دانلود و خرید کتاب کافه کوچه ف صفایی‌فرد (دنیا)
تصویر جلد کتاب کافه کوچه

کتاب کافه کوچه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کافه کوچه

کتاب کافه کوچه نوشته ف صفایی فرد (دنیا) است که در انتشارات آترینا منتشر شده است. این کتاب داستانی جذاب درباره زندگی دختری به‌نام لیلی است.

درباره کتاب کافه کوچه

کافه کوچه، داستان لیلی، دخترک رویاپرداز و هنرمندی است که غرق در دنیای رنگارنگ و کوزه‌های خوش‌ نقش و طرحش است. دخترکی که خیلی اتفاقی پا به کافه کوچه می‌گذارد و تصمیم می‌گیرد مثل همه‌ مشتریان این کافه، از خودش یک یادگاری و یادداشت بر روی تابلوی مخصوص یادگاری مشتریان کافه، به جا بگذارد! اما در این میان، یادداشتی توجه لیلی را جلب می‌کند:

«شاید یه روز، تقدیر تو رو به من برسونه...

میانه‌ تقدیر، حوالی شفق، همین کوچه، می‌بینمت!»

این یادگاری، لیلیِ رویاپرداز و کنجکاو را به فکر فرومی‌برد و به دنبال رمزگشایی آن می‌رود. او می‌خواهد صاحب نوشته را پیدا کند. رمان کافه کوچه، با طنازی‌های دختر قصه‌اش «لیلی» از ابتدا تا انتها، لب مخاطب را به لبخند باز، و حال و هوای خوشی را به شما هدیه می‌کند. شخصیت‌پردازی خوب این کتاب که باعث می‌شود با تمام شخصیت‌ها همراه شوید و با شیطنت‌های لیلی، بخندید و لذت ببرید.

خواندن کتاب کافه کوچه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب کافه کوچه

محیط تاریک و هوای سنگین شده از بوی دودی، که انشاالله فقط سیگار بوده باشد، عمیقا توی ذوق می‌زد و از آن‌طرف هم موسیقی ناخوشایندی که پخش می‌شد، بیشتر آدم را عصبی می‌کرد. البته خودشان مشکلی نداشتند و فکر می‌کردند عجب جای خفنی هم دارند! درنتیجه چون در این دسته‌بندی فقط من ناراضی بودم، تشخیص این‌که میان ما، من آدم نبودم یا آن‌ها را به خود خدا سپردم.

در کل فضا از آن مدل‌هایی بود که مدرنیته و فرهنگ قرن حاضر داشت از در و دیوارش بیرون می‌ریخت. به روح بابا، که خودش هم شاهد بود، چشم چشم را نمی‌دید و خودشان هم حدسی با هم وارد رابطه می‌شدند.

خلاصه چون فضا به صورتی بود که ترسیدم به جای تهاجم فرهنگی، مورد تجاوز و غیره قرار بگیرم، دُمم را روی کولم گذاشتم و بی‌خیال ضایع شدن و این حرف‌ها به سرعت از آن‌جا گریختم. روح بابا به افتخارم سوت بلبلی می‌زد!

این‌بار اما هم فضای کافه و هم احتمالا کادرش عوض شده‌اند. آن‌قدر دامنهٔ تغییرات گسترده است که از بیرون هم توجه را جلب می‌کند. فضای روشن، بوی عود، گلدان‌های دلبر و رومیزی‌های چهارخانه و رنگی باعث می‌شود فکر کنم برای اولین‌بار پا به این مکان روشن گذاشته‌ام.

همین‌طور که جلو می‌روم، میزها را از نظر می‌گذرانم. به جز دو تا بقیه خالی هستند. میزهای مربع و دایره‌ای شکل، از یک‌نفره به بالا. نگاهی به دو تا میز یک‌نفره می‌اندازم و از آن‌جا که کمتر پیش می‌آمد یک‌نفره‌ها را تا این حد آدم حساب کنند، توی دلم به افتخارشان دست می‌زنم.

دیوار انتهایی کافه با پنجره‌های بلند سه‌تکه، فضا را به خوبی روشن و دلباز کرده و باعث می‌شود دلم بخواهد یک امتیاز دیگر به کافه کوچه بدهم، چون دست کم روابط در روشنایی و با شناختی حداقل از قیافهٔ طرف شکل می‌گیرد.

از کنار یکی از یک‌نفره‌ها که سه فنجان سفید کوچک، با اثرات قهوه‌ای درونشان، به صورت افقی کنار هم قطار شده‌اند، می‌گذرم و بعد از چشم‌غره‌ای که به صورت پیش‌فرض حوالهٔ زوج جیک‌توجیک کنار دیوار می‌کنم، به سمت آن یکی میز یک‌نفرهٔ وسط سالن می‌روم و پشتش می‌نشینم. همانی که رومیزی‌اش چهارخانه‌های سفید و آبی دارد و زاویهٔ دیدش جوری تنظیم شده که خدایی نکرده دلت برای زوج جیک‌توجیک تنگ نشود.

با وجود تمام این سنگ‌اندازی‌ها، نگاهم با حالی خوب میان کافه می‌چرخد. گلدان‌ها بی‌نظیرند، آن‌قدر که به سرم می‌زند همین امشب چندتایی از گلدان‌های دردانهٔ مامان کش بروم و صفایی به اتاقم بدهم، و برای اثبات قضیهٔ «غیرممکن، غیرممکن است» یکی دو تا پنجره با خورشید هم روی دیوارهای بی‌پنجره‌اش نقاشی کنم، شاید گل‌ها هم جوگیر شدند و نبود نور را به روی خود نیاوردند.

خیلی زود همان دخترک آنه‌شرلی‌نما منو را برایم می‌آورد و بعد از چند دقیقه که انتخابم را می‌کنم برای گرفتن سفارش برمی‌گردد.

میس سین
۱۴۰۱/۰۲/۱۰

داستان در عین سادگی ولی بکر و منحصر به فرده . تو کتاب خبری از عشقهای غیرعادی و پسر دخترهای همه چیز تمام مانکن و پولدار نبود و عشق داخل کتاب بسیار ساده ولی در عین حال دلنشین روایت شد.

- بیشتر
zahra.z
۱۴۰۱/۰۲/۱۰

این داستان از شیرین ترین داستان هاییه که خوندم... شخصیت بی غل و غش راوی(کاراکتر دختر) انقدر جذابه و دنیای قشنگی داره که برای چند ساعتم که شده از دنیای پر مشغله خودت جدا میشی و تو دنیای کتاب حل

- بیشتر
SARA
۱۴۰۱/۰۵/۲۲

خیلی کتاب دلنشینی بود؛ من از خوندنش لذت بردم.

mohadeseh
۱۴۰۱/۰۳/۰۶

از اون کتاب های بی نظیری بود که تو ذهنم میمونه همیشه. واااقعا همراه با متن جذاب کتاب خندیدم. فقط حیف که یک روزه تموم شد. تبریک به قلم جذاب این نویسنده، به نظرم اصلا از دستش ندین

mahsaa.hp
۱۴۰۱/۰۷/۰۷

قلم نویسنده خوب بود ، ولی هیچ محتوای جالبی نداشت، حس میکردم تو ذهن یک دختر بچه که خیلی حرف بیخود میزنه گیر افتادم و چون روند کتاب کاملا مشخص بود و هیچ اتفاق جالبی هم نمیافتاد و روزمرگی بود

- بیشتر
کاربر ۴۵۴۱۰۲۲
۱۴۰۱/۰۷/۰۲

قلم خوبی داشتن ولی رمان هیچ موضوع خاصی نداشت یه اتفاق که باعث آشنایی شد و خیلی سریع به ازدواج ختم شد.این تمام کتاب بود.

aram
۱۴۰۱/۰۳/۰۴

خانم صفایی چقد زیبا یک داستانه عاشقانه رو با طنز پردازی هنرمندانه برامون تعریف کردی❤️با خوندن این کتاب حس زیبایی و لبخند بهم دست داد 👍

zahra
۱۴۰۱/۰۳/۰۱

کتاب خوبی بود تمام رمان با مونولوگ پیش رفت دیالوگهای کمی داشت تم رمان فانتزی وطنز بود

✨Dreamer Witch✨
۱۴۰۲/۱۲/۱۸

قشنگ و بانمک بود و فضای حال‌خوب‌کنی داشت. قلم نویسنده رو خیلی دوست داشتم، اما داستان خیلی یهویی تموم شد و می‌تونست پایان بهتری داشته‌باشه. توقع عاشقانه‌ی شدیدی رو ازش نداشته‌باشین اما طنز داستان بینهایت دوست‌داشتنیه. در کل به کسانی که

- بیشتر
aayeh
۱۴۰۱/۰۸/۲۹

کتاب خوبی بود، خوب یعنی حال ادم را خوب میکرد، پیچیدگی و ابهام و فراز و فرود عجیبی نداشت، مونولوگها خسته کننده نبود، و شخصیت ها فرازمینی نبودند، داستان مقداری کوتاه بود، همین. اما بین کتابهای فرازمینی و عجیب با

- بیشتر
این پیشانی لعنتی بازی‌های عجیبی داشت. یکی را می‌برد می‌نشاند زیر سایهٔ برج ایفل و یکی دیگر را هم‌نشین سنگ مستراح می‌کرد.
محبوبه غلامی
خوبی تقدیر این بود که کاری نداشت تنها هستی یا با پارتی، وقتش که می‌رسید خودش به سراغت می‌آمد.
محبوبه غلامی
ـ توی تقدیر آدم یه چیزایی از پیش تعیین شده است، اما دلیل نمی‌شه که نشه تغییرش داد.
شهرزاد
اما وقتی من خودم هم در نگاه اول عاشق خودم نمی‌شدم از غریبه چه انتظاری بود؟
فاطمه
بعد از این همه سال زندگی با خودم می‌دانستم که نباید در لحظات اولیهٔ صبح انتظار ویژه‌ای از قیافه‌ام داشته باشم و تف تو همهٔ آن رمان‌هایی که دخترش در هر شرایطی به صورت خدادادی هم موهایش سشوار کشیده بود، هم صورتش آرایش کرده و هم در هیچ شرایطی یک نخ موی زائد در کل مناطق هیکلش پیدا نمی‌شد. همه هم که از دم مانکن بودند و چشم گاوی!
fatemeh
خیلی آرام پا به کارگاه می‌گذارم و در همان چارچوب زنگ زدهٔ در می‌ایستم. کارگاه زیادی قدیمی و کمی تا قسمتی مخروبه است. این‌بار به جای تماس با بابای مجازی کاملا مستقیم با مامان حقیقی تماس می‌گیرم و لوکیشنم را اعلام می‌کنم و داد و دعوا و فحش‌هایش برای تنها رفتنم را به جان می‌خرم و خیالم از این بابت که حداقل کسی بعد از مرگ مرا پیدا خواهد کرد راحت می‌شود. تماس را قطع می‌کنم و گوشی را در مشتم نگه می‌دارم و آرام‌آرام پیش می‌روم.
شهرزاد
از داخل سینی استیلی که پشت شیر آب گذاشته بودم به دماغم نگاهی می‌اندازم. تمام‌رخ، سه‌رخ و نیم‌رخ. کمی گرد و قلنبه بود، اما به صورتم می‌آمد. نمی‌آمد هم مهم نبود. خدا را شکر هنوز آن‌قدر درگیر خوردن مغز خر نشده بودم که پول نداشته‌ام را به خاطر دماغ در سطل زباله بریزم. دو تا سوراخ بود برای تنظیم هوا، این همه سخت‌گیری هم نداشت.
شهرزاد
خوبی تقدیر این بود که کاری نداشت تنها هستی یا با پارتی، وقتش که می‌رسید خودش به سراغت می‌آمد.
elahegholipour
وای که چقدر بعضی وقت‌ها تقدیر قصی‌القلب می‌شد. چرا نمی‌گذاشت همهٔ آدم‌ها مثل آدم عاشق شوند و زندگی کنند و آخر قصهٔ همه‌شان هم نوشته شود: «... و سال‌های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.»
n re
من دیوانه از بس نصف بیشتر عمرم را در رویاها به سر بردم دیگر حتی به بیداری خودم هم اعتمادی ندارم. می‌ترسم درست سر بزنگاه همان‌جا که قرار است بله را با اجازهٔ بزرگ‌ترهایم بگویم از خواب بیدار شوم و بوی دماغ سوخته‌ام کل دنیا را بردارد.
شهرزاد
ـ زیاد می‌ری کافه کوچه؟ آب دهانم کاملا غیرارادی قورت داده می‌شود. حالا درست که در ذهنم در سخنوری روی دست افلاطون می‌زدم، اما در حقیقت تنها می‌توانستم تف‌های جمع شده در دهانم را قورت بدهم مبادا از دهانم آویزان شوند.
شهرزاد
ـ اگه بخواهید می‌تونیم براتون بفرستیم. ـ با چی؟ چرا خنده‌اش می‌گیرد؟ خوب باید بدانم با چه می‌خواهد بفرستد که ببینم چقدر باید ضرر کنم. ـ با ماشین! نه پس با خر بفرست! من فقط فکر کردم شاید خودشان خدماتی داشته باشند که ارزان‌تر از آژانس بشود.
شهرزاد
در نقش یکی از بچه‌های ناف آن محله از خانه خارج شدم و تا سر خیابان رفتم، بعد هم بلافاصله تاکسی گرفتم و برای تدابیر امنیتی، با پدر مرحومم به صورت فرضی تماس گرفتم و اطلاع دادم که سوار تاکسی شده‌ام تا راننده حساب کار دستش بیاید. در نهایت با فرورفتن در نقش یک توریست آدرس را به راننده داده و خیلی ریلکس به بیرون زل زده بودم و طبق معمول به جای آن‌که دقت کنم ببینم از کدام گورستانی مرا به گورستان موردنظر می‌رساند و برای دفعات بعد یاد بگیرم و این همه مجبور به ایفا کردن نقش توریست در شهر آبا و اجدادی نباشم، در هپروت رویاها غرق شده و فقط خدا رحم کرده بود که راننده تا انتهای مسیر خلافکار از آب در نیامده بود.
شهرزاد
کلی دعا کرده بودم که یک وقت بچه پسر نشود. آمدیم و این پسر یک گردن کلفتی می‌شد با سبیل چخماقی، آن‌وقت آرامسس را باید کجای آن هیکل می‌چپاند، یا مثلا گذر این برادرزادهٔ ما به مکه می‌افتاد، بعد آن‌وقت ما حاج آرامسس را کجای دلمان می‌گذاشتیم؟
محبوبه غلامی
درست مثل لیلی و مجنون. همان که بابا از عشقش به این داستان اسم مرا لیلی و اسم آن برادر بی‌شعورم را به نیابت از مجنون، مجید گذاشت. چون ادارهٔ ثبت احوال اجازهٔ این نام‌گذاری را نداده بود و در نتیجه مجید فقط دیوانگی مجنون را وارث شد!
محبوبه غلامی
احتمالا دست تقدیر بود. این‌که من هیچ‌کسی را اطرافم نداشتم که دلم بخواهد تقدیر مرا به او برساند، دست خودم نبود. خودم را هم از سر راه نیاورده بودم که همین‌طور کیلویی به کسی بیندازم. حتی در همان دانشگاه هم گزینهٔ به‌دردبخوری پیدا نشده بود که حتی دلم به عشقی یک‌طرفه خوش شود. نه حتی در مقطع فوق. البته که من هم قصدم فقط تحصیل علم بود!
محبوبه غلامی
آخ خدایا شکر که باران می‌بارد و همین‌طور بی‌وقفه پشت سرش آب ریخته می‌شود. وگرنه از این‌که پشت سرش آب نریخته بودم دق می‌کردم.
yas
ـ مگه دیرت نشده، بیا برسونمت. پاهایم را محکم روی زمین نگه می‌دارم تا عین فنر از جا در نروند و سوار شوند و همه بفهمند که از خدایم است که سوار شوم. این چیزها باید توی دل آدم بماند! ـ نه، ممنون! شما برید، من با چیز می‌رم. ـ چیز؟ ـ اتوبوس. ـ رفت. ـ کی؟ با ابرویش به ایستگاه اشاره می‌کند و نمی‌داند من وقتی او را می‌بینم کلا مغزم از کار می‌افتد. آن هم حالا که می‌خواست مرا با این دلبر زیبا برساند.
شهرزاد
مدت‌ها بود که هنگام خرید سعی می‌کردم چشم‌هایم را به جای بستن باز کنم و به جای معده از عقلم کمک بگیرم، اما امروز حضور گیلبرت به کل آداب و اصول خرید کردن را از یادم برده بود و گندی به وسعت سی کوزهٔ غیر قابل حمل زده بودم.
شهرزاد
هرچه سعی می‌کنم، هیچ جملهٔ تأثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسد. تمام شعرهایی هم که در مدرسه حفظ کرده بودیم از یادم رفته و «میازار موری که دانه کش است» هم که به این فضا نمی‌آید. همین‌طوری می‌نویسم: «در انتظار اجابت رویاها... روی دیوار اتاقم پنجره می‌کشم... کافه کوچه/ پاییز ۹۷» و صدایی از درونم تأکید می‌کند که؛ «واقعا خسته نباشی!»
شهرزاد

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

قیمت:
۶۹,۰۰۰
۳۴,۵۰۰
۵۰%
تومان