کتاب سیزده ... پنجاه و هفت
معرفی کتاب سیزده ... پنجاه و هفت
کتاب سیزده ... پنجاه و هفت خاطرات طیبه تفرشی از دوران انقلاب ایران است. این کتاب را ساسان ناطق گردآوری کرده است و روایت روزهای پرالتهاب انقلاب است.
درباره کتاب سیزده ... پنجاه و هفت
همه چیز برای نویسنده از عاشورای ۸۸ شروع میشود، زمانی که شورشگران گروهی چندنفره از ماشینهایشان پیاده شدند و با خشم به طرفشان آمدند و آنها تهدید کردند. همین اتفاق باعث میشود به یاد روزهای انقلاب بیفتد و تصمیمی بگیرد خاطراتش را بنویسد.
کتاب سیزده ... پنجاه و هفت، خاطرات نویسنده از روزهای پرالتهاب انقلاب است؛ روزهایی که پابهپای بزرگترها رفته و یاد گرفته پشت سر ولیفقیه و رهبرش حرکت کند و از وطنش در مقابل زورگوها و انسانهای منفعتطلب دفاع کند.
سیزده ... پنجاه و هفت، از جمله روایتهای مردمی انقلاب اسلامی ایران است. روایتهایی که کمتر به آن پرداخته شده و این کمکاری باعث فراموشی و کمرنگ شدن وجه «مردمی» بودن انقلاب اسلامی شده است. روایتهایی که فارغ از ادبیات حزبی و جنبشی است و از «منِ» انقلابی و انقلابِ من سخن میگوید. طیبه تفرشی بهعنوان یکی از میلیونها مردم ایران، آن روزهای پرالتهاب را از زبان یک نوجوان که در متن حرکتهای مردمی حضور داشته، روایت کرده و ساسان ناطق به رشته تحریر درآورده است.
خواندن کتاب سیزده ... پنجاه و هفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات انقلاب پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سیزده... پنجاه و هفت
شیخرضا و پسرانش سیاه پوشیده بودند. توی دلم گفتم: یعنی کی مرده؟ پس چرا گریه نمیکنند؟!
آنروز، توپ تحویل سال نو که شلیک شد، مامان داد زد:
_ بجنبید، دخترها... دیر شد!
مجری، با کتوشلوار اتوکشیده و کراوات گلگلی، لبخند بر صورتِ سهتیغ، در قاب تلویزیون ظاهر شد. داشت میگفت «شاه شاهان، بزرگ ارتشتاران، اعلیحضرت آریامهر محمدرضا پهلوی، پیام نوروزی...»، که مامان دوباره گفت:
_ زود باشید... زود باشد...
دیر نشده بود؛ ولی مامان عادت داشت کلهٔ سحر بیدار شود و دیگ کوچک را بگذارد توی دیگ بزرگ، و با سر و صدایش، خواب را از چشمانمان بگیرد. تا همه را بیدار نمیکرد، بیخیال نمیشد؛ تعطیل و غیرتعطیل هم برایش فرقی نداشت.
باید میرفتیم خانهٔ شیخرضا؛ از اقوام پدر. شیخرضا، پیرمرد مؤمنی بود، و پدر دوست داشت برای تبرک هم که شده، قبل از همه، به دیدن او برویم.
زودتر از پروانه و صدیقه لباس پوشیدم. ایستادم جلوی آینه، و خود را برانداز کردم. موهایم را شانه زدم و ریختم روی شانهام. باباعلی، سوییچ ماشین را برداشت و تا شاه خواست حرف بزند، دکمهٔ خاموش تلویزیون را زد و گفت:
ـ ولیالله، دخترها، یکیتون برید در رو باز کنید...
ماشین بابا نو بود؛ یک بنز یشمی که وقت و بیوقت با ولیالله میافتادند به جانش، و برقش میانداختند. داداش ولیالله، استاد پیچاندن و دررفتن از زیر کار بود. یکدفعه میدیدی غیباش زده و خود باباعلی دارد ماشین را دستمال میکشد.
خانهٔ شیخرضا، سوت و کور بود. نه بوی عود میآمد و نه بوی غذا؛ نه صدای بچه و نه رادیو و تلویزیون. چشم چرخاندم دیدم اصلاً تلویزیون ندارند.
دور سفرهٔ عید، دوزانو نشسته بودیم. توی سفره، غیر از سینی خرما، چیز دیگری دیده نمیشد. میخواستم از مادرم بپرسم کی مُرده که باباعلی پرسید:
_ آشیخرضا، پس میوه و آجیلات کو؟
شیخرضا به یکی از پسرانش که مثل ما دوزانو نشسته و چشم به صورت و محاسن سفید پدر دوخته بود، اشاره کرد. مرد جوان پا شد رفت چای آورد. شیخرضا به پدرم گفت:
_ چه آجیلی؟! چه میوهای، عموجان؟!
حجم
۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
عالی و خوب و جذاب
هیجانی و جذاب در کل خوب بود
کتاب در سال ۱۳۵۷ درمورد یک دختر سیزده ساله است که توی جریان های انقلاب نقش داشته.کتاب خوبی بود.کتاب کوتاهه.کتاب رو برای نوجوانان پیشنهاد میکنم.