دانلود و خرید کتاب زمزمه های چرنوبیل سوتلانا آلکسیویچ ترجمه شهرام همت‌زاده
تصویر جلد کتاب زمزمه های چرنوبیل

کتاب زمزمه های چرنوبیل

معرفی کتاب زمزمه های چرنوبیل

کتاب الکترونیکی «زمزمه های چرنوبیل» نوشتهٔ سویتلانا آلکسویچ با ترجمهٔ شهرام همت‌زاده در انتشارات کتاب نیستان چاپ شده است. به فاجعه‌ی هسته‌ای چرنوبیل در سال ۱۹۸۶ اشاره می‌کند. وقتی که رآکتورها دچار آتش‌سوزی شدند و مواد رادیواکتیو آلاینده در هوا پخش شدند. سوتلانا آلکسیویچ در طی ده سال با شمار زیادی از افرادی که به هر دلیلی تحت تاثیر این فاجعه قرار گرفته بودند مصاحبه کرد و کتاب زمزمه‌های چرنوبیل را منتشر کرد. کتابی که به خاطر آثار چندصدایی و خاطرات رنج و شجاعت زمان ما جایزه نوبل را دریافت کرد.

درباره کتاب زمزمه های چرنوبیل

کتاب صوتی زمزمه‌های چرنوبیل، روایتی از تاریخ شفاهی مردمی است که به دلیل عدم کنترل رآکتورهای هسته‌ای و انفجار و نابودی آن، از آسیب‌ها در امان نماندند. بسیاری کشته شدند و بسیاری از روستاها برای همیشه از روی خاک کره‌ٔ زمین محو شدند. ابتلا به سرطان در ابعاد وسیع و با شمار بالا یکی دیگر از نتایج آن بود.

روز ۲۶ آوریل سال ۱۹۸۶، مصادف با ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵ انفجاری بزرگ در نیروگاه چرنوبیل اوکراین رخ داد و مواد رادیواکتیو در بخش بزرگی از غرب شوروی و اروپا پخش شد و زندگی بیش از ۵ میلیون نفر را تحت تاثیر قرار داد. هرچند سال‌ها از این حادثه گذشته است، اما هنوز آثار مواد رادیواکتیو و جهش‌های ژنتیکی در مردم منطقه دیده می‌شود که ناقص شدن نوزادان در دو دهه اخیر از پیامدهای آن است.

سوتلانا آلکسیویچ در کتاب صداهایی از چرنوبیل به سراغ پانصد نفر از بازماندگان این فاجعه رفته است و با آنان گفتگو کرده است. او در تلاش نیست تا حقیقت ماجرا را دریابد بلکه می‌خواهد توجه ما را به مردمی جلب کند که در حادثه جانشان را از دست دادند یا متحمل ضررهای بسیاری شدند. او در پی این است که عظمت این فاجعه و تاثیرش را بر زندگی مردم عادی نشان دهد. مردمی که بی هیچ گناهی، بهار زندگی‌شان به خزان تبدیل شد.

درباره‌ سوتلانا آلکسیویچ

سوتلانا الکساندریونا الکسیِویچ، روزنامه‎ نگار برنده جایزه نوبل، ۳۱ مه ۱۹۴۸ در شهر ایوانو-فرانکیفسک متولد شد. مادرش اوکراینی و پدرش اهل بلاروس بود. پس از پایان مدرسه، به‌عنوان خبرنگار مشغول به کار شد. آثار او انعکاسی از روحیه و زندگی شهرونان روسی بعد از فورپاشی اتحاد جماهیر شوروی است. کتاب شناخته شده‌ی دیگر او جنگ چهره‌ی زنانه ندارد است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. سوتلانا آلکسیویچ علاوه بر نوبل موفق به دریافت جوایز دیگری مانند جایزه صلح کتاب‌فروشان آلمان و جایزه مدیسی شده‌است.

کتاب زمزمه های چرنوبیل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن کتاب صداهایی از چرنوبیل برای تمام علاقه‌مندان به تاریخ جهان جذاب است. اگر دوست دارید درباره ابعاد مختلف این فاجعه بیشتر بدانید و تاثیرات آن را بر روی زندگی مردم بررسی کنید، صداهایی از چرنوبیل را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب زمزمه های چرنوبیل

«رآکتور شمارهٔ ۴ که مجموعهٔ «پوشش» نامیده می‌شود، در درون خود که از جنس سرب و بتون مسلح است، همچون گذشته نزدیک به ۲۰۰ تن مواد هسته‌ای دارد و در آن سوخت به صورت جزئی با گرافیت و بتون مخلوط شده است. کسی نمی‌داند در این زمان، با این مواد در آنجا چه اتفاقی می‌افتد.

تابوتی۷ که با موفقیت ساخته و احداث شد، ساختاری منحصربه‌فرد داشت و شاید مهندسان و طراحان پتر۸ هم بتوانند به آن افتخار کنند. طول عمر آن برای ۳۰ سال در نظر گرفته شده بود، و آن را به صورت «کنترل از راه دور» نصب کردند و صفحات به کمک ربات و بالگرد کنار هم گذاشته شدند که به همین دلیل درزهایی بین صفحات وجود داشت. امروز بر اساس برخی داده‌ها، مساحت کلی درزها و ترک‌ها بیش از ۲۰۰ متر مربع است که از خلال آنها همچنان گازهای رادیواکتیوی خارج می‌شود. اگر باد از شمال بوزد، در آن صورت در جنوب خاکستر فعال حاوی اورانیوم، پلوتونیوم و سزیم مشاهده می‌شود. حتی روز آفتابی هم، اگر چراغ‌ها خاموش باشد، می‌توان در سالن رآکتور، ستون نوری را دید که از بالا می‌تابد. این یعنی باران هم به داخل نفوذ می‌کند و در صورت ورود رطوبت به محفظهٔ نگهدارندهٔ سوخت، امکان واکنش‌های زنجیروار وجود دارد...

تابوت، مرده‌ای است که نفس می‌کشد: نفس مرگ. این را که چه مدتِ دیگر می‌تواند ادامه دهد، هیچ‌کس نمی‌داند. تاکنون امکان نزدیک‌شدن به بسیاری از قسمت‌ها و ساختارهای آن وجود نداشته تا بتوان اطلاع حاصل کرد که استحکام باقی‌ماندهٔ آن چقدر است، ولی در عوض همه می‌دانند که تخریب «پوشش» می‌تواند منجر به عواقبی به مراتب وحشتناک‌تر از حادثهٔ سال ۱۹۸۶ گردد...»۹

«قبل از حادثهٔ چرنوبیل به ازای هر ۱۰۰ هزار نفر ساکن بلاروس، ۸۲ مورد بیمار سرطانی وجود داشت. اما امروز آمار نشان می‌دهد که به ازای هر ۱۰۰ هزار نفر، ۶ هزار بیمار سرطانی وجود دارد. و این یعنی افزایش ۷۴ برابری.

مرگ و میر در ۱۰ سال گذشته به میزان ۲۳.۵% افزایش یافته است. از هر ۱۴ نفر مستعد به کار، بین ۴۶ تا ۵۰ سال، فقط یک نفر به دلیل کهولت سن می‌میرد. معاینات پزشکی در آلوده‌ترین مناطق حاکی از آن است که از هر ۱۰ نفر، ۷ نفر بیمار هستند. اگر به روستاها بروید، مساحت قبرستان‌هایی که گسترش یافته، شما را شگفت‌زده می‌کند...»

«تاکنون بسیاری از آمار و ارقام مشخص نشده است و همچنان محرمانه محسوب می‌شود. اتحاد جماهیر شوروی در مجموع ۸۰۰ هزار سرباز خدمت فوری و افراد مهارکننده به محل حادثه اعزام کرد که متوسطِ سن مهارکنندگان ۳۳ سال بود. پسرها بلافاصله پس از مدرسه به ارتش فراخوانده می‌شدند...»

کاربر ۸۱۲۴۹۴
۱۴۰۲/۰۵/۲۱

قیمت نسخه ی چاپی ارزونتر هست.

کاربر ۶۷۲۴۸۸۴
۱۴۰۳/۰۱/۱۲

من سریال چرنوبیل و دیدم شاهکار بود الان دارم کتابشو میخونم البته کتاب برپایه چرنوبیل زیاد نوشته شده

وحید
۱۴۰۳/۰۸/۰۳

در کل کتاب جالبیه،. ولی گاهی افراد مصاحبه‌شونده به کوچه‌خاکی می‌زنن و مطالب نامربوط می‌گن... در کل خوندن کتاب رو توصیه می‌کتم... خصوصا این که متوجه میشیم چپول‌بازی چه می‌تونه بر سر کشورها بیاره.

عادلانه‌ترین چیز در دنیا مرگ است. هیچ‌کس از آن در امان نیست. زمین پذیرای همگان است: هم خوبان، هم بدان و هم گنهکاران. غیر از آن هیچ عدالتی در این دنیا وجود ندارد.
Juror #8
توصیه می‌کردند که در باغچه، با ماسک و دستکش‌های لاستیکی کار کنیم و خاکستر تنور و بخاری را در زمین دفن کنیم. به خاک بسپاریم! وای چه مصیبتی!... یک دانشمند برجسته هم آمد، در باشگاه سخنرانی کرد و گفت که باید تمام هیزم‌ها را شست... چه وحشتناک!
Juror #8
می‌گفتند: «شما همگی خواهید مرد... باید از اینجا بروید... منطقه را تخلیه کنید...» همهٔ مردم ترسیده بودند. وحشت برشان داشته بود... بعضی‌ها شبانه وسایل‌شان را در خاک دفن کردند. من لباس‌هایم را جمع کردم... «تقدیرنامه‌های سرخ» که بابت کار شرافتمندانه دریافت کرده بودم و تمام پولی را که برای روز مبادا ذخیره کرده بودم برداشتم. چقدر غم‌انگیز بود! غم سنگینی بر قلبم فشار می‌آورد! کور شوم اگر دروغ بگویم!
Juror #8
من تمام زندگی‌ام را شرافتمندانه و به سختی کار کرده‌ام. با وجدانی آسوده زیسته‌ام، ولی طعم عدالت را نچشیدم. وقتی خداوند عدالت را تقسیم می‌کرده، گویا تا نوبت به من رسیده، همه چیز تمام شده است و چیزی برای من باقی نمانده است!
Juror #8
سرنوشت، زندگی یک نفر است، ولی تاریخ زندگی همهٔ ماست.
Juror #8
بخشی از صحبتم با پرستار در خاطرم مانده که برای‌تان بازگو می‌کنم. می‌گفت: «شما نباید فراموش کنید که آنچه که در مقابل شماست، دیگر شوهرتان یا عشقتان نیست، بلکه چیزی آلوده به رادیواکتیو و با قدرت سرایت بالاست. شما که نمی‌خواهید خودکشی کنید. بر خودتان مسلط باشید!» ولی من مانند دیوانگان می‌گفتم: «من دوستش دارم! دوستش دارم!» واسیلی خوابیده بود و من در گوشش زمزمه می‌کردم: «دوستت دارم!» وقتی در محوطهٔ بیمارستان قدم می‌زدم، وقتی لگن را می‌آوردم یا می‌بردم، مدام می‌گفتم: «دوستت دارم!»
وحید
دستور دادند که ملحفه، پتوها، روتختی‌ها و پرده‌ها را مجدداً بشوییم... پس مواد رادیواکتیو الان در خانه‌های‌مان هم بود و به قفسه‌ها و صندوق‌های‌مان هم نفوذ کرده بود. چه وحشتناک! حتی در جنگل و مزرعه هم بود... چاه‌های آب را بستند، پلمپ کردند، قفل زدند و با روکش سلفونی رویشان را پوشاندند... می‌گفتند آب «آلوده» است... ولی آخر کدام آلودگی... آب که زلال است! برای خودشان داستان می‌بافتند.
Juror #8
من همه چیز را خوب به خاطر دارم. مردم رفتند و سگ و گربه‌هایشان را جا گذاشتند. روزهای اول من قدم می‌زدم و برای همهٔ آنها داخل ظرفی، شیر می‌ریختم و به هر سگی تکه‌ای نان می‌دادم. آنها کنار حیاط‌های خودشان ایستاده بودند و منتظر صاحبان‌شان بودند. تا مدت‌ها منتظر برگشتِ مردم بودند. گربه‌های گرسنه، خیار و گوجه‌فرنگی هم می‌خوردند.
Juror #8
همسرم همیشه می‌گفت که این انسان است که شلیک می‌کند، ولی این خداوند است که تیر را حمل می‌کند.
Juror #8
سربازی را که می‌خواست به من دست بزند، تهدید کردم که اگر به من زور بگوید، با چوب بیلیارد می‌زنمش. دعوا می‌کردم! بلندبلند فحش می‌دادم! ولی اصلاً گریه نکردم. آن روز من اصلاً گریه نکردم.
Juror #8
یک روز سربازها آمدند، در زدند و گفتند: «خُب، صاحب‌خانه! آماده‌ای؟» پرسیدم: «آیا به زور دست و پایم را خواهید بست؟» سکوت کردند و راه‌شان را گرفتند و رفتند.
Juror #8
هواپیماها مدام به پرواز در می‌آمدند. هر روز و در ارتفاع خیلی کم و بالای سرمان پرواز می‌کردند و به سمت رآکتور می‌رفتند، به سمت نیروگاه اتمی. مدام و پشت سر هم. و ما هم باید اینجا را تخلیه می‌کردیم و جابه‌جا می‌شدیم. به خانه‌ها یورش می‌آوردند. مردم خودشان را مخفی می‌کردند. احشام سر و صدا راه می‌انداختند و بچه‌ها گریه می‌کردند. گویا جنگ شده بود! ولی خورشید همچنان می‌درخشید... من در جایم نشسته بودم و از خانه خارج نمی‌شدم، راستش را بخواهید حتی درب را هم قفل نکرده بودم.
Juror #8
اوه! به پنجره نگاه کنید، زاغی آمده است... من این پرنده‌ها را پَر نمی‌دهم، اگرچه چندین‌بار اتفاق افتاده که این زاغ‌ها به تخم‌مرغ‌های داخل انبارم دستبرد زده‌اند. در هر صورت کاری به کارشان ندارم. همهٔ ما الان بدبختی مشترکی داریم. هیچ‌کس را بیرون نمی‌کنم! دیروز هم یک خرگوش آمده بود...
Juror #8
ما از این رادیواکتیو خیلی نمی‌ترسیدیم. اگر نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم، خُب شاید هم می‌ترسیدیم، ولی وقتی دیدیم، متوجه شدیم که آن‌قدرها هم وحشتناک نیست.
Juror #8
خیلی دلم می‌خواست حتی یک دقیقه هم که شده با واسیلی تنها باشم. همه این موضوع را حس کردند و هر کدام بهانه‌ای آوردند و از اتاق خارج شدند و به راهرو رفتند. واسیلی را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
Juror #8
آخر چرا باید رفت؟ اینجا خیلی خوب است! همهٔ درختان رشد می‌کنند و همهٔ گل‌ها هم شکوفه می‌دهند. از مگس سیاه گرفته تا حیوانات درنده، همگی اینجا زندگی می‌کنند.
Juror #8
من می‌دانم که آدم پیر برای دیگران خسته‌کننده است و بچه‌ها کمی تحمل می‌کنند. تحمل می‌کنند، ولی کاسه صبرشان سرریز می‌شود و شروع به پرخاش می‌کنند. از بچه‌ها خیر زیادی به آدم نمی‌رسد. زنان روستای ما که به شهر رفته‌اند، همگی ناراحتند. یا عروس‌هایشان ناراحت‌شان می‌کنند یا دختران‌شان. همه دل‌شان می‌خواهد بازگردند. شوهر من اینجاست. در همین قبرستان... اگر او اینجا نبود، شاید در جای دیگری زندگی می‌کردم. خوبی‌اش این است که من کنارش هستم. (ناگهان خوشحال می‌شود.)
Juror #8
شب‌ها تمام بدنم درد می‌کند. پاهایم مورمور می‌کند، مثل این که مورچه روی پاهایم راه می‌رود. این اعصاب من است. من چیزی در دستانم می‌گیرم. مثلاً دانهٔ غله‌ای و آن را خرد می‌کنم و این‌گونه اعصابم آرام می‌شود... اکنون این چیزی است که در تمام زندگی‌ام به دست آورده‌ام، خیلی غصه می‌خورم. همه چیز دارم و هیچ کمبودی ندارم، ولی اگر بمیرم، راحت می‌شوم. روحم در آن دنیا چگونه خواهد بود؟ آیا جسمم راحت خواهد بود؟ من چندین دختر و پسر دارم... همهٔ آنها در شهر زندگی می‌کنند... ولی من نمی‌خواهم از اینجا به جای دیگری بروم. خدا به من عمر داده، ولی سهمم را نه.
Juror #8
ای کاش در این خانه تنها نبودم. کمی دورتر از اینجا، در روستای دیگری هم یک پیرزن به تنهایی زندگی می‌کند. من از او خواسته‌ام که پیش من بیاید. شاید این اتفاق بیفتد و شاید هم نه، ولی دلم خیلی هم‌صحبت می‌خواهد. دوست دارم کسی را صدا کنم...
Juror #8
من اینجا شنیدم که سربازان مردم را از روستایی تخلیه می‌کردند، ولی یک پیرمرد و همسر پیرش از ترک روستا خودداری کردند و همان جا ماندند. یک روز قبل از این که اتوبوس‌ها برای تخلیهٔ مردم بیایند، آنها گاوشان را برداشتند و به داخل جنگل فرار کردند. روز تخلیهٔ روستا، همهٔ اهالی مدت‌ها منتظرشان ایستادند، ولی از آنها خبری نشد. شاید زمانی‌که دزدها روستا را به آتش کشیدند، آنها... چه بدبختی‌ای! (گریه می‌کند.) این است زندگی بی‌ارزش ما... نمی‌خواهم گریه کنم، ولی اشک‌هایم بی‌اختیار جاری می‌شود...
Juror #8

حجم

۵۹۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۵۹۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۸۴,۶۰۰
۲۵,۳۸۰
۷۰%
تومان