کتاب دردانه کرمان
معرفی کتاب دردانه کرمان
کتاب دردانه کرمان نوشتۀ سارا افضلی و حاصل ویراستاری محمدمهدی عقابی است. این زندگینامه را انتشارات خط مقدم منتشر کرده است. این اثر حاوی خاطراتی از سردار شهید «حسین بادپا» است.
درباره کتاب دردانه کرمان
کتاب دردانه کرمان سرگذشت و زندگینامهٔ سردار شهیدی به نام «حسین بادپا» است. حسین بادپا در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸ و در رفسنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر سپری کرد. با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، فعالیت خود را در پایگاه بسیج «شهید سید احمد موسوی» شروع کرد. در ۱۵ سالگی، عازم جبهههای نبرد شد. در آنجا مسئول محور شناسایی، فرماندهی گروهان یا معاون گردان بود. یکی از نیروهای لشکر چهلویک ثارالله بود و بارها مجروح شد. در نهایت با از دستدادن یکی از چشمانش جانباز محسوب شد. پس از پایان جنگ ایران و عراق، در مأموریتهای جنوب شرق لشکر چهلویک ثارالله، در مبارزه با عناصر ضدانقلاب و اشرار در سال ۱۳۷۰ پیشتاز نبرد بود؛ او حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم با راهاندازی دفتر خدمات درمانی روستایی، منشأ خدمت به روستاییان و مردم محروم بود. با آغاز درگیریهای بین نیروهای مقاومت و تکفیریها در سوریه، بهعنوان نیروی مستشاری و داوطلبانه عازم سوریه شد و بارها با مجروحیت به ایران بازگشت، اما هر بار بدون اینکه منتظر بهبود کامل بماند، به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند. سرانجام در ۳۱ فروردین ۱۳۹۴، طی عملیاتی در منطقهٔ «بصرالحریر» در استان درعا در سوریه به شهادت رسید.
خواندن کتاب دردانه کرمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای افراد علاقهمند به مطالعهٔ زندگینامۀ شهدا کتابی خواندنی و جذاب است.
بخشی از کتاب دردانه کرمان
«اوّل راهنمایی بود. تازه جنگ شروع شده بود. باباش، یک کتوشلوار شیک و یک جفت کفش براش خریده و آورده بود خانه. حسین نبود. لباسها را به من داد و گفت «هروقت حسین اومد، بده بپوشه، ببین خوشش میآد.». لباسها را آویزان کردم به چوبرخت بغل اتاق. ساعتی بعد، حسین از مدرسه آمد. سلام کرد و کیفش را گذاشت گوشهٔ اتاق. گفتم «حسین، دست و صورتت رو بشور، بیا ناهارت آماده هست. بخور.». گفت «باشه. بذار اوّل نمازم رو بخونم، بعد میام.». رفت وضو گرفت، نمازش را خواند. یکهو چشمش خورده بود به کتوشلوار. تو آشپزخانه بودم. داشتم غذاش را میآوردم. بلند، بلند صدام زد «ننه، ننه...». دویدم سمت هال. گفتم «چیه؟! چی شده؟!». پرسید «این کتوشلوار برای کیه؟». گفتم «ننه، خدا خیرت بده! فکر کردم چه اتفاقی افتاده! اینها برای پسر گلم، حسین آقاست. بابات برات خریده. بپوش ببین اندازهات هست...». هیچوقت حسین را به آن عصبانیت ندیده بودم. گفت «ننه، آخه الآن چه موقع لباس خریدنه؟! شما یه سر بیا مدرسهٔ ما؛ میبینی که خیلی از بچّههای مدرسه، کفش و لباس درستوحسابی ندارن. بعضیهاشون، با یه کفشِ پاره و پوره میان مدرسه. اصلاً لباس چیه؟! یه لقمه نون بهزور گیرشون میاد تا شکمشون رو سیر کنن. اون وقت، من که هنوز لباسهام، کفشهام نو هست، دوباره رفتین برای من کفش و لباس خریدین؟! همین الآن اینها رو برو پس بده، پولش رو بگیر، بدم به مدیر مدرسه تا برای بچّههایی که کفش و لباس ندارن، لباس بخرن.». گفتم «ننه، من که نخریدهام. بابات خریده. الآن هم که بابات نیست. من هم به خدا نمیدونم از کجا خریده که ببرم پس بدم. صبر کن، همین که بابات اومد، باهاش برو، هر کاری خواستی، بکن.». گفت «تا بابام بیاد، دیر میشه.». لباسها را برداشت و بدون اینکه لقمه نانی توی دهنش بگذارد، رفت. باباش که آمد، من همه را براش تعریف کردم. من و باباش توی حیاط نشسته بودیم که بدون کتوشلوار برگشت خانه. ما هیچوقت نفهمیدیم و نپرسیدیم که کتوشلوار چی شد. آن روز، من و باباش، هر دو بال درآورده بودیم و خدا رو شکر کردیم.»
حجم
۵۳۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۸۸ صفحه
حجم
۵۳۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۸۸ صفحه
نظرات کاربران
آه ای دیار کریمان... شهید بادپا مهربان... این روز ها میهمان زیاد داشتی دخترک کاپشن صورتی با گوشواره های قلبی مان را ملاقات کردی؟ برایمان خیر دعا کن اسانی طلب کن سخت به تنگ امده ایم و نوری جز شهیدان نیست...🖤🌱
شیرین ترین قسمتای کتاب ، بخش عملیات های سوریه بود . ای کاش بقیه کتاب های شهدا هم مثل این کتاب ، شخصیت رزمنده ها رو در میدون جنگ هم نشون بدن👌🏻 چقدر زیبا امداد الهی رو در عملیات آزادسازی دیرالعدس
عالی بود پر از نکات مهم دقیق
بسیار از این کتاب لذت بردم.