کتاب کارخانه
معرفی کتاب کارخانه
کتاب کارخانه نوشتهٔ هیرو کو اویامادا و ترجمهٔ مریم نیکپور است و نشر سنگ آن را منتشر کرده است. رمان کارخانه داستان یک کارخانه است و سه کارمند جدید که میخواهند زندگی خود را در کارخانه پیش ببرند.
درباره کتاب کارخانه
کارخانه رمانی هجوآمیز و کافکایی است که در یک کارخانهٔ عجیب اتفاق میافتد. کارخانهای که معلوم نیست اصولاً چه چیزی تولید میکند. رمان از زاویهٔ دید سه کارگر این کارخانه (دو مرد و یک زن) که هر یک بهشدت بر وظیفهٔ خاصی تمرکز دارند، روایت میشود: یکی مدام کاغذ در دستگاه کاغذخردکن میگذارد، یکی ویراستار است و دیگری دربارهٔ خزهها مطالعه میکند. زندگی این سه نفر، به شکل طنزآمیزی ابزورد است و آرامآرام تحت سیطرهٔ کامل کارشان قرار میگیرد.
این کارخانه در یک شهر ناشناس ژاپنی قرار دارد. کارکنان آن نیز در زمینهای اطراف آن زندگی میکنند. این مجتمع خودکفا و آنقدر بزرگ است که میتواند خودش یک شهر باشد. میگویند همه چیز دارد جز قبرستان. مجموعهٔ کارخانه شامل محل زندگی، معبدی با کشیش، موزهها، رستورانها، فروشگاههای مواد غذایی، آژانسهای مسافرتی، آرایشگاهها، دفاتر پست و... است. محیط کارخانه مرموز است. یک پل به طور تصادفی روی یک بدنهٔ آبی قرار دارد و حیوانات موجود در آن، بسیار متفاوت از حیوانات عادی عمل میکنند. مردم نیز عجیب هستند، از جمله شخصیتی ژولیده به نام شلوار جنگلی که در جنگل انبوه و پرپیچوخمی مانند اطراف کارخانه زندگی میکند و در آنجا شلوار مردم را پایین میکشد.
خواندن کتاب کارخانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با تم پوچگرایی و سبک سوررئالیسم پیشنهاد میکنیم.
درباره هیروکو اویامادا
هیروکو اویامادا یکی از چهرههای نوظهور ادبیات داستانی ژاپن است. او که حالا حدوداً چهل سال دارد، متولد هیروشیماست و همانجا با همسر و دخترش زندگی میکند.
در حوزهٔ نوشتن، حال و هوای آثار اویامادا را با فرانتس کافکا و ساموئل بکت مقایسه میکنند. خود او میگوید از کافکا و ماریو بارگاس یوسا تأثیر گرفته و علاقهٔ ویژهای به نوشتههای این دو نویسنده دارد. سبک او هم درواقع ترکیبی است از فضای کافکایی، پوچگرایی بکتی، سوررئالیسم ژاپنی (که مثلاً در آثار هاروکی موراکامی دیده میشود) و البته رئالیسم جادویی آمریکای لاتینی. بنابراین برای علاقهمندان به این نوع از داستانها، اویامادا یک صدای تازهی جذاب است. تا جایی که در یک دههٔ گذشته، همهٔ جوایز معتبر ژاپن را دریافت کرده است. ازجمله جایزهٔ «شینچو»؛ برای همین رمان کارخانه، جایزهٔ «اودا ساکونوسوکه» برای یک مجموعهداستان و جایزهٔ «آکوتاگاوا» برای رمان «سوراخ».
بخشی از کتاب کارخانه
«نمیخواهم کار کنم. من واقعاً نمیخواهم کار کنم. زندگی هیچ ربطی به کار ندارد و کار هیچ نسبت واقعیای با زندگی ندارد. قبلاً فکر میکردم این دو به هم ارتباط دارند، اما حالا میبینم هیچ ربطی به هم ندارند.
اگر کوشش میکردم این مسأله را برای ایتسومی توضیح بدهم، چیزی میگفت مثل همانی که به یاکینوکو گفت، دربارهی اینکه چهطور باید به مبارزه ادامه بدهیم. اما موضوع این نیست. من تمام عمرم کار کردهام و هیچ وقت مبارزه نبوده، به هیچ وجه. همیشه عجیبتر از این بوده، سختتر از آن که بتوان فهمید. حتی چیزی درون من نیست. آن بیرون است، آن بیرون در دنیا. چهطور میتوانم اصلاً آن را کنترل کنم؟ فکر میکردم باید هرچه دارم تقدیمش کنم، اما اینطور تصور میکردم که هیچ چیزِ من اصلاً ارزش واقعیای ندارد. کافی است به راهی که الان در آن هستم نگاه کنید. خودش تأیید میکند. من نمیخواهم کار کنم. نمیخواهم، اما دارم با زندگیام چه کار میکنم؟
***
این اولین باری نبود که در کارخانه بودم. وقتی دبستان بودم به یک گردش علمی آمده بودم. زنی با کلاه کوچک مهماندار هواپیما اطراف موزه را نشانمان داد و از ساختمان کارخانه بازدید کردیم. من آن روز با یک جعبه سوغاتی به خانه رفتم که عکسی از کارخانه داشت که روی درپوش آن چاپ شده بود. داخلش یک جعبهٔ پارچهای مداد بود با یک خودکار تاشدنی دورنگ و یک ست مدادنوکی، همین طور یک جعبه بیسکویت که به شکل دیکشنری، کارتهای مسابقه و صدف دریایی بودند. بچههای دیگر شکلهای متفاوتی گرفتند. خانه، قلعه، دایناسور و چهره. در آن زمان اینطور به نظر میرسید که کارخانه خیلی بزرگ است، شاید به بزرگی دیزنیلند. و یادگاریها هم به خوبی دیزنیلند بودند. در مسیر پارکینگ تا کارخانه، آدمبزرگهایی را دیدیم که همهجور لباسی پوشیده بودند: کت و شلوار، روپوش، روپوش آزمایشگاهی. در میان آنها که راه میرفتیم، نگاهی گذرا به ساختمانهای کارخانه انداختم، اما نتوانستم چیزی فراتر از آن ببینم. مهم نیست کجای شهر هستید ـ مدرسه، فروشگاه بزرگ، هر جایی ـ همیشه کوهها محصورتان کردهاند. اما اطراف کارخانه چیزی نداشت. یا تا حدودی، انگار چیزی جز کوهها آن را محصور کرده بودند. چیزی بزرگتر، چیزی دورتر.
حالا که در جایگاه یک بزرگسال دوباره کارخانه را میدیدم، احساس نمیکردم کوچکتر شده است. اینطور که نبود هیچ، حتی بزرگتر هم شده بود. تأثیر کارخانه روی شهر آنقدر عظیم بود که نتوان آن را نادیده گرفت. همه دستکم یک نفر را دارند که برای کارخانه یا یکی از شرکایش یا زیرمجموعههایش کار کند. ونها و کامیونهایی را با آرم کارخانه میتوانی در هر خیابان ببینی و پدر و مادرهای بسیار مشتاق، حتی پیش از آنکه بچههایشان بتوانند بخوانند، آنها را به داشتن شغلی در کارخانه ترغیب میکنند. پدر و مادر من اینطور نبودند، اما وقتی برادرم از دانشگاه فارغالتحصیل شد، در یکی از دفاتر کارخانه در قلب شهر شغلی دستوپا کرد و تمام روز کار کامپیوتری انجام میدهد. تقریباً عجیب بود که من چهطور اینجا از پس پنج شغل برآمده بودم بدون اینکه برای آنها کار کرده باشم. شاید اینطور به نظر میرسید که از کارخانه دوری میکردم، اما واقعاً این نبود. از زمان گردش علمی در کودکی، همیشه به کارخانه دیدِ مثبتی داشتهام. اتفاقاً برعکس، فکر میکردم شاید ناآگاهانه سزاوار این نیستم که در جایی به این مهمی کار کنم. حالا برای دومین بار در زندگیام در کارخانه بودم و مصاحبه میشدم. گوتو تقاضانامهای را که بدون انتظار جواب ایمیل کرده بودم، در دستش داشت. فکر برادرم بود. به من گفته بود لازم نیست نگران مشارکت در هزینههای زندگی باشم، اما از قرار معلوم از من قطع امید نکرده بود که بتوانم شغلی واقعی پیدا کنم.»
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه