کتاب مانولیتو
معرفی کتاب مانولیتو
کتاب مانولیتو نوشتهٔ الویرا لیندو و ترجمهٔ فرزانه مهری است و گروه انتشاراتی ققنوس آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مانولیتو
داستان مانولیتو داستان پسری عینکی به همین نام است که در محلهٔ کارابانشل در شهر مادرید اسپانیا زندگی میکند. بسیار پرحرف است ولی کسی درکش نمیکند. سادهلوحی خاص مانولیتو او را وارد ماجراهای بامزهای میکند. پدربزرگ مانولیتو همپیمان بدون قید و شرط اوست و کاری میکند که آدم آرزو کند ای کاش آب شود برود توی زمین. جونور نیز برادر کوچک مانولیتوست. او هم برای خودش یک پا شیطان حسابی است. سوزانا شورتکثیفه، ییهاد، گوشگنده و خانم آسانسیون نیز از دیگر شخصیتهای این کتاب هستند. قرار است با ماجراهای هیجانانگیز مانولیتو در این کتاب حسابی کیفور شوید.
خواندن کتاب مانولیتو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به تمام کودکان بالای پنج سال تا صد سال پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مانولیتو
آخر شهریور، مادرم از من و پدربزرگم خواست که برای پالتویم یک دگمه بخریم. سال گذشته، گوشگنده با دندانهایش یکی از دگمهها را کنده بود چون نخواسته بودم از ساندویچم یک گاز به او بدهم. او دندانش شکست و من هم دگمهام را از دست دادم. مادر گوشگنده او را تسلی داد، در حالی که مادر من یک پسگردنی با تأثیر درازمدت نثارم کرد. از همانهایی که تا نیم ساعت بعد جایش درد میکند. آن روز فهمیدم که اگر میخواهی دل مادرت را به دست بیاوری، بهتر است که یک جای بدنت را بشکنی تا اینکه لباست را پاره کنی. مادرها از لباسهای پاره اصلا خوششان نمیآید، در حالی که تا چشم بچههایشان را دور میبینند، از بلاهایی که سر آنها آمده با آب و تاب برای هم تعریف میکنند:
«دیروز، پسرم پایش را شکست.»
«اوه، اینکه چیزی نیست، مال من سرش را شکسته.»
مادرها دوست ندارند که جلوی مادرهای دیگر کم بیاورند.
در نتیجه آخر شهریور، مادرم گفت:
«نمیخواهم قبل از اینکه دگمه پالتویت را دوخته باشم، به مدرسه بروی.»
این پالتوی پارسالم است و پالتوی امسالم هم خواهد بود، همینطور مال سال بعد و بعدتر. آخر مادرم میگوید که بچهها سریع رشد میکنند و باید با پیشبینی آینده برایشان پالتو خرید. بچهها سریع رشد میکنند ولی من نه. برای همین، وقتی که پیر شوم و روز مرگم فرا برسد، همین پالتو را بر تن خواهم داشت. از پالتویم متنفرم و باید تمام عمرم را با نفرت از آن سر کنم. خیلی وحشتناک است!
امسال تابستان، مادرم دکتر را مجبور کرد که برایم ویتامین تجویز کند. فکر میکنم از اینکه میبیند هنوز پالتو برایم زیادی بزرگ است، احساس شرمندگی میکند. و به من ویتامین میدهد تا بالاخره من و پالتو هماندازه بشویم. گاهی اوقات پیش خودم تصور میکنم که مادرم پالتو را بیشتر از من، که از گوشت و خون او هستم، دوست دارد. همان روزی که برای خرید دگمه رفتیم، به خودم جرئت دادم و این موضوع را با پدربزرگم در میان گذاشتم. پدربزرگ گفت که اصولا همه مادرها علاقه شدیدی به انواع پالتو، کلاه و دستکش دارند. ولی این باعث نمیشود که بچههایشان را دوست نداشته باشند. آخر آنها قلب بسیار بزرگی دارند.
در محله من به نام کارابانشل، همه چیز گیر میآید: زندان، اتوبوس، بچه، زندانی، مادر، معتاد و نانوایی. ولی دگمه پالتو گیر نمیآید. به همین خاطر، من و پدربزرگم، نیکلاس، برای رفتن به مرکز شهر سوار مترو شدیم.
حجم
۷۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۷۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان جالبی بود همین طور صدای گوینده جالب ودلنشین بود فقط ای کاش ازکلمات بهتر استفاده میشد
بسیار جذاب کننده بود عالی