دانلود و خرید کتاب خانه ای با عطر ریحان الناز نجفی
تصویر جلد کتاب خانه ای با عطر ریحان

کتاب خانه ای با عطر ریحان

نویسنده:الناز نجفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خانه ای با عطر ریحان

کتاب خانه ای با عطر ریحان نوشتهٔ الناز نجفی است و انتشارات خط مقدم آن را منتشر کرده است. این کتاب روایتی داستانی از خاطرات شهید مدافع حرم، محمدهادی ذوالفقاری است.

درباره کتاب خانه ای با عطر ریحان

محمد هادی، سومین فرزند خانوادهٔ ذوالفقاری بود. او شب جمعه، ۱۳ بهمن ۱۳۶۷، مصادف با شهادت امام هادی (ع)، به دنیا آمد و به همین دلیل، نامش را هادی گذاشتند.

دبستان را به مدرسهٔ شهید سعیدی در میدان آیت‌الله سعیدی رفت و راهنمایی را در مدرسه شهید توپچی خواند و برای دبیرستان، راهی مدرسه شهدا شد؛ اما چندی نگذشت که به فکر کار کردن افتاد و ترک تحصیل کرد.

پس از مدتی کار کردن در یک تولیدی، در مغازهٔ فلافل‌فروشی مشغول به کار شد و با سیدعلیرضا مصطفوی «مسئول فرهنگی مسجد موسی‌بن جعفر (ع)» آشنا شد. این آشنایی، باعث رفت و آمد بیشتر او به مسجد شد.

بعد از چند سال دوری از درس و مدرسه، باز هم به فکر درس خواندن افتاد و شبانه، در دبیرستان دکتر حسابی ادامه تحصیل داد. پس از مدتی، در حوزهٔ علمیه حاج ابوالفتح تهران ثبت نام کرد و طولی نکشید که طلبهٔ جوان، برای ادامهٔ تحصیل، راهی نجف شد.

هادی، در کنار تحصیل در حوزهٔ علمیه، با مؤسسه «اسلام اصیل» همکاری کرد تا اینکه با شروع غائله داعش، مؤسسه، به پایگاه نیروهای مردمی عراق تبدیل شد. محمد هادی، ۲۳ بهمن سال ۱۳۹۳ پس از پیوستن به نیروهای نظامی، در روستای «مُکیشفیه» در ۲۰ کیلومتری سامرا، به شهادت رسید. آن روز یک نیروی داعشی سوار بر بولدوزری پر از مواد منفجره، خودش را به نزدیکی خانه‌ای که او و حدود بیست وپنج نفر از رزمندگان عراقی در آن استراحت می‌کردند، رساند.

در اثر انفجار، بدن محمدهادی به دو نیم شد و تا سه روز جنازه‌اش بر زمین ماند و پیدا نشد تا اینکه همزمان با شروع ایام فاطمیه، پیکر او را با پلاکی که به گردن داشت، پیدا کردند.

طبق وصیت‌نامه‌اش، او را در نجف و در قبرستان وادی السلام، جایی که به حرم مولای متقیان بسیار نزدیک است، در ستون ۳۹۴ به خاک سپردند.

محمدهادی، علاقهٔ خاصی به شهید مفقودالاثر، ابراهیم هادی داشت. به همین خاطر، در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا (س)، در کنار مزارِ یادبودِ ابراهیم هادی، یک یادبود برای او نیز درست کردند.

خواندن کتاب خانه ای با عطر ریحان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ زندگی‌نامهٔ شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خانه ای با عطر ریحان

«اسلحه را روی شانه‌اش انداخته بود و با ژست و اندام نی‌قلیانی، کنار خیابان، این طرف و آن طرف می‌رفت. تازگی‌ها روی صورت مرتضی، موهایی نرم و نازک درآمده بود که مدام، پُزش را می‌داد. به موتور گاز دادم، وقتی به او نزدیک شدم، جلو پاهایش ترمز گرفتم. جا خورد و تعادلش را از دست داد. بند اسلحه از روی شانه‌اش سُرخورد. کم مانده بود بیفتد که اسلحه را میان زمین و هوا گرفت. چینی به پیشانی انداخت و با لحنی به ظاهر عصبانی، اسلحه را به طرفم گرفت و داد زد:

_ منو می‌ترسونی؟ خوبه یه گوله بزنم توی اون ...

جک موتور را زدم و پیاده شدم. دست‌هایم را به نشانهٔ تسلیم بالا بردم و خندیدم. احمد را دیدم. یکی دوسال از من بزرگ‌تر بود. ریش انبوه و سیاهش باعث غبطهٔ من و چند تا از دوست‌های دیگر می‌شد. دلم می‌خواست ریشم، مثل ریش او، پُر و سیاه باشد. او وسایل ایست و بازرسی را پشت وانت گذاشت. با کمری خم شده به طرفمان آمد و مثل پیرمردها، صدایش را لرزاند و گفت:

_ «مرتضی جان! بزن ناکارش کن. این محمدهادی پدر همه رو در آورده!»

از ادا و اطوار احمد خنده‌مان گرفت. نی‌قلیان دست‌هایش شل شد و اسلحه را پایین آورد. تا دهان باز کرد حرفی بزند، حاج‌اصغر از پایگاه بیرون آمد. مرتضی خودش را جمع و جور کرد و ترک موتورم نشست. احمد دست از ایفای نقش برداشت، ظاهری جدی و اخمو به خودش گرفت و به طرف وانت رفت. زودتر از همه راه افتادم. توی راه، مرتضی به شانه‌ام زد و با شوخ‌طبعی گفت: «حالا دیگه من و می‌ترسونی؟ این خط، این نشون، خیلی زود تلافی می‌کنم!»

از چند ماشین سبقت گرفتم. زانوی مرتضی به آینه بغل یکی از ماشین‌ها خورد و ناله‌اش بلند شد. از پشت‌سر و صدایش را شنیدم:

_ آخ، آخ! یه کم یواش‌تر، غلط کردم داداش!

آرام‌تر رفتم. با صدای بلند خندیدم و گفتم: «داداش مرتضی دفعه اول و آخرت باشه تهدیدم می‌کنی.»

آن شب قرار بود، عملیات ایست و بازرسی حوالی میدان شهید محلاتی انجام شود. نرسیده به میدان، فکری از ذهنم گذشت؛ نزدیک میدان، خیابان پهن و بلند شهید ارجمندی بود. به نظرم رسید راه خوبی برای فرار است. موتور را که نگه داشتم، مرتضی پرسید: «داداش چرا اینجا ایستادی؟ بچه‌ها جلوترن!»

احمد، سوار بر موتور نزدیک شد. حسین، ساکت‌ترین و خجالتی‌ترین فرد جمع، تَرکش نشسته بود. از کنارمان رد شدند و احمد داد زد:

_ برادر، توقفِ بیجا مانع کسب است!»

کاربر 7432386
۱۴۰۲/۱۱/۱۷

این کتاب عالیه من که عاشقشم😍

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۴۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

حجم

۹۴۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان