کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن
معرفی کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن
کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن نوشتهٔ مهراوه فیروز در نشر البرز چاپ شده است. کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن داستانی است در بازۀ زمانی کوتاه یک صبح تا یک شب و زندگی افرادی را روایت میکند که به دلایل گوناگون و بدون پرسوجو بار سفر میبندد و راهی دیار غربت میشوند. شخصیت اصلی داستان نیز ناگهان با دنیای مهاجرت روبهرو میشود.
درباره کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن
در این اثر، روایتهای کوتاه و سادهای را از زبان فردی تعریف میکند که ناگهان زندگیاش تغییر کرده است و باید با مسائلی کاملاً تازه دستوپنجه نرم کند. در کتاب «به خاطر یک فنجان قهوه در لندن» ما با زندگی مهاجران و غمها و شادیهای آنها همراه میشویم و برشی کوتاه از زندگی آنها را میبینیم، زندگی افرادی که هر یک به دلایل گوناگون راهی دیار غربت شدهاند و احساسات متفاوتی را تجربه میکنند.
کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی با موضوع مهاجرت پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب به خاطر یک فنجان قهوه در لندن
همچنان که در حال جویدن گوجهفرنگی بود، داشت میرفت سر وقت لباسهای زنونهای که آویزون کرده بود برای فروش...
من که دیدم خبری از مشتری نیست، زدم از غرفه بیرون که سیگاری بگیرم. معمولا وقتی میخوام سیگار بکشم میرم کنار غرفه علی میوهفروش، روبهروی کلانزی. چون هم از اونجا میتونم ببینم مشتری دارم یا نه، هم یک گپی با علی میزنم. مرد کوتاهقد بنگلادشی بامزهایه... داشتم نگاه میکردم که امروز چقدر جعبههای میوه و سبزیاش خالیه!
«علی، امروز چرا نرفتی خرید؟! هیچی برای فروش نداری که!»
با اون مدل انگلیسی حرف زدن با مزه خودش و چشماش که از خوشحالی برق میزنه گفت: «من امروز آخرین روزیه که میآم مارکت. فردا دو هفته میرم هالیدِی!»
با هیجان میپرسم: «کجا؟»
«عربستان سعودی.»
«اِ پس میری مکه!cool، منم خیلی دوست دارم برم.»
«نه، مکه بزرگه رو که خیلی وقت پیش رفتم. الان دارم میرم برای ویزیت.»
میدونم منظورش اینه که داره میره عمره...
فکر میکنم چه خوبه که اینها رو من نمیپرسم. اگه میخواست به یک انگلیسی زبان توضیح بده میشد یک چیزی مثل تنب بزرگ و تنب کوچک یا مثل خونهای که وقتی بچه بودم توش زندگی میکردیم و میگفتیم اتاق کوچیکه، اتاق بزرگه...
دوباره مجبورم سیگارمو با یک پک عمیق نصفه خاموش کنم. دختری که به نظر لهستانی میآد، جلو غرفه دنبال من میگرده. فکر میکنم دخترهای لهستانی رو میشه از رنگ چشماشون شناخت؛ رنگی بین سبز و آبی.
«آ، چرا دیروز نبودی؟»
میخندم. «ببخشید دیگه!»
این ببخشید رو که گفتم خیلی ایرانیه، یعنی دلم خواست نیام! یک طنزی توش داره، ولی حیف که نفهمید منظورم رو!
حجم
۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه