کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا
معرفی کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا
کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا نوشتهٔ معصومه یزدانی است و انتشارات به نشر آن را منتشر کرده است. داستان سلما هم سفری از گنبد خضرا دربارهٔ سبک و سیرهٔ حضرت امام موسی کاظم (ع)، هفتمین امام شیعیان است و خواننده را با این امام همام آشنا میکند.
درباره کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا
شاهزادهخانمی دوازدهساله، یک روز ظهر با شمشیری به کمر و عبای خدمتکاری به سر از دروازه گنبد خضرا بیرون رفت و برنگشت و کسی از دلیل گمشدنش باخبر نشد غیر از دوستی که خائن بود، گدایی که جاسوس بود. زندان بانی که حریص بود، عمویی که ترسو بود و وزیری که دو چهره داشت... .
این اثر براساس منابعی همچون عیون اخبارالرضا (ع)، حیات فکری و سیاسی امامان شیعه، الکافی، بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الائمه الاطهار و الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد نگارش شده است.
خواندن کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمامی نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سلما هم سفری از گنبد خضرا
سلما چشمهایش را بست و گیرهٔ کوچک روی صندوقچهٔ چوب آبنوس نقرهکوب را فشار داد. درِ صندوق تقی کرد و بالا پرید. نوک انگشت اشارهٔ دست راستش را روی پارچهٔ مخمل آستر صندوقچه گذاشت و آرام جلو برد. خنکی قبضهٔ فولادی شمشیر را لمس کرد. انگشتش روی نگینهای سبز و قرمز چرخید و سُر خورد روی اسمش که به خط کوفی کندهکاری شده بود و پایینتر نشست روی شاخوبرگ درخت سرو، کنار پرندههای آزاد قلمزنی. ده روز بود که شمشیر را هدیه گرفته بود. عمه عباسه آن را برای دوازدهمین سال تولدش هدیه داده بود. برای آرامکردن سلما که اشک میریخت و التماسهای مِهرَک. برای گرفتن زهر خواستگار اجباری که زبیدهخاتون و هارون برایش تدارک دیده بودند. عمه عباسه گفته بود: «چشمهات رو ببند!»
و سلما با چشم بسته فکر کرده بود الان خنکی گردنبند طلا یا پابند نقرهای روی پوستش خواهد نشست؛ ولی با سنگینی فلزی که روی دامنش افتاده بود، چشم باز کرده و شمشیری دیده بود خیلی ظریفتر و زیباتر از شمشیرهای برادرانش محمد و عبدالله که چند بار برای برداشتنشان مشت خورده و تنبیه شده بود. عمه عباسه چشمهای ترسیدهٔ مهرک را نگاه کرده و گفته بود: «هیچکس حق نداره حرف بزنه. از خلیفه اجازهاش رو گرفتم.»
نهفقط اجازهٔ شمشیر را گرفته بود، اجازهٔ درس شمشیرزنی را هم گرفته بود.
انگشت سلما از ریشههای درهم درخت که زیر غلاف به هم میرسیدند، رد شد و دوباره به نرمی آستر رسید. چشمهایش را باز کرد و شمشیر را از جعبه بیرون آورد. انگشتهای دست راستش را دور قبضهٔ شمشیر حلقه و پاهایش را به عرض شانه باز کرد. بعد پای راستش را نیم گام جلو گذاشت و به دشمن نامرئی مقابلش حمله کرد، چپ و راست، بالا و پایین و بالاخره نوک شمشیر داخل حفرهٔ شکم دشمن فرو رفت و یک فشار دست، همراه با پیچش مچ دست و خلاص. دشمن فرضیاش را تصور کرد که دستش را روی شکمش گذاشته و آرامآرام پایین میرود و در هر وجب پایین رفتن، به شکل زبیدهخاتون درمیآید. سلما از تصور خونی که از شکم چاق زبیدهخاتون بیرون میریخت، مورمورش شد و بهسمت پنجره رو برگرداند. سایهٔ دیوارهای محوطهٔ اقامتگاه بانوان به حوض فوارهدار رسیده بود و سلما باید خودش را میرساند به میدان مشق تا وسط سربازهای پوشالی، از استاد شمشیرزنیاش درس بگیرد.
شمشیر را برداشت و از سمت چپِ کمربندش آویزان کرد و از در اتاق به سرسرای کوچکی که سهم او و مهرک از ساختمان بزرگ اقامتگاه بانوان بود، نگاه کرد. مهرک روی مخدهٔ پشمی نشسته بود و روی پیراهن سلما را گلدوزی میکرد، گلهای ریز سرخ و سبز و آبی ابریشمی که روی کفشها، لبهٔ عبا، لبههای آستین و هر جای دیگری از لباسهایش که به نظر مهرک مناسب بود، مینشستند؛ یادگار مهرک از مادرش و سرزمین مادریاش. برای تمرین شمشیرزنی اجازهٔ مخصوص هارون را داشت و برای همین میتوانست بیترس از غرغرهای مهرک بیرون برود و خودش را برساند به میدان مشق؛ اما مخفیانه غیبشدن مزهٔ دیگری داشت. برای همین بیصدا برگشت وسط اتاق، شیرینیهای ظرف توی طاقچه را خالی کرد روی دستمال ابریشمی و دستمال را توی جیب پیراهنش گذاشت و رفت طرف پنجره. بیصدا پنجره را باز کرد و پا گذاشت روی هِره و پرید توی باغچه و آلاچیق مهرک را دور زد. از کنار حوض گذشت و به خروجی اقامتگاه که رسید، ایستاد و دورتادور میدان پررفتوآمد دارالخلافه را تماشا کرد. آشپز لاغر و قدبلند غرغرو و دو تا از پادوهایش سوار گاری بودند و از بازار برمیگشتند. دو تا از نگهبانهای بالای دیوار، بهنوبت برای کنیزکی که از پای دیوار رد میشد، سنگریزه پرتاب میکردند. یکی از پسرکهای اسطبلدار دهانهٔ اسبی را گرفته بود و با خودش میبرد. زیادِ لبشتری جیبهایش را از سبد خرما و انجیری که یکی از غلامهای حبشی برای گداهای پشت دروازه خیرات میبرد، پر میکرد و پشتسرش یک ردیف پنجتایی از زندانیهای علوی کنار داروغهخانه، زیر سایه، زنجیر به زنجیر هم نشسته بودند.
حجم
۱۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه