است آن یکی را هم دربیاورم. درد شدیدی پیچیده بود توی پاشنهٔ پای برهنه‌ام.

پرستاری جلوتر از ما وارد اتاق کوچکی شد که دو تخت تاشو داشت. روی تخت‌ها دراز کشیدیم. مرد جوانی آمد تو. روپوش سفیدی پوشیده بود و ته‌ریش داشت. به برگه‌ای نگاه کرد و اسم زن را پرسید. زن جواب داد: ژاکلین بوسرژان. اسم من را هم پرسید. پای بدون کفشم را معاینه کرد، شلوارم را تا زانو بالا زد و ساق پایم را هم بررسی کرد. پرستار سمت زن رفت تا کمکش کند مانتوش را دربیاورد. بعد، زخم‌های صورتش را با پنبه تمیز کرد. آن‌وقت، هر دو رفتند و چراغ‌خواب را روشن گذاشتند. در چارتاق بود. مرد توی روشنایی دالان قدم می‌زد. ظاهر شدنش در چارچوب در، مثل ساعت دقیق بود. زن کنارم دراز کشیده و مانتو پوستش را مثل پتویی روی خودش انداخته بود. بین دو تخت، جایی برای میز پاتختی وجود نداشت. دستش را سمتم دراز کرد و مچم را فشار داد. به دست‌بندهای آن دو زن فکر کردم و باز به خودم گفتم به دست‌های ما هم بالاخره دست‌بند می‌زنند.»




نظرات کاربران

ارمغان
۱۴۰۱/۰۶/۲۱

کتاب رو نیمه رها کردم،بنظرم ارزش زمان گذاشتن نداره،مبهم و بدون جذابیته

پریسا سپیدار
۱۴۰۲/۰۲/۰۲

ما ایرانی ها متاسفانه از حق به جانب ترین ملت ها هستیم. چیزی که نظرمونه سفت و سخت به دیگران تحمیل میکنیم. مودیانو از نویسنده های خاص و خیلی متفاوته و اینکه طرفدارای پروپاقرص خودشو داره. لطفا با نظرات تهاجمی و کوبنده

- بیشتر
کافه کتاب
۱۴۰۱/۰۸/۱۳

اوایل فکر می کردم مترجم های کتابهای مودیانو خوب نیستند اما وقتی خودم نسخه زبان اصلی ( فرانسوی ) کتاب را خواندم فهمیدم کلا این نویسنده دلش نمی خواهد کسی از نوشته هاش سر در بیاره 😬👌

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۷ صفحه

حجم

۸۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۷ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان